eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
328 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 😊 بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت!اسمش عزیز بود. توی یه عملیات عزیز ترکش به پایش خورد و  فرستادنش عقب. بعد از عملیات یهو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که توی اتاق ١١٠ است. اما در اتاق ١١٠ سه مجروح بستری بودند که دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست ، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه‌ها این چرا این طوری می‌کند. نکنه موجیه؟» یکی از بچه‌ها با دلسوزی گفت: «بندۀ خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی‌گردید؟» همگی با هم گفتیم: «چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه‌دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟» یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک و دمبک نمی‌خواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه‌ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد:  - وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقه‌ای با چشمان خون‌گرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یهو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست فطرت می‌کشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم کسی نمی‌آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه‌ای و از حال رفت. من فقط گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می‌رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا می‌زدند و کِرکِر می‌کردند. عزیز ناله‌کنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان بودند و شعار می‌دادند و صلوات می‌فرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت: «آی بی‌پدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا می‌بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تَخم گفت: «چه خبره؟ آمده‌اید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، می‌کشمت!» عزیز ضجه زد: «یا امام حسین. بچه‌ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!» همه رزمندگان اسلام 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 ۸ گفتم: «برای من ایمان و چشم‌پاکی مرد مهمه، نه دارایش!» مادرم با تأسف گفت: «تو برای درک این چیزها هنوز خیلی جوونی.» شب بعد آقامصطفی و لیلاخانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آن‌قدر در رؤیاهایم سیر می‌کردم که در جواب طعنه‌های شب بعد آقامصطفی و لیلاخانم آمدند؛ بدون گل، بدون شیرینی. من آن‌قدر در رؤیاهایم سیر می‌کردم که در جواب طعنه‌های دیگران گفتم: «این تشریفات مال بیگانه‌هاست. ما که فامیلیم!» خیلی دوست داشتم بروم پیش آنها بنشینم و در رقم‌خوردن سرنوشتم سهیم باشم، اما مادرم اجازه نداد. شنیدم بعد از خوش و بش‌های معمول، لیلاخانم پرسید: «عمو شرایط‌تون رو بگین لطفاً.» پدرم گفت: «برای دخترای دیگه‌ام که خیلی طلب کردیم، برای شما کمتر طلب می‌کنیم. یخچال و ماشین‌لباس‌شویی و سرویس چوب با شما، بقیه با ما!» یلاخانم خندید: «عمو شما که غریبه نیستین. می‌دونین پدرم بنایی دارن، زیر قرض و قسط هستن، مصطفی الان که نمی‌تونه، ن‌شاء‌الله بعدها می‌خره.» پدرم سکوت کرد. لیلاخانم گفت: «مهریه چقدر مَدّ نظرتونه؟» پدرم باقاطعیت گفت: «اندازۀ خواهراش! پونصد سکۀ تمام‌بهار آزادی. برای همۀ دخترام پونصدتا گذاشتم برای زینب هم پونصدتا.» یلاخانم و آقامصطفی به هم نگاه کردند و با ایما و اشاره کلماتی رد و بدل شد. لیلاخانم گفت: «زیاده عمو! مهریه دِینی‌یه به گردن مرد.» پدرم گفت: «پنج‌تا دختر عروس کردم. همه‌شون