03.01.mp3
13.24M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #یازدهم
#فصل_سوم
✍زیر عَلَمِ عباس
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
03.02.mp3
48.26M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #دوازدهم
#فصل_سوم
✍تولد زینب خانم
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
03.03.mp3
7.41M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #سیزدهم
#فصل_سوم
✍ عملیات #مسلم_بن_عقیل
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
03.04.mp3
6.48M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #چهاردهم
#فصل_سوم
✍ گردان حضرت ابالفضل العباس"ع"
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
03.05.mp3
33.15M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #پانزدهم
#فصل_سوم
✍فرماندهی گردان حضرت اباالفضل 《ع 》
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
03.06.mp3
6.23M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #شانزدهم
#فصل_سوم
✍ امداد الهی
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۱۹
#فصل_3
#لویزان
نزدیک عید نوروز بود که آقامصطفی آمد. چمدانم را بستم. رفتیم ترمینال که با اتوبوس بیاییم مشهد. سوار اتوبوس شدیم. خیلی انتظار کشیدیم تا راه افتاد. هنوز از شهر خارج نشده بودیم که راننده فیلم هندی گذاشت؛ فیلم هندی بدونسانسور. آقامصطفی تذکر داد: «وسیلۀ عمومیه. لطفاً رعایت کنین!»
مسافران اعتراض کردند: «آقا ما بیکاریم، الان باید چهکار کنیم؟»
هم مسافرها مشتاق بودند و هم راننده کوتاه نمیآمد. پیاده شدیم و برگشتیم ترمینال. قبل از سوارشدن به اتوبوس بعدی آقامصطفی با راننده صحبت کرد. قول گرفت که فیلم یا آهنگ نگذارد، اما همین که اتوبوس راه افتاد، راننده فیلم گذاشت. فکر نمیکرد آنقدر برای آقامصطفی مهم باشد که پیاده شود. وقتی پیاده شدیم، راننده با حالتی به ما نگاه کرد که انگار ما آدم فضایی هستیم. همانطور که اگر کسی آدم فضایی ببیند هم مشتاق است بیشتر با او آشنا شود و هم میترسد رفتار اوزندگیاش را دچار تغییر کند. گمانم راننده هم همین حس را داشت. شاید تا به حال مسافری اینقدر سرسخت و مصمم به تورش نخورده بود. مردی شیشۀ اتوبوس را باز کرد و خطاب به ما گفت: «گُناهش گردن مُو، بیا بالا دادشی!»
چند نفر خندیدند. خندههای شیطانیشان آزارمان داد، اما نشنیده گرفتیم. تا آمدن اتوبوس بعدی کنار راه ایستادیم و باز همان قصه تکرار شد. چند بار اتوبوس عوض کردیم و آخرش رفتیم ته اتوبوس نشستیم که صدای آهنگ را کمتر بشنویم. حسابی خسته شدیم، ولی چون اول ازدواجمان بود خیلی سخت نگذشت.
قبل از ظهر رسیدیم مشهد. یک روز سرد و برفی از روزهای پایانی اسفند بود. آقامصطفی در جواب رانندۀ تاکسی که پرسید: «کجا تشریف میبرید؟» گفت: «لویزان!»
گفتم: «جایی که زندگی میکنین، چه اسم قشنگی داره!»
گفت: «لویزان به خرمنی میگن که کوفته شده، اما هنوز باد نکشیدن!»
گفتم: «چه جالب! کوه طلاییرنگ کوچکی از دانههای گندم و ذرات کاه. حتماً خونهتون نزدیک کوهه!»
گفت : «آره، روبهروی خونهمون کوهه. میتونیم برای صبحونهمون لقمه درست کنیم و بریم بالای کوه بخوریم.»
گفتم: «من عاشق کوه و طبیعتم!»
گفت: «پس بهت مژده بدم که قراره نزدیک خونهمون یک پارک بزرگ کوهستانی ساخته بشه!»
گفتم: «از این بهتر نمیشه!»
حس خوبی داشتم، از اینکه در جوار امام هشتم، خانۀ باصفایی وجود داشت برای من و همسری که دوستم داشت.
از تاکسی پیاده شدیم. آقامصطفی کلید انداخت و در را باز کرد. کسی منتظرمان نبود. خانه خالی بود. خانهای نیمهساز که فقط یکی از اتاقهایش کامل بود و بخاری داشت. نمیدانستم چمدانم را کجا بگذارم. یک اتاق برای ششنفر. نشستم. آقامصطفی چای آورد. خواهرهایش از مدرسه آمدند. کمی بعد پدر و مادرش هم از سرکار برگشتند. مادرش از دیدن من تعجب کرد. فهمیدم آقامصطفی از آوردن من چیزی به او نگفته است. کمی دلخور
شدم. البته مادرش حق داشت. بناییشان طولانی شده بود و آمادگی نداشتند. شب من و آقامصطفی داخل اتاق خوابیدیم و پدرمادر و دو تا خواهرهای آقامصطفی درون هال. معذب بودم. به آقامصطفی گفتم: «زودتر برگردیم زابل.»
گفت: «فردا گچ میارم و اون اتاق رو گچ میکنم. نگران نباش.»
گفتم: «فردا صبح زود اول برویم پابوس امام رضا بعد هرکاری دوست داشتی بکن.»
صبح روز بعد رفتیم حرم. باران نرم و یکنواخت میبارید و بوی بهار همهجا پیچیده بود. صحن و سرای حرم آقا علیبنموسیرضا"ع" آنقدر تمیز بود که دلم میخواست
کفشهایم را درآورم، مبادا لکهای روی سنگهای مرمر بیفتد. خدام قدم به قدم ایستاده بودند و با چوب پرهای رنگی دستشان زائرها را راهنمایی میکردند. از چند صحن گذشتیم و وارد روضۀ منوره شدیم. سلام دادیم. آقامصطفی با صوت دلنشینش زیارتنامه خواند. بعد دور ضریح طواف کردیم. هنگام خروج، پشت پنجره فولاد ایستادیم و دعا کردیم. به آقامصطفی گفتم: «دفعۀ قبلی که اومده بودم زیارت، از آقا همسری مهربون و مشهدی خواستم درست مثل تو، حالا به پاس این موهبت نصف مهریهام رو بهت میبخشم.»
⬅️ ادامه دارد....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۰
آقامصطفی با شیطنت پرسید: «میدونی 250تا سکه یعنی چی؟ با پولش میشه یک خونه خرید!»
گفتم: «فدای چشمپاکی و ایمانت!»
روزهای پایانی سال بود. همهجا بازار سبزه، سمنو، ماهیهای قرمز کوچک و تنگهای بلور داغ بود. پشت ویترین فروشگاهها، سفرههای هفتسین چیده بودند. با دو تا ماهی قرمز و یک تنگ بلور به خانه آمدیم. با کمک سارا و سعیده، خواهرهای آقامصطفی خانه را تمیز کردیم و سفره را چیدیم. سال 1382صبح خیلی زود، سال تحویل شد. نشسته بودیم دور سفرۀ هفتسین. تلویزیون روشن بود. بعد از سخنان رهبر، خانوادۀ آقامصطفی یکییکی سال نو را به من تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. لیلاخانم هم با پسرش از زابل آمده بود. تلویزیون تصاویری از حملۀ آمریکا به عراق نشان میداد و میگفت: «صدام حسین به جرم رابطه با القاعده و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی باید محاکمه شود.»
آقامصطفی از فروپاشی حکومت صدام و بازشدن راه کربلا خیلی خوشحال شد
تلفن زنگ خورد. آقامصطفی گوشی را برداشت. پدربزرگش بود. بعد از تبریک عید، همهمان را دعوت کرد. البته پدربزرگ آقامصطفی عموی من هم میشد. خانۀ عمویم در تربت جام بود. خالهها و داییهای آقامصطفی هم در تربت جام زندگی میکردند. روز بعد، همهمان رفتیم تربت جام. در طول مسیر، دخترها از اخلاق پدربزرگ میگفتند که بهراحتی از کسی خوشش نمیآید. از بدحجابی، از شوخی با نامحرم، از خندههای بلند هم بدش میآید. اگر هم موردی ببیند، بدون رودربایستی تذکر میدهد. با دلشوره و ترس وارد خانۀ پدربزرگ شدم. دیدم پیرمردی نورانی با تسبیح آبیرنگش داخل اتاق پذیرایی نشسته و دارد ذکر میگوید. با دیدن من بلند شد، چند قدم به طرفم آمد و گفت: «عمو جان بیا اینجا. بیا کنار خودم بشین.»
ترسم ریخت. نگاهی به آقامصطفی کردم. لبخندی زدم و دست پدربزرگ را بوسیدم. گله کرد: «من از عقدتون خبر نداشتم و اِلّا حتماً میاومدم.
