eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 💠 #مــــادر_شهید↯↯ ____🍃🌸🍃____ ▫️محمدرضا در حرف‌هایش روی دو چیز خیلی تاکید می کرد؛ یکی  پیروی از حضرت آقا، بزرگترین بحثش ولایت فقیه بود و با هیچ کس شوخی نداشت و جزو خطوط قرمزش محسوب می شد. ▫️و دوم به #حجاب خانم ها تاکید داشت و می‌گفت حجاب تنها ارثیه ای است که از #حضرت_زهرا(س) برای خانم‌ها به ارث مانده که باید حفظش کنند. 🔻مدافع حرم🔻 #شهیــد_محمــدرضــا_دهقــان💔 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 چون بشنوی صلای #مؤذن ، شتــاب ڪـــن ڪز بارگاه قدس ندا می دهد #نماز #شهید_سپهبد_صیادشیرازی🍃🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات #التماس_دعا ─┅═🔸✨💎✨🔸═┅─ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهـــــــل و نهم ۴۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎
💞 ۵۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است.😊 به عمق عشقمان❤️. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی👀 به دستم نگاه می کنی. – ببینم خانومی حلقه ات کجاست❓ لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه❗️ دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت:👊 اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی❓ انگشتر نشونم را نشانت می دهم.💍 – با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه. ذوق می کنی.😄 – قربون خانوم❗️ خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی🍬 از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه💐 با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله❗️ نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله. همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم در همراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه🛫 بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو⁉️ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا. مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه. تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست.☺️ فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه❓ – نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما💖 باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش😭 را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت❓ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند. – داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی❗️ قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!”💔 پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد،👋 اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو❗️ جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی.👀 لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است.✨ پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم در حالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود❓ تا جلوی در مگه نباید ببریمش⁉️ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره. حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده❓ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده❓ بوی خداحافظی برای همیشه❗️” حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش👀 را می بندد و باز می کند. – چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم.☺️ حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید.😔 یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق😭 داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🌸✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 💠 #نوار_کاسِت 💠 ┄┅✿❀✨🌹✨❀✿┅┄ ▫️اوایل دهه هشتاد بود. کاسِت یکی از خواننده ها که الان اون ور آب هست رو خریدم به آقا رضا نشون دادم ▫️گفت :اینا چیه گوش میدی گفتم: این مجوز فرهنگ و ارشاد داره. ▫️گفت: مجوز فرهنگ و ارشادِ این دولت ملاک نیست. راست میگفت وزیر فرهنگ و ارشاد که از کشور خارج شد اون خواننده هم رفت کلا تو کارا و حرفای آقا رضا موندم. 🔻خیلی آدم زرنگی بود زرنگیش روهم آخرش با #شهادت نشون داد. مدافـــع حــــــرم #شهید_سیدرضا_طاهر🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 💠 «با هم خیلی رفیق بودیم تو عملیات والفجر۸ شهید شد یہ شب بہ خوابم اومد و دوتا توصیہ ڪرد: ⬅️ ۱. گناه نڪنید ⬅️ ۲. اگر گناه ڪردید سریع توبہ ڪنید.» #شهید_مصطفی_شعبانی🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات •┈┈••❀🕊🌸🕊❀••┈┈• 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 📣📣 پرواز تا خدا 📣📣 🔴 همه می‌دانیم #شهدا زنده‌اند و به انقلاب و مردم این نظام همیشه نظارت داشته
