شـھیـــــــدانــــــہ
✍ #ڪلام_شهید 🌹🍃 از شما خانوادهام میخواهم با شنیـدن خبـر #شهــادتــ💔ــ من به دوستان و آشنایان تبر
•••✾❀🕊🌸🕊❀✾•••
💠 #کلام_شهید
🔰« بنده بارها به خانواده های #شهدا
به پدر و مادرها
این را عرض می کنم و می گویم
🔸 این صبر شما [بود] که موجب شد
این حرکت، این شعله مقاومت و مبارزه
در راه حق فرو نخوابد و از بین نرود
صبر پدر و مادرها بود.❣❣
"* "* "* "* "* "* "* "* "*
🔻 پدر = رزمنده #دفاع_مقدس
حاج علی دهقان امیری"
🔻 پسر = #شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری🌹🍃
#شادے_روحش_صلواتــــــــ
#صبوری_دل_پدران_و_مادران__شهدا_صلوات
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
❣پنجشنبه ها یاد اموات و شهدا❣ #علمــــــدارجبــــهہ_ها⇩ 🌸 #حاجی_بخشی پیر است، اما شیر است! روحیه ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅═✼🌾🌺🌾✼═┅
💣 #بمب_روحیه_رزمندگان
👈 بیاد آن پیرمردی که لب های تشنه رزمنده گانمان را در جبهه ها با شربت و نوشیدنی های خنکش سیراب میکرد...💦
🔸 #حاج_ذبیح_الله_بخشی_زاده، «شیرمرد جبهه ها» در ایران خیلی معروف بود اما در خارج از ایران معروف تر و مشهور تر.
🔹۱۳ دی ماه ۹۰ وقتی خبر مرگ حاجی منتشر شد، روزنامه کریستین ساینس مانیتور درباره حاج بخشی نوشت:
🔻🔻«فدایی ریش سفید ایرانی، بیش از نیم قرن جلودار و هسته تمامی اقدامات انقلاب و یا راهپیمایی های حمایت از نظام بوده است.»🔻🔻
🔸وقتی ماشین انگلیسی ها، پدرش را زیر گرفت و پایش را شکست، حاجی هفت سال بیشتر نداشت. بیچاره پدرش سر همان تصادف از دنیا رفت و ذبیح الله یتیم شد.😔
🔹خانواده، نان آور می خواست. فکری به سرش زد . دست شکرالله (برادرش) را گرفت و هر دو رفتند سراغ آب فروشی. از آب انبار آب می آوردند و به راننده کامیونها می فروختند.👌🍃
#حاج_ذبیح_الله_بخشی_زاده🌹🍃
#قهرمان_واقعی
#شیر_مرد_جبهه_ها
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
⬆️⬆️حتــــماکلیپ رو ببینید⬆️⬆️
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و یکم ۴۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎 ماشین خ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهل و دوم ۴۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖇حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش می زند و روی مبل مقابلت می نشیند. سرش را تکان می دهد و در حالی که پای چپش از استرس می لرزد، نگاهش را به من می دوزد.😳
– بابا! تو قبول کردی❓
سکوت می کنم. لب می گزم و سرم را پایین می اندازم.😔
– دخترم؛ ازت سؤال کردم! تو جداً قبول کردی❓
تو گلویت را صاف می کنی و در ادامه سؤال پدرت، از من می پرسی: ریحان! بگو که مشکلی نداری.🌹
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوشم می دهم و آهسته جواب می دهم: بله.
حسین آقا دستش را در هوا تکان می دهد.🖐
– بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دخترم.
سرم را بالا می گیرم و در حالی که نگاهم😞 را از نگاه پرنفوذ پدرت می دزدم، جواب می دهم: یعنی قبول کردم که علی بره.
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد و از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
– می بینی حسین آقا؟ عروسمون قبول کرده❗️
رو می کند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد: ای خدا من چه گناهی کردم آخه!؟ ببین بچه دسته گلم حرف از چی می زنه⁉️
علی اصغر که تا الآن فقط محو بحث ما بود، در حالی که تمام وجودش سؤال شده، می پرسد: ماما داداچ علی کوجا می ره👦
پدرت با صدای تقریباً بلند می گوید: بسه خانوم❗️ چرا شلوغش می کنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف وایساده.😡
و بعد به علی اصغر نگاه می کند و ادامه می دهد: هیچ جا بابا جون. داداشت هیچ جا نمی ره.
مادرت هم مابقی حرفش را می خورد و فقط به اشک هایش اجازه می دهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند.😭 احساس می کنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم. گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمی دهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق می کند به رفتن.😔
تو روی زمین، روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته می نشینی.
– پدر؛ یه جواب ساده که این قدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که می خوام برم. همه کارهامم کردم و زنمم رضایت کامل داره.👌
حسین آقا اخم می کند و بین حرفت می پرد: چی چی می بری و می دوزی شازده؟ کجا می رم می رم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه⁉️ من چه می دونستم بعد از ازدواج، زنت از تو مشتاق تر می شه. تو حق نداری بری. تا منم رضایت ندم، پاتو از در این خونه بیرون نمی ذاری.😖
بلند می شود برود که تو هم پشت سرش بلند می شوی و دستش را می گیری.
