eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
#رهبــــر_انقــلاب.....‌⇩ "شهید منصور ستّارى" حقیقتاً یک #نخبه بود؛ هم از لحاظ فکرى، ذهنى، علمى و عملیّاتى، هم از لحاظ انگیزه و ایمان و حضور در عرصه‌هاى دشوار. خداوند ان‌شاءالله شهید ستّارى عزیزمان را با اولیائش محشور کند.🌹 #شهیــدمنصــورستــارے🍃🌸 🌹《ســــالــــروز شهــــادت》🌹 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
____🍃🌸🍃____ 👈 #تو_رو_خدا_گوش_کنید 🔸رفقا ، اگر چشمانمون و ببندیم و به تصویر بهروز و کیفیت فیلم نگاه نکنیم و این سخنرانی رو گوش کنیم قشنگ حس میکنیم همین امروز این حرف ها گفته شد ... 🔹چقدر اینروزها جات خالیه آقا بهروز !!! دل همه ی بچه حزب اللهی ها پره !!!😔 🔸۱ دی ماه ۱۳۳۵ تو خرمشهر بدنیا اومد... اسمش بهروز بود #بهروز_مرادی. فرماندهی گروهی از مدافعان خرمشهر در مقاومت ۴۵ روزه را برعهده داشت. ▫️دشمن آمده است که بماند. این را روی دیوارهای شهر خرمشهر نوشته بودن : «ما آمده‌ایم بمانیم» بعد از آزادی بهروز نوشت « آمدیم نبودید »!! ✌️ ♦️ بهروز در سال ۶۷ در منطقه شلمچه بشهادت رسید و به برادر شهیدش پیوست.🌷🕊 #شهید_بهروز_مرادی🌹🍃 #روحش_شاد 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃ــــــ🍃🌹🍃ــــــ🍃 👈صدام حسین برای تحقیر خلبانان ارتش ایران در تلویزیون عراق گفت: به هر #جوجه_کلاغ_ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق 💵یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد تنها ۱۵۰ دقیقه پس از مصاحبه صدام #شهیدعلیرضا_یاسینی به همراه #شهید_عباس_دوران و #سرهنگ_کیومرث_حیدریان نیروگاه بصره را بمباران کردند ...!👌 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #شهیدعلیــرضــایــاسینــــی🌹🍃 #ســــالــروزشهــادتــــ💔🍃ــــــ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
┄✿❀🌹❀✿┄ 💢 #کلام_شهید 👈 بدانید ▫️امروز هم پیام شهیدان اگر به گوش ما برسد از ما خوف را و حزن را برطرف خواهد کرد ▫️آنهایی که دچار خوفند، آنهایی که دچار حزنند این پیام را نمی گیرند، نمی‌شنوند ▫️وَالّا اگر صدای شهیدان را بشنویم خوف و حزن ما هم محو خواهد شد 💠 به برکت صدای شهیدان این حزن و خوفِ ما را از بین خواهد برد و بهجت و شجاعت و اِقدام را برای ما به ارمغان خواهد آورد.🌺🌿 〰〰〰〰〰〰〰〰 ⬅️ #شهیدِ_دفاع_مقدس ⬅️ #شهیدِ_مدافع_حرم 🔻#شهید_حمید_کیهانی🌹🍃 🔻#شهید_سید_مصطفی_صادقی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و دوم ۴۲ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🖇حسین آقا
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 و سوم ۴۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بی اختیار نیم خیز می شوم به سمتت و به صورتت فوت می کنم. چند تار مو روی پیشانی ات تکان می خورد. می خندی و تو هم به سمت صورتم فوت می کنی. نفست را دوست دارم.💖 خنده ات ناگهان محو می شود و غم به چهره ات می نشیند.😔 – ریحانه… حلال کن منو❗️ جا می خورم. عقب می روم و می پرسم: چی شد یهو⁉️ همان طورکه با انگشتانت بازی می کنی، جواب می دهی: تو دلت پره. حقم داری. ولی تا وقتی که این تو… (دستت را روی سینه ات می گذاری. درست روی قلبت)❤️ این تو سنگینه… منم پام بسته است. اگر تو دلت رو خالی کنی، شک ندارم اول تو ثواب رو می بری. از بس که اذیت شدی.😔 تبسم تلخی می کنم و دستم را روی زانوات می گذارم. – من خیلی وقته توی دلمو خالی کردم. خیلی وقته. نفست را با صدا بیرون می دهی. از لبه پنجره بلند می شوی و چند قدم به جلو و عقب برمی داری. آخر سر به سمت من رو می کنی و نزدیکم می شوی. با تعجب😳 نگاهت می کنم. دستت را بالا می آوری و با سر انگشتانت موهای روی پیشانی ام را کمی کنار می زنی. خجالت می کشم و به پاهایت نگاه می کنم. لحن آرام صدایت دلم را می لرزاند. – چرا خجالت می کشی❗️ چیزی نمی گویم. منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که ببوسمت حالا… خم می شوی سمت صورتم و به چشم هایم زل می زنی. با دو دستت دو طرف صورتم را می گیری و لب هایت را روی پیشانی ام می گذاری. آهسته و عمیق. شوکه، چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دست هایم را روی دستانت می گذارم. صورتت را که عقب می بری دلم را می کشی. روی محاسنت از اشک😢 برق می زند. با حالتی خاص التماس می کنی: حلال کن منو❗️ *** ▫️همان طور که لقمه ام را گاز می زنم و لی لی کنان سمت خانه تان می آیم، پدرت را از انتهای کوچه می بینم که با قدم های آرام👣 می آید. در فکر فرو رفته. حتماً با خودش درگیر شده. جمله آخر من درگیرش کرده. چند قدم دیگر لی لی می کنم که صدایت را از پشت سرم می شنوم: آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله. خوب لی لی می کنیا❗️ برمی گردم و ازخجالت فقط لبخند می زنم.