پونصد تا بوده، ولی تا حالا نشده مطالبه کنن. مهریه‌شون زیاد بوده، اما به شوهرهاشون بخشیدن. من نمیگم که این دخترم هم می‌بخشه، ولی نمی‌خوام کمتر از بقیۀ خواهرهاش باشه. تصمیم‌تون رو بگیرین.» روز بعد آقامصطفی آمد. تنها بود. حتی لیلاخانم هم نیامده بود. مادرم با نگرانی پرسید: «پدر و مادرتون کی تشریف میارن؟» آقامصطفی گفت: «درگیرن، میان انشاءلله!» ادرم بیش از حد به رسم و رسوم اهمیت می‌داد و به‌شدت از سنت‌شکنی‌ها پرهیز می‌کرد. زیر لب گفت: «خدا آخر و عاقبت‌مون رو بخیر کنه.» آقامصطفی به پدرم گفت: «عمو! اومدم با زینب‌خانم صحبت کنم.» آقام با دل‌خوری گفت: «امروز جمعه ‌است، خونۀ ما هم رفت و آمد زیاده، رسم هم نداریم. زابل که مثل مشهد نیست. نمی‌شه عموجان!» آقامصطفی گفت: «از امام صادق روایت داریم که قبل از ازدواج باید پسر و دختر همدیگه رو ببینن و با هم صحبت کنن!» من درحالی‌که کمی دست‌پاچه شده بودم به مادرم گفتم: «خُب راست میگه بندۀ خدا. شاید صحبت کردیم از هم خوش‌مون نیومد. شاید اعتقادات‌مون با هم جور نباشه.» مادرم گفت: «شما که از دیشب داری میگی این همون شرایطی رو داره که من می‌خوام!» گفتم: «مامان اون از نظر ظاهری بود. تو رو خدا اجازه بدین دیگه.» مادرم گفت: «توی پذیرایی صحبت کنین.» ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز یکشنبه در تقویم روز اهمیت دادن به عنوان شده است. در کلیپ فوق 🔻تعامل آقا با این بچه بسیار جالبه😍 🔺همچنین اهمیت آقا به یاد دادن زبان مادری ( ترکی و ....) به بچه‌ها قابل تامله به را دهیم. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
38 قانون امتحان 🔶 گفته شد که ما در دنیایی زندگی میکنیم که یک قانون بسیار مهم در اون حاکم هست: ✔️ قانون امتحان. 👈🏼 در واقع هر اتفاقی در دنیا میفته همش خداست. اصلا "خداوند متعال با ما کاری غیر از امتحان نداره". 🔵 همونطور که ما وظیفه داریم که خدا رو بکنیم و عبد او بشیم، خداوند متعال هم کاری که با ما داره اینه که ما رو کنه. ❇️ اما خب در درجه اول ما باید ذهنیت و نگاه خودمون رو راجع به امتحان عوض کنیم. چون متاسفانه امتحانات مدرسه باعث شده که ماها کلا نگاه خوبی به امتحان نداشته باشیم!😒 💢 معمولا اسم امتحان همراه شده با استرس! تا به طرف میگیم داری امتحان سریع استرس میگیره! ✔️ نه عزیزم نترس! امتحانای خدا با امتحانای مدرسه خیلی فرق داره! اصلا اون سختگیری هایی که در امتحانات مدرسه هست توی امتحانات الهی نیست. در مورد سایر تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی صحبت خواهیم کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 💠پیشگویی ۱۴ سال پیش رهبر انقلاب از قدرت شفاعت حاج قاسم داماد بزرگ خانواده، جواد روح اللهی، از رهبرانقلاب درخواست میکند که ان شاءالله فردای قیامت همه ی مارا که اینجاهستیم شفاعت کنید . امام خامنه ای میگویند: ماچه کاره ایم که شما را شفاعت کنیم؟ پدرو مادرشهید باید من و شما را شفاعت کند. ما سعادتمان به این است و آرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی ازقبیل این شهدا و امثال اینها باشیم . بعد رهبر انقلاب خم میشوند و با نگاهی به حاج قاسم سلیمانی می گویند : این آقای حاج قاسم هم از آنهاییست که شفاعت می کند ان شاءالله . حاج قاسم سلیمانی سر پایین می اندازد و با دو دست صورتش را می پوشاند . بله! از ایشان قول بگیرید، به شرطی که زیر قول شان نزنند ! همه می خندند ، همه به جز سردار سلیمانی که خجالت زده سر به زیر انداخته . رهبر انقلاب ادامه می دهند : چون امکانات ایشان، امکانات قول دادن و شفاعت کردنشان، الان خیلی خوب است یعنی حالت مجاهدت او در جهاد اصغر و اکبر . اگر همین را بتوانند نگه بدارند، مثل همین چهل ، پنجاه سالی که نگه