آقامصطفی گفت: «چون هوا سرد بود، گفتم اذیت میشین. برای همین خبر ندادم.»
پدربزرگ گفت: «زیادی ملاحظهکاری آقامصطفی!» و خندید
با شرمندگی گفتم: «عموجان کوتاهی از ما بوده، ما باید دعوت میکردیم.»
گفت: «عیب نداره عمو، انشاءالله باقی باشه!»
با صدای اذان ظهر، پدربزرگ به نماز ایستاد. بقیۀ افراد خانواده هم پشت سرش ایستادند و به او اقتدا کردند. بعد از نماز سفره پهن کردیم. ناهار سبزیپلو با ماهی بود. روز بسیار خوبی بود. خانۀ عمو و طرز زندگیشان درست شبیه خانۀ خودمان بود و من خیلی زود با عمو و زنعمویم اُخت شدم.
آنجا رسم بود هر روز یک نفر دعوت میکرد و همۀ فامیل میرفتند خانۀ او. چند روزی ماندیم. خیلی خوش گذشت. بهخصوص که پدربزرگ مرد بسیار مهربان و دوستداشتنیای بود و به قول آقامصطفی من حسابی توی دل پدربزرگ جا باز کرده بودم.
بار دیگر زمان جدایی فرارسید. خیلی دلبستۀ آقامصطفی شده بودم، اما او باید میرفت سرکار و من باید میرفتم مدرسه. مرا رساند زابل. چند روزی ماند و بعد برگشت مشهد.
دوم دبیرستان بودم. دیگر نمیتوانستم درس بخوانم. حواسم پیش آقامصطفی
بود.
روزی چند بار زنگ میزد و میگفت: «منم اصلاً نمیتونم بدون تو اینجا باشم. نمیتونم برم سرکار.»
آقام گفته بود به مصطفی بگو تا آخر امتحاناتِ شما نیاد زابل. نزدیک خرداد بود که آقامصطفی آمد. آقام که به درس خیلی اهمیت میداد، گفت: «آقا مصطفی! وقتی شما اینجایید، زینب نمیتونه درس بخونه، نگرانم امسال نتونه درسهاش رو پاس کنه.»
آقامصطفی زود برگشت مشهد. به گمانم ده روز مشهد بود. یک روز که داشتم ریاضی میخواندم صدای آشنایی توجهام را جلب کرد: «سلام عمو!»
دویدم بیرون.
آقام بعد از سلام و روبوسی گفت: «عمو جان، مگه قرار نبود بعد از امتحانای زینب بیایی.
آقامصطفی گفت: «عموجان من اینجا باشم، زینبخانم بهتر میتونه درس بخونه. کمکش میکنم.»
گفتم: «غافلگیرم کردی مصطفی! دیشب که زنگ زدی نگفتی داری میای.»
آقامصطفی گفت: «دیگه نمیتونستم تحمل کنم. یکدفعه زدم به راه!»
⬅️ ادامه دارد ......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۱
مادرم گفت: «خوب کردی. زینب داشت تلف میشد. نه خواب داشت نه خوراک!»
آن روز تا غروب آقامصطفی مسائل ریاضی را برایم حل میکرد و توضیح میداد.
بعد از امتحانهایم آقامصطفی به پدرم گفت: «من میخوام زینبخانم رو ببرم خونۀ خودمون. اینطوری نمیتونم ادامه بدم. راه دوره، رفت و آمد سخته، من باید برم سرکار.»
پدرم گفت: «مگه قرار نیست عروسی بگیرین؟»
مصطفی گفت: «متأسفانه نمیتونیم، هزینهاش رو نداریم.»
پدرم گفت: «از اول ما برای خیلی چیزها کوتاه اومدیم. زینب دختر پاک و سادهای بود، اما مراسمش رو طوری گرفتیم که بعضیها فکرهای ناجوری به سرشون زد. پرسیدن موضوع چی بوده که شما اینطوری دخترتون رو عروس کردین؟ کسی باور نکرد که زینب خودش قبول کرده! من قبل از زینب یازده تا بچه عروس و داماد کردم. بزرگ فامیل و محله هستم. مردم انتظار زیادی داشتن. حالا شما بدون عروسی، بدون خرید، بدون جهاز میگی میخوام زینب رو ببرم؟ کجا میخوای ببری؟»
آقامصطفی که سرش پایین بود گفت: «میبرم خونۀ پدرم.»
آقام سری تکان داد و گفت: «کار عاقلانهای نیست. از تواضع و مهربونی زینب سوء استفاده نکنین. حداقل جایی رو اجاره کن دو تیکه اسباب بخر. ما هم جهازش رو کامل میکنیم. بعد زنت رو ببر.»
آقامصطفی گفت: «شما درست میگین، ولی من اونجا، زینب اینجا، نمیتونیم دوری هم رو تحمل کنیم. زینب که پیشم باشه، من کار میکنم. خونه اجاره میکنم.»
پدرم چیزی نگفت. رو برگرداند و از اتاق خارج شد. من با مادرم صحبت کردم. مادرم گفت: «برای ربابه خواستگار اومده، ربابه داره عروس میشه. قراره بریم خرید. اگر تو هم با ما راه میاومدی برای تو هم خرج میکردیم.»
چمدانم را بستم. غیر از لباسها، کتابها و وسایل شخصیام چیزی برنداشتم. از خانه آمدم بیرون. مادرم گفت: «درِ این خونه همیشه به روی تو بازه. هر وقت دلتنگ شدی برگرد.»
از داخل باغ و از زیر سایۀ درختان گذشتیم. روز بسیار گرمی بود. چمدانبهدست کنار راه ایستادیم.
بعد از ساعتها نشستن داخل اتوبوس در هوای تیرماه، بالاخره به خانه رسیدیم. باز هم کسی منتظرمان نبود، اما این بار اوضاع خانه فرق کرده بود. اتاقها و هال تکمیل شده بود. فقط مانده بود کابینت آشپزخانه. یکی از اتاقها برای خواهرهای آقامصطفی بود و یکی برای پدر و مادرش. من چمدانم را در هال گذاشتم و تصمیم گرفتم تا پایان این راه صبور باشم.
شبها ما داخل اتاق میخوابیدیم. کتابخانۀ پدرشوهرم داخل اتاق بود و او هر از گاهی برای گذاشتن یا برداشتن کتاب وارد اتاق میشد. کمد دیواری اتاق هم پُر بود از لباسها و وسایل مادرشوهرم. در آن خانه من اصلاً احساس نمیکردم تازهعروس هستم، بیشتر حالت مهمان داشتم. مادرم مرتب زنگ میزد و میگفت: «بیا زابل تا زمانی که برایت عروسی بگیرند.»
بعد از یک ماه، به اصرار مادرم برگشتم زابل. مثل ماهی دوزیستی شده بودم که نه طاقت خشکی داشت نه تحمل دریا. وضعیت روحیام بههم ریخته بود. عصبی و زودرنج شده بودم. آقامصطفی آمد دنبالم. مادرم گفت: «شما اینجا بمون، همین جا برو سرکار.»
آقامصطفی گفت: «زنعمو خودتون میدونین که من تکپسرم. نمیتونم بیام زابل. باید مشهد باشم، پدر و مادرم به من نیاز دارن، باید دنبال کار باشم، من نمیتونم عروسی بگیرم. از زینب هم نمیتونم دور باشم.»
مادرم گفت: «دوست و آشنا پشت سر ما حرف میزنن. تا حالا سابقه نداشته یک دختر شونزدهساله مثل یک زن بیوه بره خونۀ شوهر. به فکر آبروی ما هم باشین.»
آقامصطفی با جدیت گفت: «زن عمو فکرتون رو با این حرفها مسموم نکنین. این رسم و رسوم رو کی گذاشته؟ آیه که نازل نشده حتماً باید عروسی بگیرن. ما خودمون میتونیم سرمشق جوونهایی باشیم که پول ندارن. میتونیم بدعتگذار رسمهای نو باشیم. در ضمن، ما که برای عقدمون جشن خوبی گرفتیم!»
مادرم با درماندگی گفت: «چی بگم؟ پس حداقل یککم جهاز درست کردم، اینها رو ببرید که زینب غریبی نکنه. احساس کنه خونۀ خودشه.»
امصطفی گفت: «نه نمیبرم. اولاً جا نداریم؛ ثانیاً شما دارین برای ربابه جهاز درست میکنین، روتون فشار میاد.»
به اصرار مادرم، دو تا پتو، چند تا کارتن ظرف و مقداری وسایل تزیینی با خودمان بردیم.
زندگی ما یک زندگی عاشقانه بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم، اما یک سری مادیات باعث شد .....
