﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔸هر گاه فکرش به جایی نمی رسید، به مسجــد جامع می رفت و دو رکعت #نماز می خواند و از خدا کمک می گرفت.✨❤️
🔹می گفت:
"اگر به مشکلی برخورد کردی، بهترین راه این است که #نماز بخوانی و از خدا کمک بگیری و #توسل داشته باشی.🌹🌹
💠آن وقت خدا هم راه را به شما نشان می دهد."💠
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔰آدرس #اینستـاگرام⇩کانالمون ⇩
https://www.instagram.com/modafehanevelayat
لطفا برای حمایت حتما مارو در اینستاگرام هم دنبال کنید😊🌹
❣🌸❣🌸❣🌸❣
#گذری_بر_زندگینــــامه⇩⇩
#شهیدسیدحسین_فاضل_الحسینی به تاریخ 06/04/41 در #مشهد متولد شد. سید حسین هنگامی که فرماندهی گردان روح الله از تیپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت در تاریخ 24/11/64 و در عملیات #والفجر_8 به #شهادتــــ💔 رسید. او از جمله سرداران بی نام و نشان #حضرت_روح_الله است، از همان هایی که وقتی امام خمینی در حصر مزدوران رژیم پهلوی بود ، در گهواره تاب می خورد و شیر می نوشید. 15 سال بعد ، او شیربچه ای بود که به خیل سربازان حضرت روح الله پیوست👌 . سربازانی که عالمی را به شگفتی واداشتند.❤️
《روحمان با یادش شاد》
#شهیدسیدحسین_فاضل_الحسینی🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
1_41205700.mp3
8.39M
💯سخنان #حسن_عباسی از فتنه 98
واقعا خیلی جالبه
حتما گوش بدید
🇮🇷 #نهم_دی #فتنه #صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمت_بیستوهفتم۲۷🔻 👈 این داستان⇦《والسابقون》 ـ……………………………………… 🌼 #قـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_بیست_و_هشتم ۲۸
👈این داستان⇦ 《 پسر پدرم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌀هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
🔹چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...😑😔
🔸با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...😐
🔹وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...✔️
🔸منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم😇 ... تا اینکه اون روز ...✨
🔹از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم 🛌...
وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...😯
🔸- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... 😀🙃
🔹مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...😱
♨️پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...👤
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#مــــهــــــــم....👇
از همسنگراے عزیز تقاضامیکنم حتما مطالب امروز کانال رو دنبـــال کنید...
♻️گرامی باد؛ سالروز حماسه #دشمن_شکن ۹ دی