eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسی‌ودو 👈این داستان⇦《 و قسم به عصر 》 ـــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《ابراهیم》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می‌رسیدن ... 🔹گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی می‌کردن ... و دست می‌دادن و ... 🔸مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت‌تر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست می‌داد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه می‌کردم ... یکیشون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ... سلام ... من یلدام ... 🔻با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ... خوش وقتم ... و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد... 💢نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی‌کردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ... 🍃✨خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... 💢عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی‌شد ... و آشفته‌تر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی‌کرد ... 🔹اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی می‌تونست داشته باشه؟ ...🤔 🔸به حدی با جمع احساس غریبی می‌کردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانه‌ها حقیقی نبود؟ ... ▫️سرم رو وسط دست‌هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سرشماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می‌شدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ... فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط L.A ...😳 💠سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... اگه نمی‌خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می‌خوام باهاشون برم ... 💢دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ... 🍃✨اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ...😳😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1