⬅️ ادامه دارد .......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۲
زندگی ما یک زندگی عاشقانه بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم، اما یک سری مادیات باعث شد که نگذارند آنطور که میخواهیم زندگی کنیم. عشق و علاقۀ ما نشأتگرفته از این بود
با هم همفکر بودیم. قبل از ازدواج با نامحرم خوش و بشی نداشتیم. مثل بعضیها نبودیم که دوست داشتند خوشیهایشان را بکنند بعد ازدواج کنند، چون میپنداشتند با ازدواج خوشیهایشان پایان میگیرد. دوست داشتیم چشممان به همسر خودمان باز شود. آقامصطفی برای من همان سواری بود که با اسب سفید آمده بود. همان رؤیایی که به واقعیت پیوسته بود. برای من از همهنظر کامل بود. دوستانم میگفتند: «شوهرت زیادی لاغر و قدبلنده، چطور پسندیدیش؟»
میگفتم: «واقعاً قدش بلنده؟
لاغره؟ من که متوجه نشدم. به نظر من که خیلی خوشتیپ و خوشقیافه است!»
میگفتند: «لاغریاش برات مهم نیست؟»
میگفتم: «نه!»
آنقدر شیفتهاش شده بودم که اگر احیاناً ایرادی هم در وجودش بود، نمیدیدم. همیشه با من مهربان بود. اگر نکتهای را میخواست تذکر دهد، طوری میگفت که من نرنجم. یک روز در اتوبوس، مقنعهام عقب رفته بود و چند تار مویم دیده میشد. آقامصطفی گفت:« چقدر موهات قشنگه، چقدر خوشرنگه عزیزم. حیفه نامحرم موهای قشنگت رو ببینه. حیفه موهات توی آتش
جهنم بسوزه. میدونی زینب! همۀ ما توی بهشت جایگاهی داریم، اما گناهانمون باعث میشه هی از اون جایگاه فاصله بگیریم. من خیلی دوست داشتم سید میبودم. اگه سید بودم خیالم راحت بود که در آخرت کنار خونۀ ائمه خونه دارم. ما میتونیم با کارهای خوبی که توی دنیا انجام میدیم، مثل حفظ حجاب، ولایتمداری و پایبند مادیات نبودن، به اون مرحله برسیم.»
برای من و مصطفی مادیات زیاد مهم نبود، اما بقیه نمیگذاشتند. زخم زبانهایی مثل «دخترتون چه ایرادی داشت؟» نشان میداد باورشان نمیشود که ما یک زندگی سالم را شروع کردهایم. فکر میکردند رابطهای قبل از ازدواج بوده که یکباره و بدون اینکه عروسی بگیریم، با یک عقد ساده یک زندگی خیلی سادهتر را شروع کردهایم.
بالاخره زندگیمان را در یک اتاق مشترک با پدرشوهر و مادرشوهرم آغاز کردیم. وقتی ما نبودیم اتاق دست آنها بود
و وقتی بودیم دست ما.
آقامصطفی با هدیههایی که به مناسبت ازدواجمان جمع شده بود، یک موتورسیکلت خرید. بیشتر بعدازظهرها با موتور میرفتیم تفریح. یک زیرانداز و یک فلاسک چای ترک موتورمان بسته بودیم.
هر هفته به یکی از جاهای دیدنی مشهد میرفتیم. آقامصطفی لیستی تهیه کرده بود از اسامی فامیل؛ خالهها، داییها، عموها، عمهها، عموزادهها، عمهزادهها، عروسخالهها، عروسداییها، دوستان و حتی فامیلهای دور.
برنامۀ بعدازظهرهایمان سرزدن به آنها بود. بهخصوص اعیاد و روزهای تعطیل سعی میکرد به بزرگان سربزند. به حرفهایی مثل هر رفتی آمدی دارد، اهمیت نمیداد. میگفت که شاید آنها مشکلی دارند و نمیتوانند بیایند ما نباید
قطعکنندۀ صلۀ ارحام باشیم. حتی بعضی از اقوام بودند که از روی حسادت یا شیطنت، وقتی ما به خانهشان میرفتیم، ماهوارهشان را روشن میکردند. آقامصطفی فوراً بلند میشد، ولی هرگز ارتباط را قطع نمیکرد. منزل کسانی که زیاد پایبند نبودند ده یا پانزده دقیقه بیشتر نمینشستیم.
وایل بیشتر به تفریح بودیم. به آقامصطفی میگفتم: «خیلی دنبال کار نباش! بالاخره میری سرکار.
بذار چند ماهی بگذره خوب که تفریح کردیم برو سرکار.
ما کل مشهد را با موتور می گشتیم. حتی کلات، تربت جام و نیشابور هم رفتیم. صبح میرفتیم و شب برمیگشتیم. آن روزها آقامصطفی پیک موتوری بود. پولهایمان را خرج تفریحمان میکردیم. یکی از روزهای پایانی شهریورماه بود. زیر درختهای بلند سپیدار نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به آب گلآلود و غلتان رودی کوچک. در این اندیشه بودم که زندگی مثل همین رود ناآرام، کدر و گذرنده است.
احساس کردم باد نجوایی بسیار دور اما بسیار واضح از رودهایی دیگر در سرزمینهایی دیگر را همراه خود میآورد.
زمزمهای که حکایت از جداییها، رفتنها و نامهربانیهای روزگار دارد ....
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۳
یکی از روزهای پایانی شهریورماه بود. زیر درختهای بلند سپیدار نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به آب گلآلود و غلتان رودی کوچک. در این اندیشه بودم که زندگی مثل همین رود ناآرام، کدر و گذرنده است. احساس کردم باد نجوایی بسیار دور اما بسیار واضح از رودهایی دیگر در سرزمینهایی دیگر را همراه خود میآورد. زمزمهای که حکایت از جداییها، رفتنها و نامهربانیهای روزگار دارد. به چهرۀ گرم و سرشار از زندگی آقامصطفی نگاه کردم. غمی غریب بر دلم نشست. فوراً نگاهم را
همراه خود میآورد. زمزمهای که حکایت از جداییها، رفتنها و نامهربانیهای روزگار دارد. به چهرۀ گرم و سرشار از زندگی آقامصطفی نگاه کردم. غمی غریب بر دلم نشست. فوراً نگاهم را به زمین دوختم. دستش را گذاشت زیر چانهام، سرم را بالا گرفت. زل زد توی چشمهایم و گفت: «نبینم زینب من غمگین باشه. عزیزم زیاد به آینده فکر نکن مخصوصاً به از دست دادن من!»
گفتم: «آره، نمیدونم چی شد یک لحظه به جدایی و به نبودن تو فکر کردم.»
با اندوه گفت: «احساس من هم همینه که تا پیری کنار هم نیستیم. البته شاید ترس تو بهخاطر اینه که خواهرت در جوونی شوهرش رو از دست داده، اما من نمیدونم چرا فکر میکنم تا پیری کنار هم نیستیم!»
با شنیدن این حرف بغضم ترکید و داغیِ قطرههای درشت اشک، گونههایم را سوزاند. آقامصطفی با دست اشکهایم را پاک کرد و گفت:« بهتره به چیزهای فانی تکیه نکنی تا رنج کمتری بکشی. بدون که مرگ دیر یا زود به سراغ همهمون میاد. ما باید تا فرصت داریم خودمون رو برای ورود به اون دنیا آماده کنیم.»
آقامصطفی اهل سیر و سیاحت بود و ما بیشتر اوقات فراغتمان را به گشت و گذار بودیم. با ماشین تا تربت جام دو ساعت راه بود. یک روز صبح زود به محض اینکه هوا روشن شد با موتور راه افتادیم به سمت تربت. برای من خیلی جذاب بود. نگه میداشتیم، استراحت میکردیم و دوباره راه میافتادیم. خسته نمیشدم. ساعت پنج یا پنجونیم راه افتادیم و ساعت نُه میرسیدیم. عشق و علاقه و وابستگی ما برای خیلیها جای تعجب داشت و برای بعضیها جای حسادت. وقتی میرفتیم خانۀ اقوام، آقامصطفی صدا میزد: «زینبخانم! بیا کنار من بشین!» دوست نداشت تنهایی تلویزیون تماشا کند. من هم میرفتم و
کنارش مینشستم. خیلیها حسادت میکردند، از بزرگ تا کوچک، حسادتهای زنانه باعث آزار من میشد. گاهی دلیل اذیتکردنهایشان را متوجه نمیشدم. آقامصطفی متوجه میشد
ولی به من چیزی نمیگفت که حساس نشوم. یک بار گفتم: «فلانی امروز با من بد برخورد کرد.»
گفت: «حواسش نبوده، تو ببخش.»