🍃🌹 ♻️ 👈 « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️ 🌹 انتخاب فقط یک شهید 🌹 ▫️خیلی مهمه فقط یک انتخاب کنید . نگید من یه گردان شهید میزنم بلکه یکیشون جوابمو بده ! ▫️شهدا در آخرالزمان اینقدر غریب و مظلومند که منتظر یه نیت پاک و باصفا هستن تا خودشون نشون بدن . ▫️آلبوم شهدا رو باز کنید (سعی کنید از شهدای شهر و یا روستا خودتون باشه). اولین ملاک انتخاب شهید قیافه و صورت شهیده ، ببینید با لبخند کدوم شهید ته دلتون خالی میشه . 👌 آفرین درسته این همون دوست شماست .... ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🍃🌹↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#یــــــادش_بخیــــــر🌹 《شمــــــــــاره2⃣》 ـ……………………………… 🌸اون سالی که این شعر رو روی چوب نوشتی و
🍃🌹 🌹 《شمــــــــــاره3⃣》 ـ……………………………… 🌸 یادش بخیر هر وقت حرف از مناطق و میشد کلی شوق و شور تو چشماش میدیدم . چند بار گفت بیاید دسته جمعی بریم من براتون روایت کنم . ولی حیف هیچوقت جور نشد بریم . چقدر ذوق مناطق رو داشت و به عشقش که بودن رسید . خوش به حالش ... 🌹 خاطره از خواهر شهید لطفی 🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ✅ هر دو سید ✅ هر دو مصطفے ✅ هر دو موسوی ✅ هر دو ۲۰ ساله ✅ هر دو مدافع حرم ✅ یکی ایرانی و دیگری افغانی 👈سمت راست #شهید_سید_مصطفے_موسوی (ایرانی)🌹🍃 👈سمت چپ #شهید_سید_مصطفے_موسوی (افغانی)🌹🍃 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات ┅═✼✨❉✨❉✨✼═┅ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(5⃣1⃣) 🍃🍃🌹 💠 شب جمعه به عشق مداح باصفای جبهه ها فاتح القلوب بسی
#شــھــــداےمــــداح⇧⇧ #شمــــــــاره(6⃣1⃣) 🌹🍃🌸🍃🌹 #فرازےازوصیتــنامه⇩⇩ 💠👈مادرجان بگذار ما هم خوب بمیریم تا لااقل به جدمان بگوییم که #حسین{ع} جان ما نیز از شعار " #هیهات_منا_الذله" تو پیروی کردیم و به رهبری اماممان به نبرد با یزید زمان بر خاستیم وقتی تاریخ را بنگرید دیگر نقطه مُبهمی باقی نمی ماند » ـ¤…¤…¤…¤…¤…¤…¤…¤ #مداح باصفا و دلسوخته #گمنام_و_بی_نشان✨ مثل مادرش #حضرت_زهرا {س} ⇦♡شهید بی مزار #جاویدالاثر #شهیدسید_داوود_شبیری🌹🍃 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ از خانم زهرا (س) می خواهم که از خدا بخواهد که از س
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ اگر دلتان گرفت یاد #عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانم زینب کبری (س) کوچکتر است. روضه ابا عبدالله و خانم زینب کبری (س) فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام می گیرد. #شهید_محمد_رضا_دهقان🌹🍃 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 💢 گاز #شیمیایـی و #عشــق هر دو می سوزانند؛ یکی پـوست، چشم و جسم را   و دیگری #دل و جان را...   🔻هر دو سوختن ناله ها دارد و نشانها خوب که نه، بد هم نگاه کنی نشـانِ هر دو #سوختن را در او می بینی ولی این سوختن کجا و آن سوختن کجا.... #سوختن #جانبازے #شیمیایی 💥➼‌┅═🔥═┅┅───┄ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و یکم ۴۱ 👈این داستان⇦《 اگر رضایت توست‌... 》 ــ
🔻 و دوم ۴۲ 👈این داستان⇦《 خدانگهدار مادر 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...🔒 استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...😔 - یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه❓ ... از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...📿 و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود و می خواست از شرم خلاص شه ... یا ... محکم ایستاد ...👤 - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...👌 و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...👥 برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...📂 دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام ۱۹/۵ شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...🤓 ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...✋ - پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد ۱۵ سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...💝 مادرم با اشک رفت😭 ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🌸✨ 🍃🌹↬ @shahidane1