😅 – یه وقت نگی یکی می بینتتا وسط کوچه❗️ و اخمی ساختگی می کنی.😞 البته می دانم جداً دوست نداری رفتار سبک از من ببینی. از بس که غیرت داری. ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پر نمی زند چه کسی ممکن است مرا ببیند❓ با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمی گویم. از موتور 🏍 پیاده می شوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی. نگاهت به پدرت که می افتد می ایستی و آرام زمزمه می کنی: چقدر بابا زود داره میاد خونه❗️ متعجب بهم نگاه می کنیم.😳 دوباره راه میفتیم. به جلوی در که می رسیم منتظر می مانیم تا پدرت هم برسد. نگاهش جدی ولی غمگین است.🙁 مشخص است با دیدن ما به زور لبخند می زند و سلام می کند. – چرا نمی رید تو❓ هر دو با هم سلام می کنیم و من در جواب سؤال پدرت پیش دستی می کنم و می گویم: گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما هم پشت سر شما. چیزی نمی گوید و کلید را در قفل می اندازد و در را باز می کند. فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست می خورد.💫 حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی می کند و داخل می رود.  می خندم و می گویم: سلام بچه! چرا کلاس نرفتی⁉️ – اولاً سلام. دوماً بچه خودتی. سوماً مریضم. حالم خوب نبود، نرفتم.🤒 تو می خندی و همان طور که موتورت را گوشه ای از حیاط می گذاری می گویی: آره. مشخصه داری می میری.😏 و اشاره می کنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم می کند و جواب می دهد: خب چیه مگه؟ حسودیت میشه که من این قدر خوب مریض میشم🙄 تو باز می خندی ولی جواب نمی دهی. کفش هایت را در می آوری و داخل می روی. من هم روی تخت کنار فاطمه می نشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپس فرو می برم که صدایش درمی آید: اوووییی …چی کار می کنی⁉️ – خسیس نباش دیگه. و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم می چپانم.😬 – الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم می خورم. اندازه اینی که الآن کردی توی دهنت نخوردم. کاسه ماست را برمی دارم و کمی سر می کشم. پشت بندش سرم را تکان می دهم و می گویم: به به! این جوری باید بخوری. یاد بگیر.👏 پشت چشمی برایم نازک می کند😕. پاکت را از جلوی دستم دور می کند. می خندم و بند کتونی ام را باز می کنم که تو به حیاط می آیی و با چهره ای جدی صدایم می کنی. – ریحانه!… بیا تو بابا کارمون داره. ادامه دارد…💖💫💖 🍃🌸↬ @shahidane1
💠💫💠💫💠💫 👈جـــاے خالے ▫️ڪه مے‌گفت️ : ما پــاسدار و بسیجے خشڪ و خالے نمےخواهیم؛ ▫️پپــاسدار و بسیجے باید مڪتبے ایدئولژے و عقــیدتے باشد..👌 🌹🍃 💔 🍃🌸↬ @shahidane1
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 💢محتاجم محتاج یک فنجان چـــــ☕️ـــــــای که پهلویش #تو باشی...😔😭 #شهید_محمدحسین_محمدخانی🌹🍃 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💔🍃💔 💢روز قیامت اگر بپرسند چه آورده ای؟ #مادر : " جوانم را..." #شهید :" دل سوخته ی مادرم را..."💔 #یاد_مادران_شهدا_گرامی 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با وضوی عشق ؛ بر سجاده‌ ی وصل سجده کردند ...❣❣ #نماز_اول_وقت #نماز_شب #شهــــــدا #گـــاهےنگـــاهے💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 نماهنگ فوق العاده زیبا 👌 #بارون_بارونه_حال_و_هوای_دل_من😭 ❣آی شهدا که تک به تک رفتید و کیمیا شدید🌷🕊 #التماس_دعا❣ #نگاهی_هم_به_ما_کنید❣ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