داشته اند ؛ خیلی خوب است . "این هم یک هنری است که ایشان دارند ..." بعضی ها خیال می کنند که در دوره ی پیشرفت و سازندگی و توسعه و نمی دانم دیگر باید آن قید و بندهایی که اول کار داشت را رها کنند . نفهمیدندکه هر دوره ای که عوض می شود ، تکلیفها و نوع مجاهدت عوض می شود ؛ اما روحیه مجاهدتی که آن روز بوده ، آن نباید عوض بشود . روحیه مجاهدت اگر عوض شد، آدم می شود مثل آدمهایی که وقتی جنگ بود، در خانه هایشان پای تلویزیون نشسته بودند فیلم خارجی تماشا می کردند. لحظاتی سکوت می شود و جمعیت حاضر به فکر می روند . جواد روح اللهی (داماد خانواده) می گوید: چند ماه بعد از آن دیدار، ماه رمضان، در مراسم افطاری هرساله حاج قاسم به بچه های جبهه و جنگ همان جلوی در از ایشان قول شفاعت خواستم . حاجی می خواست دست به سرم کند، که گفتم : حاجی! والله اگر قول ندهی، داد می زنم و به همه ی مهمانها می گویم آقا درباره ی تو آن روزچه گفتند.حاج قاسم که دیداوضاع ناجور می شود ؛ گفت : باشد، قول می دهم ؛ فقط صدایش را در نیاور! 💢روایتی از دیدار رهبری درمنزل شهید محمدرضا عظیم پور در سال ۱۳۸۴ 💢منبع ؛ کتاب "کریمانه" روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای استان کرمان انتشارات صهبا نشر ۱۳ 📚من هستم ... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ امام جواد عَلَیْهِ السلام: 💐همانا ولايت ما اهل بيت براى شيعيان و دوستانمان پناهگاه أمنى مى باشد كه چنانچه در دریایی با مشکلات زیاد به آن تمسّك جويند، بر تمام مشكلات (مادّى و معنوى ) فايق آيند. 📕 بحارالأنوار جلد 50 ص 215 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
79.Naziat.01-05.mp3
3.7M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌺 🌺 🌸 تفسیر قطره ای🌸 💐 💐 استاد گرانقدر حجت الاسلام و المسلمین 🌸- نازعات🌸 💐 1-5💐 💐 💐 🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه شهداء بویژه سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش - امام شهداء و اموات🌿 هر روز با تفسیر یکی از سوره های جزء ۳۰قرآن کریم توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab🇮🇷〰〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 (ع) 🌸 (ع) 💐دل من دوباره شاد شاده 💐شب میلاد دو آقازاده 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 اسفندماه شهید علائی در سال 1343 در روستای " فولاد قویوسی" از توابع شهرستان بیله سوار به دنیا آمد. او در تنگنای مالی دوران کودکی همراه با برادرش دور از خانواده در اردبیل تحصیل کرد و با پشتکاری که داشته وارد مرکز آموزشی تبریز در یکی از رشته های فنی می شود برگ برگ دفتر خاطرات به یادگار مانده از این شهید درس های صبر و مقاومت برای خواندگان است. این شهید دفاع مقدس در دوران پیروزی انقلاب اسلامی نقش مهمی ایفا کرده و همزمان با آغاز جنگ تحمیلی با ورود به سپاه پاسداران به جبهه های مبارزه حق علیه باطل اعزام می شود. گفتگوی متفاوت شهید با خویشتن خویش را با هم می خوانیم. شهید در پاسخ به نخسیتن سوال خود با عنوان آرزوی شما به عنوان یک رزمنده اسلام چیست؟ می گوید: بزرگترین آرزویم فقط و فقط شهادت است و برایم کشور مهمتر از تحصیل است و آنقدر به جبهه می روم و می جنگم تا شهید شوم. ❤️عشق به اسلام و حسین (ع) مرا به جبهه کشاند؛ و اینکه چه خصوصیات اعتقادی و اخلاقی در شما بوده است که افتخار شرکت در جنگ را پیدا کرده اید پاسخ می دهد: آمدن من به جبهه و در این خط و راه سرخ شهادت قرار گرفتن یکی از موهبات عظیم الهی است که به من عنایت فرموده، مکانی که سنگرهایش مقدس تر از کعبه در پیش خداوند است و غیر از مسئله اعتقادی و دینی هیچ چیز دیگر توان آن را ندارد و نداشت که مرا به جبهه بکشاند.
