afshordi.pdf
334.8K
#کتاب_مسافر
(براساس زندگےشهيدغلامحسين_افشردي
( #حسن_باقري)
بصورت #PDF
✍نويسنده: 🔻
داوود بختياري دانشور
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار نسل_سوخته🔻 #قسمتــــــ_نــــھــم۹ ⇦این داستــان #چشمهای_ڪورمن🔻 >>>>>>>>>•
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯
👈این داستان⇦ #احسان
ـــــــــــــــــــــ⇩♥⇩ــــــــــــــــــ
👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت #ورشکست شده؟ .🤔😳..
🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- #مهران_جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل #پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...😕
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...🙁
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊
#ادامــہ_دارد...🍂🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#بسم_رب_جهاد🌷🍃
⭕️ــــــ⇦ڪــارِ
⭕️ــــــــــــ⇦مــــرا
⭕️ــــــــــــــــــ⇦بــــــہ
⭕️ــــ⇦ #نیــــم_نــگاهــــش
تمام کرد...
👈بنگر چه میکند #نگهِ_ناتمامِ_او👌
•••°°°•••°°°•••❤️•••°°°•••°°°•••
#شهید_جهاد_مغنیہ🌹🍃
#رزقک_شهادت💔
🌼سلام...
#صبحتــــــون_شــھــدایــے🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
👈تو همــان
🎋صبح عزیــزی
🌾و دلیــل نــفســــے
🌼ڪــه اگر بــاز نیــایــے
🍁بــہ تنــم #جــانــــے نیــستــــ
شما بر روزهای ما #نسیم_بهشت پاشیدید💐
♡⇩ #خلاصــــــہ_تصویــــــر⇩♡
اردیبهشت ۱۳۶۱
🌴 #عملیات_بیت_المقدس🌴
#ملکوتی یکی از رزمندگان حاضر در این عملیات بوده است که این تصویر را با دوربین شخصی خود به ثبت رسانده، وی درباره این عکس گفت: نزدیک ظهر بود، #رزمندها در حال استراحت بودند از دور متوجه این صحنه شدم و بدون آنکه این دو #شهید متوجه شوند از آنها عکس 📸گرفتم “ #شهید_ملاسلیمانی” فرماندهی #گردان_فتح در بین بچه ها خیلی محبوبیت داشت👌، برای استراحت سرش را روی پای #شهید_احمدی گذاشته بود، خیلی صحنه زیبایی بود که برای ثبت عکس جلو رفتم این #دو_شهید🌹 هیچ نسبتی با همدیگر ندارند، صمیمت بین این دو در این عکس خیلی زیباست و همیشه من را متاثر می کند هر دو در عملیات بیت المقدس به #شهادتــــ🌹 رسیدند...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
ڪويـرِ تشنہی دلم گرفت، #جـان تازهاے ... بہ لطف بارشی از آن #نگاه آسمـــ
🔺🔺🔺
#وصـــیٺ_نامـــہ
🍁« پشتیباڹ ولایت فقیہ و رهبری عزیز امام خامنہ ای باشند، ٺا بہ ایڹ نظام مقدس ڪه زحماٺ زیادی برای آڹ ڪشیده شده ؛ و برای آڹ مجاهدٺ و خوڹ های پاڪ زیادی ریختہ شده اسٺ آسیبے نرسد.
یڪے از سندهای حقانیٺ ؛ ایڹ اصل عزیز و بزرگ انقلاب(ولایت فقیه)اسٺ ...
ڪه بیش از ۳۰۰ هزار #شــــهید در وصیٺ نامههای خود بر آڹ تاڪید ڪرده و با خوڹ خود ایڹ موضوع بزرگ با برڪٺ را امضا نمودهاند. »🍁
#شهید_محـــمد_ڪیهانے
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــانــ_مدافــــع_عشــق❤️🍃 #قسمتــــــ_هجــــــدهــم۱۸🔻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺🌼🔺
#رمان_مــدافــع_عشــق💓
#قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹
ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ
🌸👈موهایم رامی بافم و با یک پاپیون صورتی🎀، پشت سرم می بندم.
