eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 6⃣ ⇦ #عملیـــــات 🔸بیست نفر هم نمی شدیم که صدای تانکهایشان آمد، فرمان
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 7⃣ ⇦ #جانبـــــــازان 🔸به خاطر جدا نماندن از رفقا، بالاخره خودش را راضی کرد که برای اولین بار از سهمیه ی جانبازی اش استفاده کند 🔸مدیر عامل ذیل درخواست کتبی اش نوشت: 🔻"اختصاص یه قبر از سهمیه جانبازان در مجاورت قطعه شهدا به نامبرده بلامانع است"!! 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖‌‌
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و پنجم ۴۵ 👈این داستان⇦《 اولین ۴۰ نفر 》 ـــــــ
🔻 و ششم ۴۶ 👈این داستان⇦《 آخر بازی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...😔 چند بار به خودم گفتم ... - ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ... اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...😔 - اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی...❓ و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...😊 حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت🔥 ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره⚡️ ... نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها💊 خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...😓 نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...✨ پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت⏰ نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ... دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این ۲ تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...😑 - بیخیال مهران ... و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...😮 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مــدافــــع حــرم🔻 #شهیــد_وحید_نومی_گلزار 🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 #سلام_امام_زمانم🌼 💠 پشت دیوار بلند زندگی مانده ایم چشم انتظار یک خبر 💠 یک انا المهدي بگو یابن الحسن عج تا فرو ریزدحصار غصه ها 🌸الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌸 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #شهیــــدانه وادی عشـــــ❤️ـــــــق .. بسی دور و دراز است .. ولـــــــی ... طی شود .. جاده ی صدســـــاله.. به آهــــــی گاهـــــی..💔 #دلنوشته_شهــــدایی #شهـــــدا_همیــــشه_نگــــاهی 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ 🌼~ســــــلامــ ... #صبــحتــــون_شــھــــدایــے🌹🍃
🍃🌹 ❤️ جان دلم! امروز بیا... بنشین لحظه ای رو در روی من چای عطردار میخواهم! چای از من، عطرش با تو ... #جاویدالاثر #شهید_مهدی_نظری🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 🔴 تقاضای #شهید_نواب در پای جوخه اعدام ━━━━━💠🌸💠━━━━━ ▫️زندانيان از روزنه در به بيرون نگاه ميكردند. سرهنگ پرسيد: «اگر خواسته ای داريد بگوييد؟» ▫️سيد تقاضای آب برای غسل #شهادت نمود. ▫️آب سرد بود، نواب خمشگين بر سر سرهنگ بختيار فرياد زد: «اگر آب گرم نباشد، رنگ ما ميپرد و تو و امثال تو فكر ميكنند كه ترسيده ايم. ▫️اما مهم نيست، خدا آگاه است كه لحظه به لحظه اشتياق ما به #شهادت بيشتر می شود. ▫️رهبر فداييان يارانش را مورد خطاب قرار داد و گفت: «خليلم، محمدم، مظفرم، زودتر آماده شويد، زودتر غسل #شهادت كنيد، امشب جده ام #فاطمه_زهرا (س) منتظر ماست.» ▫️پس از غسل #شهادت به نماز ايستاد. ▫️افسران و درجه داران با ناباوری به آنان نگاه می كردند. 🔻دستان به قنوت رفته اش حريم آسمان مناجات بود. #شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ✍ #فرازی_از_وصیتنامه ﷽ ━━━━💠🌹💠━━━━ ▫️ای عزیزان مؤمنان خدا به درگاه خدا توبه کنید باشد که خدا گناهانتان را مستور و محو گرداند ▫️بدانید این دنیا یک مسیر بیش نیست یک راه زیاد نیست جز حرکت به سوی خدا هیچ نیست✨ #شهید_اسماعیل_لشگری🌹🍃 #فرمانده_دلاور_گردان_عمار #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #کلام_شهید ━━━━━💠🌸💠━━━━━ ♻️ #شهید_چمران میگفت ▫️توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ... سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم ▫️اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ... رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم ▫️می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ... 🔻اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی ...👌 #چمرانِ_خمینی🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و چهارم ۵۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 و پنجم ۵۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎ببخشید تلفن☎️ رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم. مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه 👀 می کند. – حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی❓ به یک قطره اشک😢 روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه. سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود. – می رم گل ها🌻 رو آب بدم. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک😭 می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم. آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا🌬 بخوریم. شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد. – من نمیام. تو برو. – نه تو نیای نمیرم.😔 سرش را روی زانو می گذارد. – می خوام تنها باشم ریحانه. نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا.☺️ زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه🍎 بیارم بخور. لبخند می زنم.☺️ می خواهد حواسم را پرت کند. – نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم. – پشت بوم❓ – آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره. – نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو. تشکر 🙏 می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد. – مامان اینا چی ان❓ – اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن. – میشه یکی بردارم❓ – آره گلم. بردار. خم می شوم و یک شاخه گل رز🌹 برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب🌅 است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم 👀 می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام💍 می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده❗️” یک بار دیگر به انگشتر💍 نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ😶 می کنم. “علی – ریحانه” پس چرا تا به حال ندیده بودم❗️ اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز🌹 را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند. “چرا گفتی هر چه شد محکم باش⁉️ مگه قراره چی بشه❓”  یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم. – بر می گردی…✨ یک برگ دیگر می کنم. – بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی… و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد. – بر نمی گردی.😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🌹🍃🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
2.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹 🎞 #کلیپ_تصویری ♻️ خاطره شنیدنی #رهبر_انقلاب از #شهید_نواب_صفوی 👈 با دیدن نواب به مبارزه سیاسی علاقمند شدم.. #شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