گفتم: «چهطوری میتونم ببخشم وقتی دلم شکسته؟»
گفت: «اگه خیلی دلت از دست کسی گرفت، برو به امامرضا بگو. چون تو از امامرضا خواستی بیای مشهد. احساس کن پدرت امامرضاست. اما تا جایی که ممکنه حرفات رو به کسی نگو، حتی به من. اگه دیدی لازمه به یکی بگی به من بگو، اشکالی نداره.»
دیدم خیلی کار جالبیه. نگران اینکه حرفهایم به گوش طرف برسد نیستم. از آن روز هر وقت دلم میگرفت میرفتم حرم. ارتباطم با امامرضا مثل رابطۀ دختر و پدر شده بود.
من آشپزیکردن بلد نبودم. خانۀ پدرم آشپزی نکرده بودم، اما دوست داشتم یاد بگیرم. مادرشوهرم کارمند بود و وقت نداشت به من یاد بدهد. یک روز آقامصطفی گفت: «بیا امروز ناهار درست کنیم.»
پرسیدم: «چی درست کنیم؟»
گفت: «قورمه سبزی!»
گوشتها را با یک پیاز خوردشده سرتفت دادم. نمک، فلفل و زردچوبه هم اضافه کردم. آب ریختم تا بپزد. وقتی پخت یک بسته سبزی سرخشده ریختم داخل قابلمه. آقامصطفی کمکم میکرد و میخندید و گفت:« خانم بچهسال گرفتن این دردسرها رو هم داره!»
با نگرانی گفتم: «فکر میکنم قورمهسبزیها یک مشکلی داره!»
چشید و گفت:« نه،خیلی هم خوشمزه است.»
برنج را آبکش کردم. یادم رفته بود نمک بریزم. سفره را پهن کردیم آمدم برنج را بکشم دیدم بههم چسبیده است. با خودم گفتم من که همۀ مراحلش رو درست انجام دادم چرا خمیر شد؟ برنج را کشیدم گذاشتم جلو پدرشوهرم. آقامصطفی گفت: من به زینبخانم گفتم: «اصلاً نمک نریزی بابا فشارخون داره.»
پدرش متوجه شد که او میخواهد لاپوشانی کند. گفت: «من فشارخون دارم، اما بینمک که نمیخورم، کمنمک میخورم. یک مقداری اگه نمک میریختید، اینطور بههم نمیچسبید بهتر بود.»
قورمهسبزیها را کشیدم. پدرش پرسید: «لوبیا نداشتیم؟»
به آقامصطفی نگاه کردم: «گفتم بهت قورمهسبزیها یک مشکلی داره!»
هر دو خندیدیم. آن روز تصمیم گرفتم آشپزی یاد بگیرم....
⬅️ ادامه دارد.....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت ششم
#مصطفی
با پا در میانی مصطفی و ظاهر، به آسانی با سُعدا نامزد میشویم و با رد و بدل کردن انگشتر نشان، مدتی بعد عقد میکنیم.
به فکر کسب و کار و درآمد بیشترم تاهزینههای عروسی را تأمین کنم.
مصطفی هم به بانه میآید و میخواهد پیشم بماند و کارگری کند. در مدتی که
فراری بودم طاقت نیاورده و با حمیرا عروسی کرده بود. حالا فشار زندگی وادارش کرده بود بیاید و در کارگاه کارگری کند و وردستم باشد. خانه بزرگتری برای خانوادهام اجاره میکنیم و با هم به آنجا نقل مکان میکنیم. تظاهرات و تحصن و آشفتگی همهجا را فرا گرفته و کار و کاسبی از رونق افتاده است. امام خمینی وارد ایران میشود و انقلاب اسلامی به پیروزی میرسد.
با پیروزی انقلاب خانوادهام به سردشت بازمیگردند. سری به سردشت میزنم و میبینم آنجا هم وضعیت بهتری از بانه ندارد.
تظاهرات چهاردهم آذر۱۳۵۷سرکوب شده و چهارده نفر از تظاهرات کنندگان توسط عمال رژیم شاه به شهادت رسیدهاند. شهر ملتهب است و گروههای ناسیونالیست و کمونیست قوت گرفته و طرفداران انقلاب را به حاشیه رانده و آزارشان میدهند.
آیتالله ربانی شیرازی و رحمتالله علیپور به تهران رفتهاند و در صحنه انقلاب حضور دارند. طرفداران انقلاب پراکنده و آواره شده و تعدادی هم سکوت اختیار کردهاند.
شهر به دست کومله و دموکرات افتاده و نظم و قانونی حکمفرما نیست. هر کس ساز خودش را میزند.
پادگان ارتش غارت میشود و گروهان ژاندارمری به تصرف سازمانها و احزاب درمیآید. یا باید طرفدار احزاب مخالف انقلاب باشی و از آنها حمایت کنی، یا باید بیطرف بمانی و دم نزنی تا در امان باشی. با سکوتم اوضاع را بررس میکنم. حسین قادرزاده و علی صالحی را پیدا میکنم. آنها هم مجبور شدهاند سکوت کنند و دست از فعالیت بردارند. صالحی پنهانی به دانشآموزانش درس قرآن میدهد.
فعالیت گروهکها روزافزون شده و جوانان را مسلح میکنند. دموکرات در میدان شهر میتینگ میگذارد و کومله در پارک شهر فعال است.
انواع و اقسام گروهها و سازمانهای جدید تأسیس میشوند و در سطح شهر دفتر و مقر دایر میکنند. کومله،دموکرات، خبات، رنجبران، طوفان، سربداران، رزگاری، مجاهدین خلق؛ هر کدام دفتر و دستکی دایر کرده و مردم را دور خودشان جمع کرده ومجلس مجادله و رقص و آواز راه میاندازند.
گاهی وقتها مجادلاتشان به درگیری فیزیکی میانجامد و به دفاتر یکدیگر تعرض میکنند. کومله با خیات، طوفان با دموکرات، سربداران با رنجبران، دسته دسته و گروه گروه جلسه و متینگ گذاشته و با هم مناظره کرده و مردم تماشاگرند.
قاسملو رهبر حزب دموکرات، جلو سینما میآید و سخنرانی میکند. به رژیم آخوندی و کهنپرست میتازد و برایش هورا میکشند و کف میزنند.
در آخر میگوید: «ای خلق کرد بدانین که آمریکا و شوروی پشتیبان ما هستن. باید رژیم فاشیستی آخوندی رو به زانو دربیاریم و نابود کنیم!»
صالحی دست من و قادرزاده را میگیرد و میگوید: «بیاین بریم بچهها، اینجا جای ما نیس. اینجا بوی کفر میده، جای کافرا و سرسپردههاس.»
کریم حدادی که از حقهبازی و مال مردم خوری شهرۀ شهر است و سالها به جرم بالا کشیدن مال مردم به عراق فرار کرده بود، حالا به سردشت برگشته و به عنوان مسئول مقر دموکرات طرفدار خلق کرد شده و حکم صادر میکند.
حسین شمامی رحیم شیوهای، نقشی، حدادها و تعدادی از حسنپورها عضو دموکرات شدهاند و زیر دست حدادی کار میکنند.
میدان شهر به محل خرید و فروش اسلحه و مهمات تبدیل شده و انواع و اقسام سلاحها را درون جعبههای چوبی به ردیف کنار میدان چیدهاند و میفروشند؛ کلت، برنو، یوزی، ژ3. قداره را میتوان با سه چهار هزار تومان خرید. فشنگ هم مثل نخود و لوبیا توی گونی ریخته و در کنار میدان چیدهاند.
چون اولین بار است طرف میآید اسلحه بخرد و نحوه استفادهاش را هم بلد نیست، ناخواسته انگشتش روی ماشه تفنگ مسلح میرود و با شلیک گلوله اطرافیانش را میکشد! بعد هم ناباورانه میگوید: «ببخشین ندونستم. از دستم در رفت!»
به همین راحتی عدّهای کشته میشوند و هرج و مرج گسترش مییابد.
مردم برای حفظ امنیت خانوادهشان مجبورند به احزاب پناه ببرند.
خانمها عضو حزب و سازمانها شده و مسلح با لباس مردانه و بی حجاب وارد مقرهای مشترک با مردان میشوند.
مقری برای جذب جوانان به نام «یکیتی لاوان» تأسیس کردهاند و با حیله و نیرنگ و اختلاط دختر و پسر، زمینه فعالیت انحرافی آنان را فراهم کرده تا بیشتر جذب دموکرات شوند....