زهرا خانوم صدایم می کند.☺️
– دخترم! بیا غذاتونو کشیدم، ببر بالا با علی توی اتاق بخور.🍲🍝
در آیینه برای بار آخر به خودم نگاه می کنم. آرایش ملایم و یک پیراهن صورتی رنگ با گل های ریز سفید. چشم هایم برق می زند و لبخند موذیانه ای روی لب هایم نقش می بندد.😊
به آشپزخانه می دوم. سینی غذا را برمی دارم و با احتیاط از پله ها بالا می روم. دو هفته از #عقدمان می گذرد. کیفم را بالای پله ها گذاشته بودم. خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون می آورم و می گذارم داخل سینی. آهسته قدم برمی دارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در می زنم🚪. صدایت می آید.😌
– #بفرمایید!
در را باز می کنم و با لبخند وارد می شوم.☺️
با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو، برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.😢
– بفرمایید غذا آوردم.😃
– همون پایین می موندی. میومدم سرسفره می خوردیم؛ کنار خانواده.😏
– مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.😒
دستت را روی ردیفی از کتاب های تفسیر قرآن می کشی و سکوت می کنی.📚
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم. خودم هم تکیه می دهم به تخت و دامنم را دورم پهن می کنم. هنوز نگاهت به قفسه هاست.🤔
– #نمی خوری؟😢
– این چه لباسیه پوشیدی!؟😏
– چی پوشیدم مگه؟😢
باز هم سکوت می کنی. سر به زیر، سمتم می آیی و مقابلم می نشینی. یک لحظه سرت را بلند می کنی و خیره می شوی به چشم هایم. #چقدر_نگاهت_را_دوست_دارم💞.
– #ریحان! این کارا چیه می کنی!؟😔
بالاخره اسمم را گفتی، آن هم بعد از چهارده روز.☺️
– چی کار کردم؟🤔
– داری می زنی زیر همه چی😔.
– زیرِ چی؟ تو می تونی بری.☺️
– آره. می گی می تونی بری ولی کارات… می خوای نگهم داری، مثل پدرم.😢
– چه کاری آخه؟😳
– همین هایی که انجام می دی. من دنبال کارامم که برم. چرا سعی می کنی نگهم داری؟😭 هر دو می دونیم من و تو درسته محرمیم، اما نباید پیوند بینمون #عاطفی بشه.
– چرا نشه!؟😒
#عصبی_میشوی.😠
– دارم سعی می کنم آروم بهت بفهمونم که کارهات غلطه ریحانه. من برات نمی مونم.😫
جمله ی آخرت در وجودم #شکست💔. “ #تو_برام_نمی مونی.”😳
می آیی بلند شوی تا بروی که مچ دستت را می گیرم و سمت خودم می کشم. با بغض اسمت را می گویم که تعادلت را از دست می دهی و قبل از این که روی من بیافتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری.😜
– این چه کاریه آخه!😳🤔
😒دستت را از دستم بیرون می کشی و با عصبانیت از اتاق بیرون می روی. می دانم مقاومتت سر ترسی است که از #عاشقی داری. از جایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم. قند در دلم آب می شود، این که شب درخانه تان می مانم.😊👌
ــــــــــــــــــ❤️♡❤️ـــــــــــــــــــ
#ادامــــه_دارد....💐
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌼🔺 #رمان_مــدافــع_عشــق💓 #قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم ر
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_345554935284238197.mp3
8.82M
#مداحــــےشــــور⇧⇧
👈⇦به تو وابسته شدم....👌
🎙⇦ #سیدرضانریمانــــے🌷
#پیشنــــهاددانــــلود⇧
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#مداحــــےشــــور⇧⇧ 👈⇦به تو وابسته شدم....👌 🎙⇦ #سیدرضانریمانــــے🌷 #پیشنــــهاددانــــلود⇧ 🍃🌸↬ @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴 🌸 🎊
🌸 🎊
🎊
🎉⇦لحظہ تــولـدت
🎉⇦ شــروع پـــرواز است
🎉⇦بـراے پـرستـوهـا و
🎉⇦خـاطرہ مـانـدنے
🎉⇦بــراے تمـام آسمــانهــا ...
