eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 ✍ #کلام_شهید 💠 آقا! خیلی دوست دارم برای نزدیک شدن ظهورت کاری کنم و باری از روی دوش شما بردارم. 🔹امیدوارم این حضورم در سوریه و خدمت در اینجا مرا به شما نزدیک کند تا جایی که وقتی به یاد من هستی لبخند رضایت بر لب داشته باشی. #شهید_مدافع_حرم #شهید_رسول_پورمراد🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات ┄┅✿❀✨🌹✨❀✿┅┄ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمت_سیوهشتم۳۸ 👈این داستان⇦《می مانم》 🌼دیگه همه بی حس و حالی بی بی
🔻 و نهم ۳۹ 👈این داستان⇦《 حرفهای عاقلانه 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...🙁 - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو ۱۴ سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه❗️ خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...👌 پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا 🍛 گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ...🙂 بهم پول داد برم از بیرون غذا 🍲 بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... ❗️ وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ...😖 و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها ۱۴ سالگی از هر انگشتشون🖐 شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش 🔥 بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ...😊 - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...🌫 ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ...❕ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💫💠 🍃🌹↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مــدافــــع حــرم🔻 #شهیــدعبــــاس_عبــــداللّهــــے🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 #سلام_مولای_مهربانم💗 اگر سلام به شما نبود آفتاب هر روز صبح به چه امیدی سر در آسمان میکشید با سلام به امام ‌زمانمان روزمان را پربرکت کنیم☘ 🍃#اللهم_عجـل_لولیـک_الفـرج🍃 ✨💫✨💫✨💫✨💫 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #خدای_مـن می گویند ڪه ابتداے صبح رزق بندگانت را تقسیم می ڪنے می شود رزق من امـروز رفاقتے باشـد ... از جنـس شھیدان ... با عطـر #شھـادت ... با عشق یڪ #شھیـد ... ─┅═✨❄️🌸❄️✨═┅─ 🌼ســــــلامـ_رفقا #صبحتــــــون_شــھــــــدایی💔🍃 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ✍ واژه #شهید چیست ⁉️ 💟 ش: شهادت، شهامت، شجاعت 💟 ه: هدایت، هادی 💟 ا: اراده، آزادی، امنیت، آرامش 💟 د: دوستدار اهل بیت، دیندار، دانا 💟 ت: توانا، تجلی عشق 👆 همه را نیمی از معنای #شهادت است .. 🌹 #شهادت چیست که لاله زاری از پرچمش رفتند و آمدند و رفتند و نیامدند .. آری آنان عاشقانی بودند که رفتند تا ما بمانیم و رفتند تا نمانند و نماندند تا نمیرند .. ⬅️عاشقان را "عشق" فرمان میدهد .. #اللهــــم‌ارزقنــــاشهــــادتـــــ ┅═✼✨❉✨❉✨✼═┅ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💠💠🌹💠💠 به عشق شیر سامرا افتخار حزب الله خار چشم منافقین و کفار فاتح لانه فتنه فدایی نهضت روح الله بسیجی امام خامنه ای شهید مبارزه با داعش داخلی و خارجی شهیدی که تا آخرین گلوله تفنگش جنگید مبارزه تا آخرین نفس ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ 🔻مــدافــع حــــرم🔻 #شهیـــدمهــدےنــوروزے🌹🍃 《❣سالروزشهادت❣》 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
💠💠🌹💠💠 به عشق شیر سامرا افتخار حزب الله خار چشم منافقین و کفار فاتح لانه فتنه فدایی نهضت روح الله بسی
🔺🔺🔺 .... بود، ۱۵ خرداد ۶۱ به دنیا آمد... ♦️⇦شاید باور کردنش سخت باشد ولی در شش سالگی به طور پنهانی پشت وانت دایی اش پنهان شد و به رفت😳 ♦️⇦اصلا این بشر از هیچ چیز و هیچ کس جز نمی ترسید، شجاعت محض بود، شیعه واقعی (ع) بود👌 ♦️⇦در کرمانشاه با قاچاقچی های اسلحه درگیر می شد، در زاهدان و کردستان کلی ماموریت سنگین انجام داد، در ۸۸ منافقین و ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشتند، اگر روز عاشورای ۸۸ آقا مهدی و رفقایش به میدان نمی آمدند، فضاحت آن روز صد برابر بیشتر می شد🌸👌 ❤️⇦در و اطرافش هر کجا کار نیروهای مقاومت به مشکل بر می خورد و کار گره می خورد؛ شیر سامرا به میدان می رفت و خط شکنی می کرد، لقب شیر سامرا را قبل از شهادت به او داده بودند حماسه آخرش عاشورایی بود، حتی زمانی که تیر خورده بود و غرق به خونش بود باز تیراندازی می کرد و تا شلیک مقاومت کرد روز آخر پیراهن مشکی پوشیده بود و وصیت کرده بود بعد از آن پیراهن را داخل قبرش بگذارند... ▓⇦اگر مهدی نوروزی شیر سامرا شد به خاطر این بود که پدری داشت که به او داده بود و شیر زنی مادرش بود که وقتی خبر شهادتش را شنید شکر کرد👌 🌹⇦آقا مهدی راهت را با قوت ادامه می دهیم، یعنی همانطور که با داعش خارجی می جنگیم، حواسمان به داخل نیز هست، اگر کفتارها دوباره از لانه فتنه بیرون آمدند، امانشان نمی دهیم و روی سرشان آوار می شویم❣... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻مــــــدافــــــع حــــــــرم🔻 💔🍃 *(ســــــــالــــروزشهــــــادت)* 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ⚽️ توپ را در دستش گرفت، آمد بزند که صدائی آمد؛ ✨ #الله_اکبر ندای #اذان_ظهر بود. ⚽️ توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند #اذان گفت. ⚡️در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. 🔻او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.👌 #شهید_ابراهیم_هادی🌹🍃 #سلام_بر_ابراهیم #هادی_دلها •۰┈••✾✨💖✨✾••┈۰• 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 🔸 در محضـــر #شهیـــد.... ✍ حمیدآقا بیشتـر با #دستـش بعد از نمـاز #تسبیحـات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این رو ازشون مےپرسیدم ڪه چرا ❓ 🌼 مےگفتن بنـدهـای انگشتـام رو فشار میدم تا #یـادشـون بمونه و اون دنیـا برام #گواهی بدن ڪه با این دست ذڪر خدا رو گفتم. #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات •┈••✾✨🌼✨✾••┈• 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و هفتم ۴۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سجاد ک
💞 و هشتم ۴۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سرم را به بدنت محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن❓ به چشمانت👀 نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات❓ – چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر…🌹 حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی. – حالا بخند تا …☺️ صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند.😔 چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش🛍 را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید❗️ و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش…🌸 مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی. – راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن…💞 پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه❓ – عقد دائم….😳 این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ❓ – چرا چرا. الآن توضیح می دم که… باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت…💔 بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد. می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده❗️ لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان!☺️ من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من… مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته. و بعد به جمع نگاه 👀 می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست. زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید. تو می خندی 😁 و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم. پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه❓ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید❓ پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه.😳 – می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها❕قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که… مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه❗️ – بله خب با رضایت خودشه. پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی.🤔 حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه⁉️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨💖✨ 🍃🌹↬ @shahidane1