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت هفتم
از جنگ نقده به بعد، درگیری دولت و ضد انقلاب شروع میشود و بهسرعت تمام کردستان را در بر میگیرد. سردشت محاصره شده و قند و شکر و روغن و برنج و مواد شوینده و سوخت نایاب میشود. برق قطع شده و آذوقه مردم به پایان میرسد. حقوق کارمندان قطع است و دانشآموزان به زبان کردی درس میخوانند و با رقص و آواز سرود میخوانند. آموزش نظامی و تسلیحاتی و ملیگرایی سرلوحۀ آموزش دانشآموزان قرار میگیرد و شعار مبارزه و شورش و طغیان منطقه را در بر میگیرد. حس ناسیونالیستی کردی بر امنیت و آسایش مردم غلبه کرده و کردستان را به کام مرگ میکشاند. مردم هم قدرت اعتراض ندارند و سکوت میکنند.
علی عبدالی مسئول مقر کومله با یوسف خلیلپور و مصطفی طالبالعلم و یوسف مولایی و محمد شریف بر سردشت حکومت میکنند. حاج مطلب شمامی و رحمان شمامی و حسین خرازی عضو شورای شهر سردشت، قسمتی از پادگان و تسلیحاتش را از ارتشیهایی که مدتهاست در محاصرهاند و ارتباطشان با دولت مرکزی قطع شده و توان مقاومت ندارند، تحویل گرفتهاند و تانک و مسلسل و تیربار و انواع سلاحهای سبک و سنگین به دست مردم افتاده است.
گروهان ژاندارمری سردشت هم به دست جوانان میافتد و توفیق ابراهیمی و عبدالله و یوسف خلیلپورآذر مسئولیتش را بر عهده میگیرند.
توجیه جوانان این است که اگر دیر بجنبیم و پادگان و ژاندارمری را تصرف نکنیم، بازماندگان رژیم شاهنشاهی بازمیگردند و بر شهر مسلط میشوند. من هم گول تبلیغاتشان را میخورم و همراهشان به پادگان میروم و با آموزشهایی که در دوره سربازی دیده و راندن تانک را یاد گرفتهام، تانکهای پادگان را جابهجا کرده و نحوه راندن آنها را به افراد آموزش میدهم. برای دور زدن باید پا را روی پدال گذاشت و یکی از موتورها را خفه کرد تا درگیر نشود و دور بزند. همین که راندن ابتدایی تانک را به همراهانم آموزش میدهم، ضد انقلاب از فرصت سوءاستفاده کرده و با مصادره تانکها، تسلیحات نظامی را به روستاها منتقل میکند. چند شب بعد گروههای ضد انقلاب میآیند و پادگان ارتش و ژاندارمریِ بدون محافظ را محاصره کرده و باقیمانده ادوات و امکانات و تسلیحات را به تاراج میبرند.
غروب دم کمربندی قدم میزنم که شخصی به طرفم میآید و میگوید: «این نامه مال شماس.»
ـ شما؟
ـ از طرف مهدی باکری آمدم.
نامه را باز میکنم و میبینم از طرف مهدی باکری است که نوشته، اگر آب در دست داری زمین بگذار و خودت را به ارومیه برسان.
جادهها امنیت ندارند و ماشین کم گیر میآید. بیشتر مسیرها در دست ضد انقلاب است. همه جا ایست و بازرسی دایر کردهاند و طرفداران جمهوری اسلامی را دستگیر میکنند. با مکافات خودم را به ارومیه میرسانم و به منزل باکری میروم. ولی میگویند: «مهدی یا توی شهرداریه یا توی سپاه.»
به سپاه ارومیه میروم و مهدی باکری را پیدا میکنم. کلی تحویلم میگیرد و بعد از احوالپرسی میگوید: «باید کمک کنی اوضاع سردشت رو سر و سامان بدیم.»
به شوخی میگویم: «همین قدر که فعالیت کردم بسه. همهچی سر و سامان گرفته. تو میگفتی انقلاب کنیم همه چی درست میشه. ولی همه چی خرابتر شده، نه آب داریم، نه برق داریم، نه نفت و سوخت و غذا و دارو داریم. کمونیستها توی شهر حکومت میکنن و خدا رو از ما گرفتن. این چه انقلابی بود که برامون آرزو کردی؟»
ـ راس میگی، باید کار کنیم و اوضاع رو درست کنیم. باید مسلح بشی و کمک کنی.
ـ چه غلطی میتونم بکنم؟ با مسلح شدنم کار درست نمیشه.
ـ مگه انقلاب رو قبول نداری؟
قبول دارم و براش زحمت کشیدم، ولی کاری از دستم برنمیآد. تمام کردستان دست ضد انقلابه. این جوری پدرم درمیآد.
شوخی و جدی راضیام میکند همکاری کنم. میگویم: «چشم هر چه شما بفرماین.»
ـ چاقو دستۀ خودش رو نمیبره. مردم کردستان عزیز ما هستن. داریم جان میدیم تا اونا در آسایش و امنیت زندگی کنن. شمام باید کمک کنین تا شرایط مطلوب بشه.
ـ چهکار کنم؟
برو فقط شناسایی کن. اسم افراد با نفوذ ضد انقلاب و گروهکها را بنویس و برای روز موعود نگه دار.
با روبوسی و خداحافظی میگوید: «کاک سعید مواظب خودت باش. باهات تماس میگیرم.»
به سردشت برمیگردم و شناسایی افراد ضد انقلاب را در دستور کارم قرار میدهم. دوستان انقلابی را دلداری میدهم و یارگیری میکنم.
سری به بانه میزنم و در شهر میچرخم. در همین لحظه انفجار مهیبی در میدان اسلحهفروشی بانه، که توسط فرصتطلبان دایر شده، رخ میدهد و بانه را میلرزاند. با عجله به آنجا میروم و میبینم گونیهای انباشته از تی ان تی کنار میدان که برای فروش گذاشتهاند، منفجر شده و..
⬅️ ادامه دارد ......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت هشتم
سری به بانه میزنم و در شهر میچرخم. در همین لحظه انفجار مهیبی در میدان اسلحهفروشی بانه، که توسط فرصتطلبان دایر شده، رخ میدهد و بانه را میلرزاند. با عجله به آنجا میروم و میبینم گونیهای انباشته از تی ان تی کنار میدان که برای فروش گذاشتهاند، منفجر شده و اجزای تکه پاره بدن افراد را روی شاخۀ درختان انداخته و خونشان بر زمین میچکد.
سپاه در صدد ورود به بانه است. تبلیغات منفی ضد انقلاب باعث ترس و وحشت عمومی مردم از سپاه میشود. قبل از ورود سپاه به بانه، هواپیماها میآیند و دیوار صوتی میشکنند. کومله و دموکرات همراه جمعی از مردم وحشتزده فرار میکنند و به روستاها و دامنه کوهها پناه میبرند. تعدادی که پای فرار ندارند و پیر و مریضاحوالاند در شهر میمانند. آنهایی که تبلیغات ضد انقلاب را قبول ندارند و طرفدار انقلاباند، قرص و محکم ایستاده و آماده استقبال از سپاه میشوند. خبر ورود پاسداران به شهر میپیچد. به قهوهخانۀ ابتدای شهر میروم و منتظر ورود نیروهای سپاه میمانم. ستون نظامی از طرف جاده سقز وارد بانه میشود و بیمارستان و پادگان را تصرف میکند. پاسداران وارد خیابانهای شهر میشوند و با آغوش باز طرفداران انقلاب مواجه میشوند. مردم شوقزده با آنها روبوسی کرده و چاقسلامتی میکنند. آنها که از دست ضد انقلاب به تنگ آمدهاند با نقل و شیرینی به طرف پاسداران میروند و خوشآمد میگویند.
خبر میرسد پدرم مجروح شده و در بیمارستان سردشت بستری است. بهسرعت خودم را به بیمارستان سردشت میرسانم و میبینم مصطفی بالای سر پدرم ایستاده است. دماغ و صورت پدر شکسته و بدنش آش و لاش شده است. همین که مرا می بینند. صورتم را میبوسد و میگوید: «شایع کرده بودن پاسدارا اومدن بانه و هر کس رو دیدن کشتن. گفتن شهر رو آتش زدن و همه جا رو نابود کردن. منم دلواپس شدم و سوار یه جیپ توپدار دموکرات شدم و به طرف بانه راه افتادم. وسط راه، راننده از ترس حملۀ پاسدارا هول کرد و جیپ چپ شد. لوله توپ خورد توی دماغم و بیهوش شدم.»
پدرم را دلداری میدهم و میگویم: «در بانه خبری نیس. اینا همش شایعهاس. پاسدارا اومدن و مردم با گل و شیرینی ازشون استقبال کردن. اونا مهربون و جوونمَردن.»