🔹شهیدعلائی افزوده است: جایی که با مرگ و زندگی انسان بازی می کند اگر کسی اعتقاد به خدا و پیامبر و قیامت و به راه سرخ شهادت و اولیاء(ع) نداشته باشد دیوانه است که به جبهه می آید و خود را به کشتن می دهد، ⬅️ سالها آرزو داشتم که اسلحه بگیرم و مستقیما با طاغوت و کفر جهانی بستیزم. جنایات این سران مرا به خشم می آورد که الحمدالله این کار عظیم نصیب بنده نالایق شده که انشاالله خداوند قبول کند. این شهید انگیزه آمدن خود را به جبهه در عشق به مولا، علاقه به دین و اعتقاد به پیامبری رسول اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) می داند و اعتقاد دارد؛ ⬅️ من وقایع عاشورا و هجرت امام حسین (ع) را از مدینه تا کربلا خوانده ام و شهادت طلبی و مظلومیت امام و اهل خانواده اش و یاران صدیق اش پی برده ام و همه اینها و فهمیدن مظلومیت های دیگران چون مظلومیت علی، فاطمه، حسن، زینب و دیگران مظلومان مرا به صحنه نبرد حق علیه باطل کشانده است. 🔹شهید علائی در پاسخ به سئوال خودش درباره برپایی نماز می گوید: ⬅️ یکی از برکات جبهه و جنگ خواندن نماز اول وقت رزمندگان است و نمازها بصورت جماعت با حالات و روحیات خیلی عالی ادا می شود بخصوص نماز جماعت صبح ها که رزمندگان بعد از اتمام سر به  سجده گذاشته و دعای مصباح علی (ع) را با زمزمه ملکوتی می خوانند و بنده حقیر هم قطرهای از دریای رزمندگان هستم که در میان آنها گم می شوم. به گفته این شهید؛ ⬅️ دعا به خصوص دعای کمیل در جمع رزمندگان با معنویت خاصی برگزار می شد بطوریکه در یکی از دعاها که همه گریه می کردند ولی صدای یک بسیجی که به نظر از نظر سنی خیلی کوچک بود از همه بلند بود و با گریه امام زمان (عج) را صدا میزد و با اینکه دعا تمام شده بود ولی گریه او همه را به شدت گریاند. وی در پاسخ به این سوالی که در جبهه به چه حقایقی پی برده اید که شما را در شناخت عمیق اسلام یاری می کند، تاکید کرده است: ⬅️ در جبهه حقایقی است که نمی شود همه آنها را احساس و نوشت اما آنچه احساس کرده ام این است که جبهه حق است و توحید، عرفان، اخلاق، ایثار، جانبازی و شهامت و شهادت است. به عقیده شهید علائی ⬅️ تا انسان به جبهه نیاید نمی تواند خیلی از مسائل را درک کند با اینکه انسان در پشت جبهه خیلی حرفها می شنود ولی چون با چشم ندیده کمتر ایمان پیدا می کند که به جبهه خدا نظر دارد و رحمت ائمه اطهار به رزمندگان قوت و قدرت می دهد و حتما جهاد اسلام در مقابل کفر جهانی است. 🔹جهاد مقدس هجرت از هوای نفس است ⬅️ وی درباره احساس خود نسبت به خانواده و مادیات در زمانی که در سنگر جهاد حضور دارد، گفته اسند: یکی از مقدمات برای اقدام به جهاد مقدس هجرت از خود است؛ یعنی دست کشیدن از خودی خود، خانواده و مایملک و خداحافظی با تمام دار و ندار دنیوی یعنی طلاق دادن دنیاست. وی ادامه می دهد: ⬅️ وقتی به جبهه می آیی تنها یک ساک دستی با خود دارید و عجیب اینجاست که زمان عملیات آن تنها مایملک را نیز به تعاونی گردان می دهی و تنها خود می مانی و خدایت. بنده حقیر هم تا می توانم سعی در قطع علاقه به خانواده و مایملک خود دارم. ⬅️ این شهید در ادامه این گفتگویش از احساس خود از امام (ره) سخن باز می کند به عقیده او انسان در مورد برخی مسائل نمی تواند نظر بدهد و تا انسان از چیزی شناخت نداشته باشد نمی تواند احساس حقیقی خود را ابراز کند. ⬅️ او تاکید کرده است که امام دست ذخیره و یکی از موهبات الهی است که به ملت اسلام ارزانی شده و هنوز ابعاد معنوی، اخلاقی و علمی امام شناخته نشده است و تنها صورت کامل آن را خدا می داند. شاد گرامی با ذکر 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
دلم انتهای نگاه تو را می خواهد نگاه تو یعنی ..... اللهم الرزقنا توفیق الشهادة 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍سردار قاسم سلیمانی : 🔹برادری داشتیم به نام علی ماهانی خیلی آدم مقدسی بود. این آقای ماهانی یه زخمی در دستش و شبیه آن در پایش داشت و همیشه آن را مخفی می کرد که تظاهر به این زخم نکرده باشد (اینها خیلی حرف هست برادرا خیلی خودسازی میخواهد) آن وقت این فرد در والفجر ۳ در میدان مین ماند(رفت روی مین) آمدند تا به مجروحین آب بدهند اول رفتند به سمت علی ماهانی تا به او آب بدهند... نخورد! گفت به فلانی بدهید ... دادند و بازهم که برگشتند باز علی آقا آب نخورد و گفت به فلانی بدهید! 