🌼•••••••••♡♥♡•••••••••🌼
#تـولـدت_مبـارڪ_مـرد_آسمـانی😘
#شهیدمدافع_حرم_رسول_خلیلی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#ڪلام_شهید
اگر انقلاب ڪردید تا جامعہای اسلامے داشتہ باشید دسٺ بہ سوے اجنبے دیڹ دراز نڪنید پس دݪ محڪم دارید و از ایڹ انقلاب دست نڪشید و نگذارید مشڪلات اجتماعے و اقتصادی شما را از انقلاب دور ڪند و بدانید ڪه ایڹ خود امتحان الهے اسٺ و در بهشت مراتبي است ڪه با عبادٺ بہ دسٺ نمےآید.
🌷شهــید هادی محــــبی🌷
#سالـــــروز_شهادٺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#اینفوگرافی ⇧⇧ #شهیدعلےچیت_سازیان🌹🍃 #سالروز_ولادت💐💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#خـــاطرات_شهدا
🔰دمدمای غروب🌥 یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوت🚕ا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.😊
🔰چشمش که به قیافه ی لرزان 😰زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.😳
پرسید: «کجا می رین؟»⁉️
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
– رانندگی بلدی؟‼️
– کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
🔰علی دمِ گوشم گفت😐: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا🚕، توی سرمای زمستان!🌨
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.😪
🔰لجم گرفت😡 و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»😒
🔰اون هم مثل من می لرزید😰، اما توی تاریکی خنده اش😄 را پنهان نکرد و گفت:
آره می شناسمش😉، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود ❗️به تمام کاخ نشین ها شرف دارن.😇 تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....❤️
#شهید_علے_چیت_سازیان🌷
📎 سالـــــروز ولادٺ
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌼⇦ #رهبر_معظم_انقلاب:
« #شهیــدمحسن نماینده همه این #شهدای_مظلوم شد؛ در واقع، #سخنگوی اینها شد.
این #شهیدانی🌹 که از ایران و افغانستان و عراق و جاهای دیگر در این جبهه مبارزه با اشرار تکفیری و دستنشاندههای آمریکا و انگلیس به #شهادتــــ💔 رسیدند، در واقع همه اینها در این #جــــوان خلاصه میشوند،دیده میشوند
👈 و این جوان میشود نماینده اینها، میشود نماد #شهادت_مظلومانه»
#شهیدحججی،🌹⇩🌹
( نماد همه شهیدان مدافع حرم)
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
👈 شرح حال #شهدا را بنویسید
⚡ گاهی #شهیدی نه فرمانده بود نه معروف ولی شرح حالش دلها را منقلب میکند
🔻 👈رهبرانقلاب در دیدار اعضای کنگرهی بزرگداشت #شهدای استان خراسان جنوبی:
🔹️ تشکیل این جلسات و بزرگداشت شهیدان خیلی باارزش و خیلی بااهمّیّت است. و شما این کار را دنبال کنید؛ این کنگرهی بزرگداشت شهیدان را هرچه میتوانید، باکیفیّت برگزار کنید؛ #شرح_حال این شهدا را بنویسید.
👈 ما میبینیم که یک #شهید_گمنام، یک شهیدی که نه سردار بوده، نه فرمانده بوده، نه شخصیّت معروفی بوده، وقتی شرح حالش نوشته میشود و میآید در اختیار افکار عمومی، دلها را در موارد زیادی منقلب میکند؛ [البتّه] وقتیکه درست و با رعایت جوانب گوناگون، این شرح حالها نوشته بشود؛ این کار را بکنید. ۹۷/۸/۱۴
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯ ⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ #احسان ـــــــــــــــــــــ
.
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_یــازدهــم۱۱
🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻
ــــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــــــ
🔳سر کلاس نشسته بودیم که یهو ... بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ...😱
و #هلش داد ...😩
حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ...
یهو حالتش جدی شد ...
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ...😡
و پیمان بی پروا ...
- تو پدرت آشغالیه 😳... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون😣 ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ...😭
احسان گریه اش گرفت 😭... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت😡 ...
- پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ...😢
هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...😣
پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...😠
- کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ...😠
بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...
همه می دونستن من اهل #دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ...🙁
بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...😊
#احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان...
- تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ...
پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ...😠
- لازم نکرده تو بشینی اینجا ...😟
.
ــــــــــــــ♤♥♤ــــــــــــــ
#ادامــــــہ_دارد...🌾🍁
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