#لبخند_بزنید😊
"من سيد نيستم، ولم كنيد"
#عيد_غدير كه مي شد خيلي ها عــزا مي گرفتند. لابد مي پرسيد چرا؟
به همين سادگي كه ،چند تا از بچه ها با هم قرار مي گذاشتند كه به يكي بگويند سيد...
البته كار كه به همين جا ختم نمي شد. ايستاده بوديم بيرون چادر كه يكدفعه مي ديديم چند نفر دارند دنبال يكي از برادرها مي دونــد، هي مي گويند: «وايسا سيدعلي كاريت نداريم.»
و او مرتب قسم مي خورد كه: «من سيدعلي نيستم، ولــم كنيد.
تا بالاخره مي گرفتندش و مي پريدند به سر و كله اش و به بهانه بوسيدن، آش و لاشش مي كردند و بعد هم هر چي داشت، از انگشتر و تسبيح و پول و مهر نماز، تا چفيه و حتي گاهي لباس، همه را مي گرفتند و از تنش به بهانه متبرك بودن بيرون مي آوردند.
جالب اينكه به قدري جدي مي گفتند: «سيد» كه خود شخص هم بعد كه ولش مي كردند، شك مي كرد و مي گفت: «راستي راستي نكند ما سيد هستيــم و خودمان خبر نداريـــم!»
گاهي هم كسي پا پيش مي گذاشت و ضمانتش را مي كرد كه: «قول مي ده وقتي آمد تو چادر، عيدي بچه ها يادش نرود؛ ولو شده با يك سكه 20 ريالي» و او مي آمد، سكه را مي داد و غر مي زد كه: «عجب گيري افتاديم ها! بابا ما به كي بگيم كه سيد نيستيم»😂😂
📚#شوخی_های_جبهه
ارسال شده از سروش+:
🌷جانم میرود🌷
قسمت بیست و دوم
✍ فاطمه امیری
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد
ــــ خانم رضایی حواستون هست؟
ــــ نه استاد خواب بودم
با این حرفش دانشجویان شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت
ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو
ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد
ــــ خدا خیرت بده استاد
قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت
ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید
ــــچشم استاد
سوار تاکسی شد و موبایلش را دراو رد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت
ــــ زبون دراز هم ڪه هستی
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه های دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه
شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود
ــــ سلام مهیا خانم
ـــ سلام مریم جان ڪجایي
ـــ پایگام عزیزم
ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات
ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی
ـــ ما اینیم دیگه. هستی بیارم؟
ـــ آره هستم بیار منتظرتم
مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه تو ذهنش ساخته بود تغییر داد
...
ـــ ممنون همینجا پیاده میشم
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود
به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد
ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد
مریم به دادش رسید
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگه قراره یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار بشه
ـــ سلام مهیا جان
مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد
همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جوان ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت
ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید
مهیا با ذوق گفت
ــــ اِ شماهمونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آ تیش سوزوندید
ادامه دارد ...
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از تبیین منظومۀ فکری رهبری
#تبیین_و_قانعکردن_دلها🔻
▪️#مسجد باید پایگاه «انسانسازی، عمران دل و دنیا، مقابله با دشمن، بصیرتافزایی و زمینهسازی برای #ایجاد_تمدن_اسلامی» باشد؛ بنابراین وظیفهی امام جماعت علاوه بر اقامهی نماز، «اقامهی حق و عدل، #تبیین_دین و ابلاغ احکام دینی» است.
#رهبر_معظم_انقلاب
#تبیین_اساس_کار_ماست.
@t_manzome_f_r