⬛️◾️▪️➖ بی پلاک افتاده اما ، دستچین فاطمه است ...🌸🌿 آن شهیدی که به سر ، سربند زده ...❣ 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 3⃣ ⇦ #پدران_شهید 🔸پسرش که شهید شد، دلش سوخت آخه یادش رفته بود برای سی
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 4⃣ ⇦ #مادران_شهید 🔸قول داده بود چشمش که به کعبه می افتد دعا کند که فرزندش شهید شود خواست دعا کند که نتوانست! 🔸از سفر حج که برگشت پسرش ناراحت شد که چرا به قولش عمل نکرده 🔸گریه پسر را که دید دلش تاب نیاورد و شهادتش را از خدا خواست 🔻عملیات بعدی پسر به لقای معشوقش رسید. 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖‌‌
🍃🌸 💟سربستہ میگویم روسرے سـرڪردنِ دخترها رو پدرها خیلے دوست دارند.. #آرمیتا_رضایے_نژاد #ڪوثر_بیضایے #دختـــران_شهدا ─┅═✨🌹✨═┅─ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته🔻 #قسمت_سیوچهارم۳۴🔻 👈این داستان⇦《گدای واقعی》 ــــــــــــــــــــــــــ
🔻 ۳۵ 👈این داستان⇦دلم به تو گرم است ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ 💠بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود🏃 - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود😕 - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟😥 گریه اش گرفت😭 ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه 😊 اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ...😳 چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...😐 حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...😒 سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود🌯 ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره😠 و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...☹️ - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...😣 چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد☹️ ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...😦 رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...😊😉 و سوار ماشین شدم ...🚙 و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به ...🙄😊 - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...👌 . ـ🔺✨🔺✨🔺✨🔺✨🔺 ....🍃 🍃🌹↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مــدافــــع حــرم🔻 #شهیــدرضــــاسنــجــرانــے🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 #سلام_آقای_من💚 🍃🌸صبحم شروع می شود آقا به نامتان روزی من همه جـا ذکـر نـامتـان 🌸🍃صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه جـواب سلامتـان ❤️السلام علیڪ یا اباصالحَ المهدی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️ 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
صبح زمانیست که شما بیدار می‌شوید سـاعت من ؛ به ‌وقتِ چشمان شما تنظیم است . . . صبحتان بخیر #مردان_بی_ادعا ـ••••••••••••••••••• 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ 🌼ســــلامـ ... #صبــحتــــون_شــھــدایــــے🌹
🍃🌸 با داغ هــزار ســالہ خندیـد #شـ‌هـید از باغ خزان چو لالہ ڪوچید #شـ‌هـید هرچند در این میانہ جان داد #شـ‌هـید جان دگرے بہ عشـق بخشید #شـ‌هـید #حال_هواے_جمع_شـهیدانم_آرزوست #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات ♦️➼┅═🌹═┅┅───┄ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 ♻️ راز تولد #شهید_همت 👈روایت #حاج_حسین_یکتا از راز تولد #شهید_همت در کربلا و امانت حضرت زهرا (س) به مادر #شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت🌹🍃 #سردار_خیبر #سرداران_عشق ✧✨✧✨ ✧✨✧ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(2⃣1⃣) 🍃🍃🌹 #فرازےازوصیتنــــامه👇 💠 «زمانی که قدم اول را در این ر
#شهــــــداےمــــداح👆 #شمــــــــاره(3⃣1⃣) 🍃🍃🌹 💠 #دعــــای_شهیــــد ▫️ بارالها! تو را همی شکر که مرا جز خوب هایت جا دادی و مرا جز سربازان لشگریان اسلام قرار دادی، خدایا ممنونتم که مرا از ذرّیه حضرت زهرا {س} قرار دادی✨ ▫️ خدایا تو را به پهلوی شکسته خانم حضرت زهرا {س} تو را به محسن سقط شده اش قسمت می دهم که توفیق شهادت یعنی دیدار با خودت را به این حقیر رو سیاه عطا بفرما، الهی آمین.✨ ـ≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥ #مداح_اهل_بیت "#شهید_سید_علی_سادات_زواره_ای"🌹 شادےروحش #صلوات🌼 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#ســیــــــــــره_شــهــــدا⇧ #شمــــــاره (0⃣1⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢 دانش‌آموز باید خوش‌بو باشه❗️
