#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و نهم
هنوز داغش روی دلش بود به سبب وضعیت تحصیلی اش که پادرهوا نگه داشته بود .نمیتوانست ویزا بگیرد. دو سال میرفت لب مرز سال اول به هر دری زد نتوانست رد شود .برگشت سال قبل حتی از مرز هم رد شده بود نمیدانم چطور، ولی زنگ زد از مرز رد شدیم؛ داریم میریم نجف خیلی خوشحال شدم به
همه میگفتم: «دعا کنید
محمد حسین به آرزوش برسه!»
گوش به زنگ بودم تا خط وخبری
شود. صبح زنگ زد دیدم دمغ است.
سین جیمش کردم با لحن خشکی
گفت: «برمگردوندن!»
تو که زنگ زدی رد شدم
ایست و بازرسی شهر کوت جلومونو گرفت !ویزا نداشتم برم گردوندن! نه او حوصله داشت توضیح دهد چطور برگشته تا مرز نه برای من
مهم بود.
تو الان داری میری آموزشی دوره ای دیدی؟ مگه نمیگن اونجا جنگ
شهریه؟
پوزخندی زد «مامان ما رو باش من قبلاً همه دوره هاشو دیدم.» ابرویی
بالا انداختم که بارک الله
ساکتو بردار بیار بیرون یه خرده خوراکی گذاشتم برات.
بیجان و قوه بود. یک عالمه خوراکی
مقوی گذاشتم برایش خرما انجیر ،خشک ،پسته بادام حتى تخمه آفتابگردان گفتم جوان هستند توی شب نشینی هایشان دور هم سرگرم میشوند غلغلکم داد مامان مگه
من
دارم میرم تفریح؟!» گفتم
اینها رو ببر، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن. پایش را کرد توی یک کفش که من اینها را نمیبرم. البته ساکش هم جا نداشت
که بخواهد همه را ببرد.
بعد از نماز ظهر رفت دوش بگیرد از پشت در سرک کشید مشمول جان صابون میخوام با پشت دست زدم به در و گفتم «بیا.» یکهو مشتی آب
غش غش می خندید
👇👇👇
صابون را از دستم گرفت. میدانست از این کارش بدم میآید. یکی هم وقتی
دست خیسش را میمالید توی
صورتم. چندشم می شد میگفتم محمد !نکن تو که میدونی از این کار عصبانی میشم، صورتم را بیشتر میمالید و میخندید مشمول جان با تو شوخی کردن حال میده . دو دقیقه بعد باز صدا زد: «مامان!» جوابش را ندادم. می خواستم بهش بفهمانم که از دستش ناراحت شدم
مشمول جان
فرهاد از داخل اتاق گفت: «ببین چه
کار داره :گفتم دم رفتنش هم دست از شوخی برنمیداره دوباره میخواد آب بهم بپاشه این بار سرش را بیرون نیاورد. لباس مچاله را نشان داد پا شدم رفتم پیراهن خیس
را از دستش گرفتم
دم رفتنی دیگه نمیخواد لباساتو بشوری خودم مینداختم توی
ماشین!
عادتش بود؛ از بچگی لباسهایش را با دست میشست میپرسیدم چطور این یقه هاتو میشوری که برق می افته؟» ابروهایش را بالا میگرفت و سر تکان میداد: «با
صابون میسابم!»
حوله ،پیچ با سروکله خیس پرید توی اتاق بلند بلند گفتم: «با این هیکل
لاغر مردنی چطورم خودشو
میپوشونه!» از وقتی از آب وگل
درآمد دیگر تنش را ندیدم یک دفعه
تمام بدنش
بیرون
ریخت
دستهایش را بهم نشان داد خیلی
میخارید گفتم: «زیرپوشتو دربیار
«پشتتو ببینم» قبول نکرد با کلی
ببخشید معذرت میخواهم پشتش را کرد به من زیرپوشش را گرفت بالا
که ببین
ترگل ورگل آمد بیرون زهرا و فرهاد را صدا زدم .گفتم بیایید روی مبل بنشینید با هم عکس بگیریم به روی
خودم نمیآوردم ولی فکر میکردم این ساعات آخری است که محمد حسین را میبینم با این حال خیلی خونسرد رفتار میکردم اصلاً دلهره و نگرانی نداشتم
من
و زهرا حجاب گذاشتیم.
محمد حسین هم اورکتش را انداخت روی شانه هی بهانه میآورد که حالا
عکس میخواهید چه کار؟ از
عکس گرفتن فراری بود اگر
خانوادگی مسافرت میرفتیم
دوربین را میگرفت تا خودش عکس
بگیرد اگر موقعی میآمدیم ازش
عکس بگیریم، دستش را میگرفت
جلوی صورتش یا پشت میکرد به
دوربین
اصلاً
دوست نداشت توی عکس بیفتد. برای اولین بار من و
پدرش توانستیم با محمد حسین یک
عکس به درد بخور بگیریم. آن هم بعد از کلی مسخره بازی یک وری نشست و به من لم داد. مدام انگشت اشاره
اش را فرومی کرد توی پهلویم
چون بدون خبر قبلی میرفت وقت نکردم دست پخت خودم را بهش
بدهم بخورد و گرنه بی برو برگرد یا فسنجان میپختم یا کباب تابه ای زهرا گله میکرد مامان همیشه از ما میپرسه بچه ها غذا چی بپزم؟ هرکی
یه نظری میده بعد
میره
کباب تابه ای درست میکنه که
محمدحسین خیلی دوست داره! همیشه به خواسته های محمد حسین اهمیت میدادم؛ مخصوصاً زمانهایی
که تهران بحران بود و دوسه
روزی پیدایش نمیشد معلوم نبود
هول هولکی چه ساندویچی
خورده!
⬅️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شب جمعه؛
یاد و دلتنگ حاج قاسم ، یاران شهید حاج قاسم و همه ی شهدا
🌷شب زیارتی...
در محضر ارباب و مادر...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 طلوع مهر خدا
و خدایی که همین نزدیکی است
🔸 قسمت ششم: ازپافتاده
هر روز ساعت ۱۷:۳۰
بازپخش: ساعت ۱ بامداد و ۱۲:۳۰
از شبکه چهار سیما
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#تجربه_نزدیک_به_مرگ