فرماندۀ ستون نظامی که بانه را فتح کرده بود، سروان صیاد شیرازی بود. مدتی بعد ستون نظامی به طرف سردشت حرکت میکند و تشویش و دلهره در دل مردم میپیچد. اما ستون نظامی صیاد شیرازی در روستای دارساوین زمینگیر شده و به محاصره ضد انقلاب میافتد. دارساوین روبهروی سردشت است و از دور قابل مشاهده است. هر شب به پشت بام میروم و انفجار تانکها و آتش گرفتن خودروهای نظامی را از دور میبینم که توسط گروههای ضد انقلاب به آتش کشیده میشوند. هیچ کس باور نمیکند این کاروان نظامی بتواند از کمین ضد انقلاب بگذرد و سالم به سردشت برسد. روز و شب درگیری است و صدای
خمپاره و انفجار به گوش میرسد. محاصره طولانی میشود و بیشتر نیروهای کاروان شهید شده و کسی به یاریشان نمیرود. ضد انقلاب جسورتر شده و سرود پیروزی سر میدهد. ستون نه راه پس دارد و نه راه پیش. در تنگه و صخرههای دارساوین گرفتار مانده است.
چند روز بعد انگار معجزهای رخ میدهد و کاروان از محاصره خارج شده و سرافرازانه به طرف سردشت حرکت میکند. خبر ورود کاروان به سردشت میپیچد و ضد انقلاب با غافلگیری امکاناتش را سراسیمه از شهر خارج میکند. مردم به دامنههای کوهستان و روستاهای اطراف پناه میبرند.
طرفداران انقلاب خبری را پخش میکنند و شایع میشود هلیکوپتری در راه سردشت است و قرار است لوازم و اقلام دارویی مورد نیاز بیمارستان را بیاورد. میگویند کسی به طرفش تیراندازی نکند. روز پانزدهم شهریور 1358 هلیکوپتری در آسمان سردشت ظاهر میشود و پرسنل بیمارستان پارچه سفیدرنگی را که آرم صلیب سرخ بر رویش نقش بسته در کف حیاط بیمارستان پهن میکنند و علامت میدهند تا آنجا بنشیند. اما بر خلاف انتظار، هلیکوپتر میچرخد و تغییر مسیر داده و بر وی قله گردهسور، محل دکل مخابراتی فرود میآید. به محض نشستن، دو دستگاه جیپ و تعدادی نیروی مسلح از آن خارج و بر بالای گردهسور مستقر میشوند. همین که حواس ضد انقلاب به بالای گردهسور متمرکز است، ستون زرهی نظامی از جاده بانه، سردشت وارد شهر شده و بیمارستان و پادگان را تصرف کرده و بر شهر مسلط میشود.
گروههای ضد انقلاب شوکه شده و فرار میکنند. مردم با نقل و شیرینی به استقبال پاسداران میروند و با شعار ورودشان را خوشآمد میگویند.....
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت نهم
مردم با نقل و شیرینی به استقبال پاسداران میروند و با شعار ورودشان را خوشآمد میگویند. طرفداران جمهوری اسلامی و افراد بیطرف در شهر ماندهاند ولی بر اثر تبلیغات مسموم ضد انقلاب تعدادی از مردم مسلح شده و به گروهکها پیوسته و فرار میکنند.
اکیپی پزشکی و دارویی وارد بیمارستان شده و به مداوای مجروحان میپردازد. مردی میانسال با روپوشی سفید و ریشی بلند بالای تخت پدرم میآید و او را معاینه کرده و دلداری میدهد.
جادۀ بانه ـ سردشت ناامن میشود. دولت مجبور میشود تدارکات و مواد غذایی و اقلام دارویی را به وسیلۀ هلیکوپتر به سردشت برساند و نیازهای نیروهایش را تأمین میکند. آرامآرام وضعیت شهر تثبیت شده و نیروهای دولتی کنترل شهر را به دست میگیرند ولی امنیت نسبی است و دولت در روز حاکم است. شبها کومله و دموکرات به شهر هجوم آورده و طرفداران دولت را به شهادت میرسانند. به ادارات دولتی حمله کرده و پادگان و محل اسقرار نیروهای نظامی را با توپ و آرپیجی میکوبند. کم کم نیروهای سپاهی و نظامی تقویت شده و امکانات بیشتری به دستشان میرسد و بر شهر مسلط میشوند. یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهر سردشت تحت حاکمیت دولت قرار میگیرد.
جمعه شانزدهم شهریور 13۵8 کنار تخت پدرم در بیمارستان نشستهام و نیروهای نظامی در شهر میچرخند. به مصطفی میگویم: «تو اینجا بمان تا برم برای پدر ناهار بیارم.»
مصطفی میگوید: «تو بمان تا من برم. میخوام اول برم نماز جمعه و بعد میرم منزل و ناهار بابا رو میآرم.»
ساعت دو بعدازظهر صدای انفجار مهیبی بیمارستان را میلرزاند. پدرم هراسان از خواب میپرد و سعید سعید صدایم میزند. میگویم: «اینجام بابا.»
دست به گردنم میاندازد و صورتم را میبوسد و میگوید: «خواب بدی دیدم بابا. خواب دیدم کشته شدی!»
سرش را میچرخاند و میگوید: «مصطفی کجاس؟»
ـ رفته ناهار بیاره.
ـ برو دنبالش، خیلی نگرانم.
بدو بدو به طرف خیابان میروم. هواپیماهای عراقی در آسمان شهر جولان میدهند. انفجاری در خیابان نزدیک بیمارستان روی داده و مردم سراسیمه به این سو و آن سو میدوند. به طرف محل انفجار میروم و میبینم افرادی در خون خود غلتیدهاند و به شهادت رسیدهاند. در بین جنازۀ شهدا، بدن تکه پارۀ مصطفی را میبینم که در خون خود غلتیده است. دست و پایم میلرزد و سر در گریبان آه و ناله سر میدهم.
یک دستگاه جیپ نظامی خودی میخواسته از پادگان سردشت خارج شود، ولی بر اثر تحرکات و مانور هواپیماهای عراقی، راننده جیپ با دستپاچگی هول میکند و جبپ درون گودالی میافتد. توپ 106 روی جیپ از ضامن خارج شده و با شلیک تصادفیاش به بالکن مغازهها اصابت کرده و چهارده نفر را به شهادت میرساند. تعدادی هم مجروح میشوند. راننده و خدمۀ توپ هم به شهادت میرسند. در آن هنگام مصطفی در حال عبور از پیاده رو به طرف بیمارستان بوده که مورد اصابت ترکش توپ قرار گرفته و به شهادت میرسد.
جنازۀ شهدا را به بیمارستان منتقل میکنیم و روز بعد مراسم تشیع جنازۀ باشکوهی برایشان برگزار میکنیم. ما میمانیم و همسر باردار مصطفی که بچهای سه ماهه در راه دارد.
بعد از شهادت مصطفی، خانواده درگیر مسائل عاطفی و خانوادگی میشود. حمیرا، همسر باردار مصطفی، بین رفتن و ماندن بیقرار و بلاتکلیف میماند. میخواهد خانوادۀ ما را ترک کند و به منزل پدرش در مهاباد برود ولی پدر و مادرم صلاح نمیبینند و دوست ندارند حمیرا فرزند مصطفی را در غربت به دنیا بیاورد. مانع رفتنش میشوند و بعد از کلی صلاح و مشورت به این نتیجه
می رسند که حمیرا در منزل خودمان بچهاش را به دنیا بیاورد و با من ازدواج کند.
سردرگم و پریشان سرنوشت را به پاهایم میسپارم و از خانه بیرون میزنم. نمیدانم این پاها مرا به کجا خواهند برد! انتخاب سختی سر راهم قرار گرفته است؛ یا باید پا روی دلم بگذارم و همسرم سُعدا را فراموش کنم و طلاقش دهم یا باید یادگار برادرم را رها کنم و اجازه دهم با حمیرا برود و تحت نظر مردی غریبه بزرگ شود.
حمیرا هم مردّد است؛ یادگار مصطفی را در منزل ما به دنیا آورد و ناباورانه به ازدواجی مبهم فکر کند یا عطای این زندگی پُرمشقت را به لقایش ببخشد و برود!
سنت و آدابمان اجازه نمیدهد راحت تصمیم بگیرم. تعصب خانوادگی بر هرگونه احساسی غلبه میکند. چطور میتوانم یادگار برادرم را رها کنم و انگ بیغیرتی و بیعرضهگی بر پیشانیام بزنم؟ چطور اجازه دهم برادرزادهام زیر دست و پای مردی غریبه بزرگ شود و کتک بخورد و توهین بشنود؟
چگونه میتوانم با زن داداشم که فقط چند ماه با مصطفی زندگی کرده ازدواج کنم؟! .....
