فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#مهدی_رسولی
شب بیست و یکم در حسینیه زنجان غوغا کرد
#قسم به خون پاک #مرد_میدان
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حکایت مادر شهیدی که تاکنون برای فرزندانش گریه نکرده است!
🔸 اشعار غمانگیری که مادر شهید در مدت انتظار ۳۵ ساله برای فرزندش میخواند.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
‼️انجام اعمال شب قدر به زبان غیر عربی
🔷س 5421: آیا می توان اعمال شب قدر را به زبان غیر عربی انجام داد؟
✅ج: مانع ندارد، ولی قرائت سور و آیات قرآن و ادعیه مأثوره، به نیت تحصیل ثواب مخصوص، منوط به قرائت متن عربی آن است.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷
✨#السلام_علی_المهدی_عج ✨
امروز #شنبه برابر است با :
🗓 16 اردیبهشت 1400 ه.ش
🗓 23رمضان 1442ه.ق
🗓 6 مه2021
🌸 ذڪر روز 🌸
#لا اله الا الله الملک الحق المبین
#نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار
سلامتی #امام_زمان_عج
و
#عظمای ولایت امام خامنه ای حفظ الله
و
هدیه به روح #مطهر_شهداء #امام_شهدا
#اموات #صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
69.Haaqqa.01-05.mp3
2.4M
🌷〰🌷🇮🇷〰🌷〰🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸#سوره_الحج🌸
💐#آیـات 1-5💐
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه #شهداءبویژه سردارحاج قاسم سلیمانی و همرزمانش#امام شهداء #اموات🌿
هر روز با تفسیر آیاتی از سوره های قرآن کریم
توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
Joze23.mp3
4.28M
#تندخوانی_جزء_بیست و سوم _قرآن
استاد_معتز_آقایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد ، و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت .. خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند و بال ، وبال جانشان نشد .
خوشا به حال آنان که .....
خوشا به حال ما ، اگر شهید شویم....
سلام✋
#عاقبتتون_شهدایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
#خاطرات_تفحص
#زیارت_عاشورا
ما به منطقه طلائیه رفتیم. مدتی بود که هر چه تلاش می کردیم بی فایده بود. #شهدا خودشان را نشان نمی دادند.
شب در مقر سوره واقعه را خواندیم و خوابیدیم. صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری #شهدا بود نماز را خواندیم. سپس در حضور #شهدا یکی از برادران با حال عجیبی خواندن #زیارت_عاشورا را شروع کرد. وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت: "السلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح التی..." که یکباره پیکر یک #شهید به زمین افتاد! حال همه بچه ها تغییر کرده بود.
بعد از اتمام برنامه با توکل بر خدا و با روحیه ای عالی مشغول کار شدیم. باورش سخت است. اما اولین بیل که به زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد:
#الله_اکبر ... #شهید... #شهید...
به اتفاق بچه ها با دست خاکها را کنار زدیم. شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود. همه می گفتند: #زیارت_عاشورا کار خودش را کرد.
پیکر #شهید کاملا از خاک خارج شد. اما هر چه گشتیم از #پلاک او خبری نبود! او یک #شهید_گمنام بود. ما پس از پایان #زیارت_عاشورا همگی #شهدا را به حق سید و سالار #شهیدان قسم داده بودیم. حالا به همراه پیکر این #شهید_گمنام به جز سربند زیبای #یا_حسین_ع کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد. روی آن کتابچه نوشته شده بود:
#زیارت_عاشورا
کتاب شهید گمنام، صفحه ۱۵۸ - ۱۵۹
جهت سلامتی و تعجیل در فرج
#حضرت_ولیعصر_عج
و شادی روح #امام_راحل و #شهداء
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
‼️باطل کردن روزه به جهت نهی والدین
🔷س 5423: اوائل #سن_تکلیف والدین به جهت لاغر بودن مرا قانع کردن که #روزه_ماه_رمضان برایم ضرر دارد، نسبت به #قضا و #کفاره روزه چه وظیفه ای دارم؟
✅ج: اگر منظورتان از قانع شدن این است که مطمئن شدید برای خوردن روزه، مجوز شرعی دارید، #قضای_روزه واجب است ولی کفّاره ندارد.
#احکام_روزه #روزه_اولی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
عظمای ولایت امام خامنه ای حفظه الله
«فلسطین قطعا روزی را خواهد دید که رژیم صهیونیستی دیگر وجود ندارد.»
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_چهارم
#قسمت سیزدهم
#سایه_غمبار
همین که عقد کردیم، خبر رسید مصطفی شهید شده و سعید به سردشت رفت. حمیرا زن مصطفی باردار بود و یک بچه سه ماهه در راه داشت. هنوز مراسم چهلم مصطفی نرسیده بود که شایع شد سعید میخواهد با همسر مصطفی ازدواج کند و از بچه برادرش نگهداری کند.
