#کتاب_عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_دوم
#قسمت پنجم
#سُعدا
هنوز از ساواک هراس دارم و میترسم به سردشت بروم. از طریق یکی از آشنایان به خانوادهام پیغام میدهم در بانه هستم. چند روز بعد، پدر و مادرم و مصطفی به دیدارم میآیند. ظاهر حمزهای میفهمد خانوادهام به بانه آمدهاند و جای اسکان و پذیرایی ندارم. خودش را به خانهام میرساند و با اصرارش خانوادهام را به منزلشان دعوت میکند و سه روز نگه میدارد.
به دنبال رفت و آمد خانوادهام با خانوادۀ ظاهر، پایم به منزلشان بیشتر باز میشود و ناخودآگاه به آن سمت کشیده میشوم. ظاهر حمزهای خواهری دم بخت دارد که کمتر خودش را آفتابی میکند و بیشتر سایهاش را از پشت پرده میبینم. احساس میکنم او هم مرا زیر نظر دارد و نگاهم میکند
تظاهرات و مبارزه همه جا را فراگرفته بود. فضا باز شده بود و هرکس دوست داشت از گروهی طرفداری کند. سر کلاس درس با معلمها بحث میکردیم و دوست داشتیم وارد فضای مبارزاتی شویم. گروههای کومله، دموکرات و مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق طرفداران بیشتری داشتند. زمزمه انقلاب همه جا پیچیده و کلاسهای درس نیمه تعطیل شده بود. مدرسه یک روز باز بود و دو روز تعطیل میشد. بچهها به بهانه تظاهرات مدرسه را تعطیل میکردند و سر کلاس نمیرفتند. از معلم و ناظم هم حساب نمیبردند و بی اجازه به منزل میرفتند. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه سه برادر و دو خواهرم در شهرستان بانه در منزل پدری زندگی میکردم.
در سال 1357 که برادرم ظاهر وارد فضای مبارزاتی شده بود، وقت و بیوقت همراه دوستش سعید به منزلمان میآمد و تا صبح بیدار مینشستند. صدایشان را از پشت شیشه پنجره میشنیدم که با هم جر و بحث میکردند و نام گروههای انقلابی را به زبان میآوردند و از بعضی از آنها حمایت میکردند. با همدیگر اتفاق نظر نداشتند. سعید از گروههای اسلامی حمایت میکرد و ظاهر به چپ و راست میزد و هر روز مواضعش را تغییر میداد. دوست داشت برای انقلاب کاری کند و به جنگ چریکی بپردازد. با هم رفت و آمد داشتند و روز به روز دوستیشان پایدارتر میشد. خانوادۀ ما فضای مذهبی سنتی داشت و از رفتار و مرام سعید خوشم میآمد.
بعد از چند بار رفت و آمد متوجه شدم سعید در کارگاه جوشکاری فتاحی کار میکند و خانوادهاش در سردشت زندگی میکنند. یک روز غروب ظاهر با پدر و مادر سعید و برادرش مصطفی به منزلمان آمدند و دو سه روزی مهمان ما بودند. حس خوبی نسبت به سعید پیدا کردم و هر وقت به منزلمان میآمد احساس شادی و نشاط داشتم.
بعد از رفتن خانوادهاش دیری نپایید که به خاطر شرایط سعید خانوادهاش تصمیم گرفتند بیایند و موقتی در بانه زندگی کنند. خانهای در همسایگی ما اجاره کردند و ساکن شدند.
یک روز مصطفی با خواهرش نازدار به منزلمان آمدند و ما را به منزلشان دعوت کردند. خیلی اصرار کردند که همراه خانوادهام به منزلشان بروم. هر چه بهانه آوردم نازدار بهانهام را میبرید.
دختری سرزنده و شاداب و دوستداشتنی و همسن خودم بود و دست از سرم برنمیداشت. قسمم داد دعوتش را بپذیرم. خیلی دلم میخواست با او دوست باشم و رابطه داشته باشم ولی چون سعید مجرد و مصطفی جوان بود، هی بهانه میآوردم و دعوتش را رد میکردم. ولی اصرار و سرزندگی نازدار مجبورم کرد همراه پدر و مادرم به منزلشان برویم.
سیران و زیبا و علی، خواهران و برادر کوچک سعید در گوشۀ حیاط بازی میکردند. طوری نگاهم میکردند که انگار سالهاست مرا میشناسند. در گوشی پچ پچ میکردند و به صورتم زُل زده و ناخودگاه میخندیدند. سعید تند تند پذیرایی میکرد و دائم مقابلم میچرخید.
چند روز بعد از مهمانی، سر و کله نازدار و مصطفی همراه مامرحمان و خاله غنچه، پدر و مادر سعید، پیدا شد و مرا برای سعید خواستگاری کردند. دختر که به سن بلوغ برسد، باید به خانه بخت برود. نباید در خانه پدر بماند. این رسم زمانه است و توصیه بزرگترها که باید اطاعت کنم.
طوری شده بود که خاله غنچه روزی سه چهار بار میآمد و جواب بله میخواست. بالاخره پدرم با ازدواجمان موافقت کرد. در زمان
کوتاهی مراسم بلهبرون و خواستگاری و نشان انجام شد و نامزد شدیم. چند بار دزدکی با هم ملاقات کردیم و بعد از سه ماه عقد کردیم.
با پا در میانی مصطفی و ظاهر، به آسانی با سُعدا نامزد میشویم و با رد و بدل کردن انگشتر نشان، مدتی بعد عقد میکنیم......
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