⬅️ ادامه دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت دهم
چگونه میتوانم با زن داداشم که فقط چند ماه با مصطفی زندگی کرده ازدواج کنم؟! مصطفی بود که پا پیش گذاشت و سُعدا را برایم خواستگاری کرد. خدایا جواب سُعدا را چه بدهم؟ مدتی است سنگینی نگاهش با سکوت پُروقارش آزارم میدهد. به گمانم بو برده و شنیده در ذهن خانوادهام چه میگذرد.
اگر هم نشنیده باشد رسم و رسوم و عادت کردها را میداند و میفهمد در چنین شرایطی تعصب و غیرت کردی بر عشق و علاقه غلبه میکند. کاری هم نمیتوان کرد و باید حرف بزرگتر را گوش کرد و بیبهانه اجابت کرد. بزرگ است و یک کلام؛ ختم کلام والسلام.
مرد نباید اجازه دهد غرورش بریزد و انگ بخورد. باید اعتبار و آبروی خانوادگیاش را حفظ کند. زخم بخورد و نترسد و نلرزد. درد بکشد و ننالد. سربسته بگوید و واضح بفهمد. سُعدا هم این چیزها را خوب میفهمد. پدر زخمی و بیمارم داغدار مصطفی است و نمیتوانم قلبش را بشکنم. به ناچار با دلی شکسته و عزادار نامۀ کوتاهی برای سُعدا مینویسم تا تسکینش دهم.
احمد احمدیان، صاحب کارگاه جوشکاری سردشت، حالا فرماندارشده و با همان پزشکی که بالای سر پدرم آمده بود به منزلمان میآیند و پدرم را دلداری میدهند. میخواهند هزینۀ کفن و دفن مراسم مصطفی را بدهند که پدرم نمیپذیرد.
یک شب به پادگان دعوت میشوم و وقتی آنجا میروم میبینم تمام دوستان دوران مبارزه در آنجا جمعاند. رحمتالله علیپور و پدرش حاج احمد با نیروهای نظامی وارد شهر شدهاند. حاج ابراهیم حاج امینی، علی صالحی، کریمیان، سعید قادرزاده، حاج عبدالله واحدی، محمد ابراهیمی، حاج علی حکمت، علیپور داخل سالن نشستهاند و بازار دیدهبوسی و احوالپرسی گرم است. این افراد همگی از سران و معتمدین خوشنام سردشت هستند که در رفع مشکلات مردم میکوشیدند.
حظاتی بعد، همان دکتری که پدرم را معاینه کرده و با فرماندار به منزلمان آمده بود وارد سالن میشود. همه به احترامش بلند میشوند و منتظر میمانند تا در صدر جلسه بنشیند. علیپور میگوید: «ایشان دکتر چمران است!»
دکتر چمران در صدر جلسه نشسته و سروان صیاد شیرازی هم وارد جلسه میشود و همه بلند میشوند. روی میزها میوه و شیرینی زیادی چیدهاند و دلی از عزا درمیآورم. یک سال است نتوانستهام میوه و شیرینی درست و حسابی بخورم.
دکتر چمران شروع به سخنرانی میکند و میگوید: «عزیزان من، ما خیلی با شماها کار داریم. شما امین و معتمد ما در این شهر هستین. بزرگان و انقلابیون شما رو تأیید کردن و اسمتون رو به ما دادن. آقای علیپور و پدرشان هم اینجا هستن و شما رو تأیید کردن. شما باید ارتباطتان رو با ما حفظ کنین و اخبار و اطلاعات لازم رو جمع کنین و در اختیارمان بذارین. با شناسایی حرکتهای ضد انقلاب، آنها رو خنثی کنین. طوری به اینجا رفت و آمد کنین که کسی به شما شک نکنه. باید متوجه باشین که فعلاً اوضاع بحرانیه و نباید لو برید. ما روی شما حساب باز کردهایم و نباید الکی کشته بشید.»
بعد از دو ساعت جلسه امیدبخش، خداحافظی میکنیم و تکتک افراد از پادگان خارج شده و به منزل میرویم. ولی علیپور و پدرش در آنجا میمانند.
میفهمم که اسامی افراد معتمد و مذهبی شهر را علیپور و آیتالله ربانی شیرازی به مسئولین دادهاند تا به این جلسه دعوت شوند. در این جلسه باز هم میفهمم در غیاب دولت، حاج ابراهیم حاج امینی نماینده تامالاختیار دولت در شهر بوده و با زیرکی خاصی شهر را اداره میکرده است. او توانسته بود دفتر حزب جمهوری اسلامی را در منزلش دایر کند و افراد مذهبی و انقلابی را جذب حزب کند. من هم دو بار به منزلش رفته بودم و در حزب جمهوری اسلامی ثبتنام کرده و حاج رحمان رحیمپور را در آنجا دیده بودم. حاج علی حکمت اختلافات خانوادگی و طایفهای و قومی مردم را حل و فصل میکرد و نمیگذاشت به دام ضد انقلاب بیفتند.
اطلاعات و اخبار ماههای گذشته را به دست حاج اکبری فرمانده سپاه میرسانم و میگویم: «این هدیۀ مهدی باکری برای شماست.»
حاج اکبری صبح زود نیروهایش را به خیابان میآورد و نظام جمع و رژه و اللهاکبر و قدمرو و خبردار راه میاندازد و امید و امنیت را به مردم نوید میدهد. شبها در شهر گشت و ایست و بازرسی میگذارد و نیروهایش ناجوانمردانه به دست عوامل کومله و دموکرات ترور میشوند. برادرش در روستای مارقان به شهادت میرسد و خودش هم در درگیری با ضد انقلاب شهید میشود.
با حکم دکتر چمران مسئولیت ادارۀ شهر و امام جمعه و هماهنگی نیروهای نظامی و فرمانداری به دست رحمتالله علیپور سپرده میشود.....
⬅️ ادامه دارد .......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت یازدهم
فرمانداری به دست رحمتالله علیپور سپرده میشود.
ضد انقلاب نارنجکی داخل منزل سعید قادرزاده میاندازد و خواهرزادهاش روژان قادری زخمی میشود و یک چشمش تخلیه میشود.
بعد از مدت کوتاهی فرماندار عوض میشود و صالحزاده به عنوان فرماندار نظامی جایگزین احمدیان شده و علی صالحی به عنوان معاون سیاسی و امنیتی فرمانداری منصوب میشود. حاج احمد علیپور در انتخابات مجلس شورای اسلامی به عنوان نماینده منتخب مردم سردشت راهی مجلس میشود.
با توصیه دکتر چمران که میگوید: «ما رفتنی هستیم. باید زود ازدواج کنی و بچهدار شوی، بچهها ماندگارن و جایگزین ما میشوند» تصمیم میگیرم در این شرایط ناگوار زودتر عروسی کنم تا از آشفتگی نجات یابم.
گویا خانوادهام راضی شدهاند فعلاً با سُعدا عروسی کنم و بعد از به دنیا آمدن فرزند مصطفی، حمیرا را هم عقد کنم. حمیرا به منزل پدرش میرود ولی بلاتکلیف است و نمیداند چهکار کند. قرار است صبر کنیم تا یادگار برادرم به دنیا بیاید و بعد تصمیم نهایی را بگیریم. والدینم با خواهرانم و برادر کوچکم علی به بانه میروند و با سادگی و بدون هیچ مراسمی سُعدا را سوار ماشین کرده و به خانۀ بخت میآورند.
با این عروسی خیالم از جانب سُعدا راحت میشود و به فعالیتها و کارهای مبارزاتیام توجه بیشتری میکنم.
هر پنجشنبه ساعت چهار بعدازظهر خانوادۀ شهدا با مردم سر مزار شهدا میروند و آنجا شلوغ میشود. روز پنجشنبه برادرم علی بدو بدو میآید و میگوید: «داداش یه ساعت بزرگ زیر درخت گذاشتن و میترسم بیارمش پایین. بیا بریم بیارش.»
ـ کجا؟
توی قبرستان!
با وجودی که علی کوچک است و تازه میخواهد به مدرسه برود، ولی بعد از شهادت مصطفی جای خاصی در دلم باز کرده و دوستش دارم. بدو بدو سر مزار شهدا میرویم و میبینم علی راست میگوید. ساعت بزرگی زیر درخت سر مزار شهدا که محل تجمع مردم است نصب کردهاند. اسم بمب ساعتی را شنیده بودم ولی ندیده بودم. شک میکنم و با سرعت خودم را به پادگان میرسانم و میگویم: «با جناب سروان صیاد شیرازی کار دارم.»
صیاد شیرازی بدو بدو به طرفم میآید و میگوید: «چهکار داری سعید؟»
مرا میشناسد و بارها در جلسات معتمدین شهر مرا دیده است. میگویم: «یه ساعت سر مزار شهدا گذاشتن. نمیدانم چیه.»