غم و اندوه شهادت مصطفی با سایۀ سنگین حمیرا همگام شد و مانند صاعقه بر زندگیام افتاد. رسم بود برادر با زن برادرش ازوداج کند و با غیرت و فداکاری اجازه ندهد بچۀ برادرش زیر دست و پای مردی غریبه بزرگ شود. ننگ بود زن برادر با مرد دیگری ازدواج کند. برادر باید جور برادر را بکشد و به هر نحوی شده بچههایش را بزرگ کند.
همانطور که پدربزرگم در زمان خواستگاری یک کلام گفته بود: «دختر که به سن بلوغ برسه، نباید تو خونه پدر بمونه. باید زود عروسی کنه و به منزل شوهرش بره.» حالا هم انتظار داشتم بگوید: «رسم و مراممانه، سعید باید از بچه برادرش نگهداری کنه و نذاره بیسرپرست بزرگ بشه. سُعدا هم تکلیفش روشنه، یا
طلاق بگیره و بیخیال سعید بشه یا با حمیرا کنار بیاد و با هم زندگی کنن.»
هول و هراس به جانم افتاده بود و طاقت از کف داده بودم. اگر پدر یا پدربزرگم ازدواج سعید و حمیرا را تأیید میکردند، نمیتوانستم مخالفتی بکنم. معتقد بودند زن باید مطیع شوهرش باشد و نباید در کار او دخالت کند. وظیفۀ زن خانهداری و بچهداری است و نباید به پر و پای شوهرش بپیچد. نباید اجازه دهد حرمت مرد شکسته شود و بر علیه او حرفهای ناشایست به زبان بیاورد.
حمیرا هم بلاتکلیف بود. سعید هم باید تصمیمش را میگرفت؛ یا طلاقم دهد و با حمیرا ازدواج کند یا حمیرا را هم عقد کند و عروسی نکرده صاحب هوو شوم.
باید خودم را از این مخمصه نجات میدادم. کارم دعا کردن و حسادت بود. سعید هم دوست نداشت با حمیرا ازدواج کند ولی سرپرستی و نگهداری فرزند برادرش وظیفهای بود که نمیتوانست از زیر بار آن شانه خالی کند.
باید میجنگیدم و زندگیام را نجات میدادم. نتوانستم دوری سعید را تحمل کنم. وادارش کردم زودتر ترتیب عروسیمان را بدهد و او هم پذیرفت. ولی چهلم مصطفی نرسیده بود و نمیتوانستم زیاد اصرار کنم. بلاتکلیفی خورۀ جانم شده بود. دلشوره و بیقراری باعث شده بود سعید زودتر تصمیمش را بگیرد و تکلیفم را روشن کند.در همین شرایط سخت بود که نامۀ کوتاهی با یک روسری از طرف سعید به دستم رسید و تا حدودی خیالم را راحت کرد. در نامه نوشته بود:
«اول سلام نامزد عزیزم،
به خدمت نامزد عزیزم سُعدا خانم تقدیم میگردد.
سُعدا جان چون دلم گرفته است، نمیتوانم زیاد درد دلم را برایت بنویسم و امیدوارم که این غم، غم آخر هر دومان باشد. و امیدوارم که تو بتوانی غمهای من را از بین ببری. و تو هم از خودت مواظبت کن. سُعداجان احساس تنهایی مکن. این روسری که برایت فرستادم امیدوارم برای همیشه با شادی آن را بپوشی. دیگر عرضی ندارم به امید آینده. 58/6/20 »
بعد از چهلم مصطفی با پیغام سعید آماده عروسی شدم ولی دلم آشوب بود. در فرصت کوتاهی سعید را دیدم و با تعارف و از خودگذشتگی گفتم: «اگه صلاح خودت و خانوادهت در اینه که با حمیرا ازدواج کنی من حرفی ندارم. حاضرم طلاق بگیرم.»
او ناراحت شد و گفت: «یعنی تو منو دوست نداری؟»
ـ چون دوستت دارم و خیر و صلاحت رو میخوام این پیشنهاد رو میدم.
با عصبانیت گفت: «تو حق نداری منو تنها بذاری. خدا بزرگه. همه چی درست میشه.»
چند نفر از همکلاسیهایم را دعوت کردم و دو سه قطعه عکس یادگاری گرفتم.
بدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفتم. دوست نداشتم از خانوادهام دور شوم و به سردشت بروم. ولی اوضاع آشفتۀ خانوادۀ سعید ایجاب میکرد کنارشان باشم و دلداریشان دهم.
خانوادۀ سعید با یک ماشین به دنبالم آمدند و با یک خداحافظی ساده از خانوادهام جدا شدم و به سردشت رفتم. عروسیمان شکل عزا داشت.
یک ماهی گذشت. خانهای کوچک و دوطبقه داشتند که هر طبقه دو اتاق داشت. مامرحمان اسب و گاریاش را گوشۀ حیاط بسته بود و با آن امرار معاش میکرد. علی ششساله دائم دور و برم میپلکید. بچهای دلسوز و خوشاخلاق و خندان که علاقۀ زیادی به پول درآوردن داشت. دوست داشت من حمامش کنم. از کیسهکشی و لیفزنی مادرش فرار میکرد. اصلاً آدم را اذیت نمیکرد. هر کاری داشتم به او میسپردم و با شوق برایم انجام میداد....
⬅️ ادامه دارد.....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