– قربونتون برم. خودتون گفتید زن بگیر بعد برو. بیا این هم زن. چرا آخه می زنید زیر حرفاتون باباجون؟!😧
دستش را از دستت بیرون می کشد.
– می دونی چیه علی؟ اصلاً حرفمو الآن پس می گیرم. چیزی می تونی بگی؟ این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم، حق نداری بری.😡
سمت راهرو می رود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام می کند. یک دفعه بلند می گویم: بابا حسین؛ شما که خودت جانبازی.♿️ چرا این حرفو می زنید❓
یک لحظه می ایستد. انگار چیزی در وجودش زنده می شود. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می رود.✨
***
با یک دست لیوان آب را سمتت می گیرم و با دست دیگر قرص💊 را نزدیک دهانت می آورم.
– بیا بخور اینو علی.
دستم را کنار می زنی و سرت را می گردانی سمت پنجره باز رو به خیابان.
– نه نمی خورم. سردرد من با اینا خوب نمیشه.😔
– حالا تو بیا اینو بخور.
دست راستت را بالا می آوری و جواب می دهی: گفتم که نه خانوم. بذارهمون جا بمونه.
لیوان و قرص💊 را روی میز تحریرت می گذارم و کنارت می ایستم. نگاهت👀 به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. می دانم مسئله رفتن، فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه به گوش می رسد. لبه ی پنجره می نشینی. یاد همان روز اولی می افتم که همین جا نشسته بودی، بی اراده لبخند می زنم.😌 من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم. بوسه ای که می دانم سرشار از پاکیست. پر است از احساس محبت. بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند.💖
سرم را کج می کنم. به دیوار می گذارم و نگاهم👀 را به ریش تقریباً بلندت می دوزم. قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی #شهادت بگیری. البته این تعبیر خودم است. می خندم و از سر رضایت چشم هایم را می بندم که می پرسی: چیه؟ چرا می خندی؟😳
چشم هایم👀 را نیمه باز می کنم و باز می بندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفته.💔
– وا چی شده❓
موهایم را پشت شانه ام می ریزم و روبه رویت می نشینم. طرف دیگر لبه پنجره، نگاهم👀 می کنی.
نگاهت می کنم. نگاهت را می دزدی و لبخند می زنی. قند در دلم آلاسکا می شود.❤️
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ💖✨💖
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 2⃣ ⇦ #نوجــــوان_ها 🔸اندازه پسر خودم بود؛ سیزده،چهرده ساله... وسط عمل
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
3⃣ ⇦ #پدران_شهید
🔸پسرش که شهید شد، دلش سوخت
آخه یادش رفته بود برای سیلی که در بچگی بهش زده بود عذرخواهی کند.
🔸با خودش گفت: جنازه اش رو که آوردن صورتش و می بوسم.
🔻آوردنش... ولی... سر نداشت.
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
🔹پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم⚡️
🔹دیده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسیمی زِ عنایت که کند بیدارم✨
#مدافــــ🔻حــــرمـ🔻ــــع
#شهید_عباس_عبداللهی🌹🍃
#شهید_جاویدالاثر💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸کربلای چهار و قصه #آن_آشنای_منافق (۲) بعد توئیت درست یا نادرست دکتر محسن رضایی، سوراخ موش اجاره کن
🔸کربلای چهار و قصه
#آن_آشنای_نفوذی (۳)
بعد از عملیات #الی_بیت_المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، مخالفین ادامۀ جنگ پا بر عرصه رسانه ای گذاشتند و خواهان پایان جنگ شدند (نهضت آزادی) جنگ درست یا نادرست تحت عنوان #تنبیه_متجاوز ادامه یافت...
#سوال؟
چه کسی برای اینکه تصمیم گیرندگان ادامه جنگ را تنبیه کند تا #نهضت_آزادی را محق نشان دهد؛ اطلاعات مربوط به عملیات رمضان و ... را در اختیار دشمن قرار داده بود؟
#کربلای_چهار
#آشنا_نفوذی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5834720845506807286.mp3
1.22M
🔸نفوذ کلام
#صــــوتــــ۹☢
گردان حضرت مسلم(ع) سه گروهان داشت فرماندهی گروهان سلمان به عهده سیدمجتبی بود
سعه صدر و صمیمیت سید باعث شد که...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#ســیــــــــــره_شــهــــدا⇧ #شمــــــاره (9⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢دانشآموز باید «کاپیتان» باشه❗️
#ســیــــــــــره_شــهــــدا⇧
#شمــــــاره (0⃣1⃣)🔻🔻
━━━━━💠🌸💠━━━━━
💢 دانشآموز باید خوشبو باشه❗️
▫️همیشه خوشبو بود، مسجد که میآمد خوشبوتر! میگفت: «اگر شما بخواهید پیش یک مقام یا شخص مهمی بروید، چه میکنید؟ سعی نمیکنید بهترین حالت را داشته باشید؟
موقع نماز هم شما در مقابل مهمترین مقام دنیا و آخرت قرار دارید؛ پس هم حواستان را خوب جمع کنید و هم خوشبو باشید.»💓
♦️ این آدم خوشبوی خاطره ما، نوجوان #شهید_مجید_عامری، یک روز هم عطر خوشبوی واقعی رو انتخاب کرد؛ یعنی #شهادت رو...❤️🕊
🔻#شهید_مجید_عامری🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