🔹 همینجور به همه آب دادند و وقتی برگشتند به سمت علی، شهید شده بود.... آن وقت ما در موضوعات مادی و موضوعاتی که خیلی ارزشی ندارد چه رقابت هایی میکنیم... در موضوعاتی که حیات ما به آن بستگی ندارد و ناجی جان ما نیست... در چیزهایی که یه ذره ما را بالا میبرد ...از نظر رتبه یا درجه یا هر چیز دیگری... چه رقابت های می کنیم #صلوات 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 😊 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره بی سیم زدم 📞 به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم گفتم: حیدر... حیدر ... رشید! چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد: - رشید به گوشم 👂 - رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید! - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ 🤔 - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟ - رشید نیست. من در خدمتم - اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟ - برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ بد جوری گرفتار شده بودم از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم بازم تلاشمو کردم و گفتم: - رشید جان! از همون ها که چرخ دارند! - چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟ - بابا از همون ها که سفیده - هه هه. نکنه ترب می خواهی؟ - بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره - دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه! 🚑 کارد می زدند خونم در نمی اومد هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا... 😊😊 #صلوات 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 دوم ۹ رفتیم داخل پذیرایی، هنوز ننشسته بودیم که پدرم آمد. روی پیراهن سفید و بلندی که به تن داشت، ژاکت شکلاتی‌رنگی پوشیده بود. پیژامۀ گشاد و راه‌راه‌اش از زانو به پایین دیده می‌شد. موهای سرش سفید یک‌دست بود، اما داخل ریش‌هایش هنوز چند تار سیاه دیده می‌شد . پدرم چون فرهنگی بود کمی از هم‌سن و سال‌های خودش متفاوت‌تر بود؛در لباس‌پوشیدن، در آداب معاشرت، اما باز هم نمی‌توانست بعضی سنت‌های نو را تاب بیاورد، مثل همین صحبت‌کردن دختر و پسر قبل از ازدواج. پذیرایی‌مان دو ورودی داشت، یکی به هال‌مان باز می‌شد و یکی به اتاق دیگر. پدرم درها را باز کرد و پرده‌ها را بالا زد. از ارتعاش صدایش فهمیدم کمی عصبی و کج‌خُلق است. گفت: «ما رسم نداریم دختر و پسر این جوری با هم صحبت کنن. من هم خوشم نمیاد. به خاطر اصرار شما قبول کردم. در و پنجره‌ها باید باز باشه.» این رفتار پدرم برای آقامصطفی خیلی جای تعجب داشت. با فاصله نشستیم. آقامصطفی گفت: «حتماً متوجه دلیل نیومدن پدر و مادرم شدین. اونها مخالف‌اند. حتی هر سه تا خواهرهام هم مخالف‌اند. به خاطر اینکه من نه کار دارم نه مسکن و نه پول. شما چند سال اول زندگی‌مون رو شاید خیلی سختی بکشین. ولی من قول میدم که بیکار نمونم. هر جور شده نون حلال درمیارم.» گفتم: «چند وقت پیش مشهد بودم. رفتم حرم دعا کردم. برای تنها چیزی که دعا نکردم مادیات بود. گرچه باید دعا می‌کردم، ولی دعا نکردم. از امام رضا علیه السلام خواستم همسر مؤمنی نصیبم کنه. برای من ایمان مرد و چشم‌پاکی‌اش می‌ارزه به تمام ثروت دنیا. چشم‌پاکی شما برای من خیلی اهمیت داره. خیلی برای من مهمه که شما همیشه همین‌جور چشم‌پاک بمونین.» آقامصطفی کمی سرخ شد. چند دانه عرق روی پیشانی‌اش جوشید. گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی باارزشه.» مکثی کرد. سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زن‌عمو هم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.» گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فامیل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن سربازی آقامصطفی تموم بشه و بره سرکار. عجله نکن.» گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. اواخر آبان ماه بود. خش‌خش برگ‌های پاییزی همراه سوزی سرد از پنجره‌های باز به درون می‌آمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.» گفتم: «من انتخابم رو کردم. درست یا غلطش رو نمی‌دونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگی‌ام تصمیم بگیرم.» پرسید:«مثلاً چه تصمیمی؟» ⬅️ ادامه دارد ...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