#سیــــــــره_شهــــــدا👆 #شمــــــــــــــاره(1⃣1⃣)🔻🔻 ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 💢《بی‌تجربه نبود، مسافر بود》 تا حالا شده سر دوراهی گیر کنی؟ 🔸اگر گیر کنی، راه‌ روبه‌دنیات رو انتخاب می‌کنی یا راه روبه‌خدات رو؟ ولی این دومیه سخت‌تره ها، پرمشقت‌تره ها، ولی باصفاتره، ماندگارتره، تازه جبران هم می‌شه، آره خدا برات جبران می‌کنه... 🎇‌‌⇦ #ادامه⇧ تصویربازشود👆 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و سوم ۴۳ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎بی اختی
💞 و چهارم ۴۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت می کنم و به خانه می روم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به آشپزخانه اشاره می کنی. پاورچین پاروچین👣 به آشپزخانه می روم و تو هم پشت سرم می آیی. حسین آقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای☕️ ریخته. به هم نگاه می کنیم و بعد پشت میز می نشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع می کند. – علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم…🤔 فنجان☕️ چایش را برمی دارید و داخلش با بغض فوت می کند. بغض مرد جنگی که خسته است. ادامه می دهد: برو بابا… برو پسرم.👋 سرش را بیشتر پایین می اندازد و من افتادن اشکش😢 در چای را می بینم. دلم می لرزد و قلبم تیر می کشد. خدایا…چقدر سخته! – علی؛ من وظیفه ام این بود که بزرگت کنم. مادرت تربیتت کنه. این جور قد بکشی. وظیفه ام بود برات یه زن خوب بگیرم. زندگیت رو سامون بدم. پسر…خیلی سخته خیلی❗️ اگر خودم نرفته بودم، هیچ وقت نمی ذاشتم تو بری. البته تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی. باعث افتخارمی پسرم.👌 سرش را بالا می گیرد. ما هر دو انعکاس نور✨ روی قطرات اشک، بین چین و چروک صورتش را می بینیم. یک دفعه خم می شوی و دستش را می بوسی.😘 – چاکرتم به خدا. دستش را کنار می کشد و ادامه می دهد: ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری. راضی کردن مادرت هم با من. بلند می شود و فنجانش☕️ را برمی دارد و می رود. هر دو می دانیم که غرور پدرت مانع می شود که بخواهد ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم. او که می رود از جا می پری و از خوشحالی بلندم می کنی و بازوهایم را فشار می دهی.❤️ – دیدی؟ دیدی رفتنی شدم؟ رفتنی. این جمله را که می گویی دلم می ترکد.💔 رفتنی شدی. به همین راحتی⁉️ *** 💠پدرت به مادرت گفت و تا چند روز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهرا خانوم.😭 بالاخره مادرت به سختی پذیرفت. قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.😳 روز هفتاد و پنجم، موقع بستن ساکت🎒 خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن می کردی، به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی (ع) می بستی.✨🍃 من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت👀 می کردم. تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک، مخالفتم را نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند می زدم.☺️ ساکت را که بستی، در اتاقت را باز کردی که بروی، از جا بلند شدم و از روی میز سر بندت را برداشتم. – رزمنده؛ اینو جا گذاشتی.❕ برگشتی و به دستم نگاه👀 کردی. سمتت آمدم. پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم. بستن سربند که نه… با هر گره راه نفسم را بستم. آخر سر از همان پشت سرت پیشانی ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم.😭😭 ✨🍃✨🍃✨🍃✨ ـ ـ ✨💖✨ 🍃🌸↬ @shahidane1
🍃🌸 🌹محسن جان! جایت اینجا خالیست.. اما یقین داریم پیش ارباب حسینی..💔 #اللهــــم‌ارزقنــــاشهــــادتـــــ #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