🍃🌹
#کلام_شهیـــــد
▫️پنج ساله بود که به مکتب می رفت، هنگام مکتب رفتن حتما چادر سر می کرد و رویش را می گرفت.
▫️وقتی به او می گفتم شاید زمین بخوری؛
▫️در جوابم می گفت:
اگر زمین بخورم بهتر از این است که مردم صورتم را ببینند.
#شهیده_انقلاب
#شهیده_طیبه_واعظی_دهنوی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
Atr_e Narges.mp3
10.87M
🍃🌹
🎼 آهنگ بسیار زیبای عطر نرگس
ویژه #امام_زمان (عج)
🎙#علی_لهراسبی
👈 #پیشنهاد_ویژه_دانلود 💯
🌼الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌼
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 💢 تصویری از گلزار شهدای تبریز ، و اهتزاز پرچم #حزب_الله بر مزار شهید ... 🎆 تصویر باز شود👆👆 🍃
🍃🌹
#کلام_شهیـــــد
✍ مسلمانان دو قبله دارند
1⃣ کعبه برای عبادت
2⃣ قدس برای شهادت
🔴 #شهید_سید_عبدالصمد_امام_پناه
که در مبارزه با اسرائیلی ها در جنوب لبنان به شهادت رسید.
شهادت: ۲۶ فروردین ۱۳۷۵
#شهیـــد_سید_عبدالصمد_امام_پناه🌹
#جنوب_لبنان
#شهید_آرمان_قدس
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه و چهارم ۵۴ 👈این داستان⇦《 میراث 》 ـــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و پنجم ۵۵
👈این داستان⇦《 دستخط 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎تمام وجودم می لرزید ... ساکی🎒 که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...🌹
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...📒
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...😍
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...✨🍃
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم📒 ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...😳
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش📿 رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...🍃
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم 😘... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...😭
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی❓ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...😔
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره💧 آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...😑
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🍃🌹
🌸با ذکر #یازهرابه میدان رفته ماییم
ما پاســدار حرمــت آل عبــاییم
🌸میلرزد از نام بلند #فاطمیون
هر روز وشب پیوسته برخودکوه صهیون
شهیدان مدافع حرم 🔻
#شهیدسیدمحمدحسینی🌹🍃
و #شهیدبرات_سلطانی🌹🍃
>>لشکر فاطمیون <<
《سالروز شهادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و سوم ۶۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ – درد دا
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و چهارم ۶۴
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو🍒 را به آن اضافه
می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان🍞 را سمت دهانت می آورم.
– بخور بخور❗️
لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی.😊
– هووووم! مربا❗️
محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود.😳 کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد😵 و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند.👌
محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد.🍃 لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند😞 و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری.
– موش شدیا❗️
با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم.
– خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد.
– نخیرم موش شده❗️
سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی.😁
– هام هام هام هااااام… بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند😵 و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم.
– علی! دیرت نشه⁉️
رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند.
لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت.👀
تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم.😍
زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.👶
عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش”
شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟😁
– چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد.😄
روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت❗️
سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم.😶
– خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد.❤️
سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم.
– چقدر بهت میاد❗️
ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم.👏
– واااااای سید جان عالی شدی❗️
لبخند دلنشینی می زنی😊 و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟….
او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست!👶
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫❄️✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
✍ ای برادران حزبالله که در محل فعالیت دارید و از انقلاب اسلامی دفاع میکنید مواظب اعمال و رفتار خود باشید و اول خودتان را کاملا بسازید تا بهتر بتوانید دیگران را بسازید
▫️امر به معروف و نهی از منکر که دارید انجام میدهید اخلاق و رفتار اسلامی خودتان را حفظ کنید مواظب باشید که خدای ناکرده در میان شما افراد نفاق افکن نباشد و توطئه نکند و اگر چنین افرادی در میان شما پیدا شد آن را هدایت کرده و اگر هدایت نشد حزبالله را وارد عمل کنید.
#شهید_مرتضی_حسین_زاده🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🍃🌹
#دلنوشتـــــه
▫️یادته؛
یه روزی شونه هام جای دستات بود...
▫️حالا خاطراتت، یادت، خیالت، منو مثل یه شمع میسوزونه؛
▫️با این حال
من از یادت نمیکاهم....
لااقل تو هم یادآر زشمع مرده یادآر
رفیــــــــــق....
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_محمودرضا_بیضایی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 9⃣ ⇦ #فرزنـــــد_شهیــــد 🔸دختر سه ساله بود که پدر آسمانی شد. 🔸دانشگا
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
0⃣1⃣ ⇦ #وصیت_نامه
🔸کر و لال بود در جبهه با کسی گرم نمی گرفت و معمولا توی خودش بود.
🔸شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :
- یک عمر هر چی گفتم، به من می خندیدند
- یک عمر هر اشاره ای کردم، شوخی گرفتند
- یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم،
🔸خیلی تنها بودم.
🔻اما مردم!!
حالا که ما رفتیم بدانید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم گفت : تو شهید میشی.
جای قبرم رو هم بهم نشود داد. همین حرف را هم گفتم اما باور نکردید!
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