با دستور صیاد شیرازی یک جیپ گالانت آماده میشود و چند نفر تکاور توی ماشین میپرند و با صیاد شیرازی به محل میرویم. صیاد بررسی میکند و میگوید: «روی زمین بخوابین، این بمب ساعتیه، روی ساعت چهار تنظیم شده.»
به تکاوران میگوید: «من بمب رو خنثی میکنم. شما عقب برین و روی زمین بخوابین.»
کی دو نفر میگویند: «جناب سروان اجازه بده ما خنثی کنیم.»
میگوید: «اگه قراره کسی شهید بشه بهتره من باشم.»
به من هم میگوید: «تو چرا کنار نمیری؟»
میگویم: «مگه خون من از شما رنگینتره؟ میخوام کنارت بمانم.»
بالای درخت میرود و آرام بمب را از شاخه درخت جدا میکند و توی بغلش جا میدهد و پایین میآورد. سوار جیپ میشویم و به پادگان برمیگردیم. از بالای تپه پادگان بمب را توی درّه پرتاب
میکند و منفجر میشود. اگر سر همان ساعت که اوج حضور مردم سر مزار شهدا بود منفجر میشد، دهها نفر را میکشت.
در سال 13۵8حاج ابراهیم حاج امینی در حالی که روز قبل با حضرت امام خمینی ملاقات کرده بود و تازه به سردشت بازگشته است، بعد از اقامۀ نماز مغرب به لحاظ جایگاه و اعتبار و احترامی که در بین مؤمنین داشت، دست در دست پسر کوچکش مصطفی به عنوان نفر اوّل میخواهد از مسجد خارج شود، که ناگهان توسط دموکرات به رگبار بسته میشود و به شهادت میرسد. مردم با عجله دست مصطفی را عقب میکشند تا مورد اصابت گلوله قرار نگیرد. با حملۀ تروریستی دموکرات این پیرمرد شریف
و مؤمن و انقلابی از گروه مبارزان و جان برکفان امام خمینی به شهادت میرسد.
متأسفانه علاوه بر گروههای کمونیستی و چپگرا، گروهی نیز به نام خبات با خط و مشی اسلام ارتجاعی و وابسته به کشورهای عربی توسط شیخ جلال حسینی برادر شیخ عزالدین حسینی رهبر معنوی سازمان کومله تشکیل شده و وارد مبارزه مسلحانه با نظام جمهوری اسلامی میشود. گروه خبات بسیجیان و پاسداران را به شهادت میرساند. شیخ جلال حسینی امام جمعۀ قبل از انقلاب شهر بانه بود که به نام دین و اسلام توانسته بود مردم سادهلوح را گرد خودش جمع کند.
این گروه مستقیم از عراق تغذیه شده و تحت نام مذهب فعالیت میکند ولی اصولشان سوسیالیستی است و رابطه صمیمانهای با صدام حسین دارند.
⬅️ ادامه دارد .......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سوم
#قسمت دوازدهم
نیروهای دموکرات بیشتر از منطقه آذربایجان غربی هستند و نیروهای کومله از استان کردستان جذب شدهاند.
بر سر اعزام اعضای زخمی دموکرات در منطقۀ کانیسور به بیمارستان بوکان، میرزا عبدالله توپچی از اعضای دموکرات زخمی میشود و درگیری خونینی بین کومله و دموکرات رُخ میدهد.
این درگیری باعث گسترش جنگهای مسلحانه گروهکی در سراسر کردستان میشود.
با حاج شهاب، مسئول اطلاعات و عملیات سپاه سردشت، هماهنگ شده و مأموریتهای شناسایی را بر عهده میگیرم. باید منابع اطلاعاتی و مالی ضد انقلاب را کشف و شناسایی کنم. دو دستگاه دوربین عکاسی پلوراید دارم که از سوژههایم عکس بگیرم. تحت پوشش عکاسی در پارک شهر و خیابانها میچرخم و افراد بانفوذ و طرفدار ضد انقلاب را پیدا کرده و عکسشان را میگیرم. برای اینکه بتوانم یک قطعه عکس اضافی از سوژهام بردارم، بار اول عکسش را میاندازم و زیر سه دقیقه فیلم را نشانش میدهم و با عذرخواهی میگویم: «ببخشید فیلمتان سوخته!» او را وادار میکنم دوباره بایستد و عکس دوم را بگیرم. وقتی عکس دوم را ظاهر میکنم و دستش میدهم و او میرود، فیلم اول را ظاهر میکنم و برای سپاه نگه میدارم.
در شهر وانمود میکنم دوست و طرفدار کومله هستم و با آنها ارتباط دارم. هر وقت به تهران یا ارومیه میروم اگر وسیله یا کاری دارند برایشان انجام میدهم و اعتمادشان را جلب میکنم. از این طریق اخبار و اطلاعات لازم را به دست میآورم.
به
توصیۀ سُعدا به شهرک ربَط میروم و یک قطعه زمین خریداری میکنم تا بعدها آنجا زندگی کنیم ولی این ظاهر ماجراست و میخواهم تحت پوشش خرید و فروش زمین، رفت و آمدم به ربَط که در فاصله پانزده کیلومتری سردشت است و در دست ضد انقلاب اداره میشود، راحتتر شود و بتوانم وظایفم را به خوبی انجام دهم.
از طرف سپاه صد هزار تومان پول میدهند تا به عنوان تاجر، منابع خرید و فروش دلار و دینار ضد انقلاب را کشف و شناسایی کنم. باید بفهمم چه کسانی ضد انقلاب را تغذیه مالی میکنند. طوری با اطلاعات سپاه هماهنگ شدهام که فقط شبها حق دارم به آنجا رفت و آمد کنم و گزارشات لازم را بفرستم و دستورات بعدی را بگیرم.
برای اینکه کسی پی به ارتباطم نبرد، حق ندارم در روز به سپاه رفت و آمد کنم. مأموریت خرید و فروش دلار و دینار در دستور کارم قرار میگیرد و مجبورم مورد را تعقیب کرده و به شهرک ربَط برسم.
ربَط در تسلط کامل ضد انقلاب است و در مسیرهای ورودیاش ایست و بازرسی گذاشته و عبور و مرور مردم را کنترل میکنند. در ابتدای ورودی شهرک کیوسک کومله مستقر است. بعد ایست و بازرسی دموکرات قرار دارد و رفت و آمد مراجعین را کنترل میکنند. باید طرف را کاملاً شناسایی کنند تا اجازه ورود بدهند. بعد نوبت خبات است و دست آخر باید از پایگاه مجاهدین خلق عبور کرد. اوضاع خطرناک است و هر لحظه ممکن است به دام یکی از این گروهها بیفتم و گرفتار شوم.
چون روز است نمیتوانم رفتنم را به ربَط با حاج شهاب هماهنگ کنم. به ناچار خودسرانه به دنبال مأموریت میروم. از طرف دیگر نمیتوانم مأموریتم را نیمهکاره رها کرده و برگردم. مجبورم بدون اطلاع حاج شهاب چند روزی در ربط بمانم. یک هفته بعد نگهبانان کومله متوجه حضورم در ربَط میشوند و سؤال و جوابم میکنند. میگویم: «از ترس سپاه به اینجا آمدم. میترسم دستگیرم کنن و به سربازی اعزامم کنن.»
مدارا میکنند و حضورم را میپذیرند. برای رد گم کنی اتاقی اجاره میکنم و چند تکه خرت و پرت خریده و در اتاق پهن میکنم. با نیروهای کومله احوالپرسی کرده و میگویم: «از ترس شهاب به ربَط فرار کردهام!»
احمد بایزدی، عزیر بایزدی، عبدالله شاهین، یوسف خلیلپورآذر، محمد شریف امینی، مصطفی طالبالعلم، سالاری، رحمت فتحیعلی عبدالی، حسین عبدالی و هاشم عبدی اعضای اصلی کومله هستند. تعدادی دیگری هم سنندجی و مریوانی هستند که شناساییشان میکنم. پیشنهاد میدهند به کومله بپیوندم ولی پشت گوش میاندازم و نمیپذیرم. مقداری دینار عراقی خرید و فروش میکنم و میفهمم وضع مالی خبات و مجاهدین از بقیه بهتر است.
در روز عکاسی میکنم و از ضد انقلاب و اعضای کومله و دموکرات عکس میگیرم. ضد انقلاب هر شب به سپاه سردشت حمله میکند. باید تعداد نفراتی که به سردشت حمله میکنند را تشخیص دهم و بفهمم عضو کدام گروه هستند و چه امکانات و تسلیحاتی دارند. باید بدانم شبانه از چه مسیرهایی و از کدام روستاها عبور میکنند و در سردشت به منزل چه کسانی پناه میبرند......
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