🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هشتم
💠شهادت حاج قاسم در سخنان رهبری
شاید برخی دوستان ندانند ولی دشمنان خوب می دانند که او با کمک به ملت های منطقه توانست همه نقشه های نامشروع آمریکا در غرب آسیا را خنثی کند .
نقشه آمریکا در مورد فلسطین این بود که آنقدر آن ها را در ضعف نگه دارند که نتوانند دم از مقاومت بزنند اما او دست فلسطینی ها را پر کرد .
کاری کرد که بتوانند مقاومت کنند ، برادران فلسطینی مکرر پیش بنده ، این را شهادت داده اند . در جلسه ایی که با مسئولان داشتیم ، حاج قاسم گوشه ای می نشست که دیده نمی شد .
باید می گشتی تا او را پیدا کنی.
نقشه آمریکا در سوریه، عراق، لبنان با کمک این شهید خنثی شد...
بنده در برابر کار بزرگ و قیامتی که سردار سلیمانی کرد تعظیم می کنم .
این تشییع جنازه ها و بدرقه های ایرانی و آن بدرقه های عظیم عراقی را دیدید، چه کردند با این پیکر اربا اربا... شهادت او زنده بودن انقلاب را به رخ همه دنیا کشید .
شهادت، پاداش تلاش بی وقفه او در همه این سالیان بود ، با رفتن او به حول و قوه ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه ی دیشب آلودند .
۱۳ دی ۱۳۹۸
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد...
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
@shohadayemasgedehazratezeinb
امام زادگان عشق. محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#اسمتومصطفاست #قسمت_هشتم
مادر بزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند . شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد،خانه سید ابراهیم ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعد ها هم که تو اورا شناختی،بابابزرگم را میگویم،مریدش شدی .میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران.به قول خودت شده بود مرادت . چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند،چطور گوشت هارا در اناردان میخوابانَد،چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد! آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی سید ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی.
گفتم:((توکه اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی،حداقل فامیلی اش رو هم میگذاشتی!چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟
خب میگذاشتی سید ابراهیم نبوی!))
خندیدی،از همان خنده های معصومانه ای که حالم را خوب میکرد:((مارو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم.باشه،رفتم اونجا فامیلی ام رو عوض میکنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی.))
#ادامه دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#تریاک
#قسمت_هشتم
ایام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجیبی در این کشور رخ میداد. دستور رسیده بود که بسیجیها برنامه ایست و بازرسی را فعال کنند. بچه های بسیج مسجد حوالی میدان شهید محلاتی برنامه ایست و بازرسی را آغاز کردند. هادی با یکی دیگر از بسیجیها که مسلح بود با یک موتور به ابتدای خیابان شهید ارجمندی آمدند. این خیابان دویست متر قبل از محل ایست بازرسی بود. استدلال هادی این بود که اگر مورد مشکوکی متوجه
ایست و بازرسی شود یقینا از این مسیر می تواند فرار کند و اگر ما اینجا باشیم میتوانیم با او برخورد کنیم. ساعات پایانی شب بود که کار ما آغاز شد. من هم کنار بقیه نیروها اطراف میدان محلاتی بودم. هنوز ساعتی نگذشته بود که یک خودروی سواری قبل از رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد! | بعد هم یکدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خیابان شهید ارجمندی فرار کند. به محض ورود به این خیابان یکباره هادی و دوستش با موتور مقابل او
قرار گرفتند. دوست هادی مسلح بود. راننده و شخصی که در کنارش بود، هر دو درب خودرو را باز کردند و هریک به سمتی فرار کردند. هادی و دوستش نیز هریک به دنبال یکی از این دو نفر دویدند. راننده از نرده های وسط اتوبان رد شد و خیلی سریع آن سوی اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خیابان ارجمندی شد و هادی هم به دنبال او دوید. اولین کوچه در این خیابان بسیار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست می باشد. این شخص به
خیال اینکه این کوچه راه دارد وارد
آن شد.
من و چند نفر از بچه های مسجد هم از دور شاهد این صحنه ها بودیم. به سرعت سوار موتور شدیم تا به کمک هادی و دوستش برویم. وقتی وارد کوچه
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_هشتم
میخواست بیاید تو. داشت شیشه را میشکست. اسلحه را گرفتم طرفش. گفتم «اگریکی پا بگذارد تو، میزنم.» خیلی زود دو تا تویوتا از بچه های لشکر آمدند. هر پنج تایشان را گرفتند و بردند. به منوچهر خبر رسیده بود. وقتی فهمیده بود آنها آمده اند توی
خانه، قبل از این که بیاید، رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه. گفته بود «ما شهر و زندگی و همه چیزمان را گذاشته ايم، زن و بچه هامان را آوردهیم این جا، آن وقت تو که خانواده ات را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی
می کنی؟!» شام میخوردیم که زنگ زد. اف اف را برداشتم. گفتم «کیه؟» گفت «باز کنید لطفا» پرسیدم «شما؟ گفت «شما؟» | سر به سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها. گفتم «کیه؟» تا سرش را بالا گرفت بگوید «منم»، آب را ریختم روی سرش و به دوبه دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم «برو همان جا که یک ماه بودی.» گفت «در را باز کن. جان علی. جان من.» از خدایم بود
ببینمش. در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. برایش تعریف کردم که تو رفتی، دو، سه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد. دیگر ترسیده بود. هر دو، سه روز می آمد. اگر نمیتوانست بیاید، زنگ میزد. شاید این اتفاق هم لطف خدا بود. او که ضرر نکرد. منوچهر که بود، چیزی کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید. اگر از دوستان منوچهر می پرسید، میگفتند «خشن و جدی است.» اما مادربزرگ می گفت «منوچهر شوخی
را از حد گذرانده.» چون دست می انداخت دور کمرش و قلقلکش میداد و سر به سرش می گذاشت.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_هشتم
#روایت_گذشته_ها
وقتي مرا مرخص می کردند، دکتر ثميني به آقای پیروي گفت: در خانه بهتر می توانید به او برسید و با او صحبت کنید تا حافظه او برگردد. یک پرستار هر روز برای تعویض پانسمان و تزریقات به منزل شما می آید. بهتر است درباره حادثه به او چیزی نگویید. چون ترمیم مغزي نیاز به آرامش و زمان دارد. مرا به منزل آقاي پيروي منتقل کردند. در بیشتر ساعات و روزها در حالت عادي نبودم. گاهي گریه می کردم و با خودم حرف میزدم.اصلا شرایط یک انسان سالم را نداشتم. نکته دیگر اینکه من تا مدتها نماز نخواندم. يعني اصلا نمی دانستم نماز چگونه است؟! در این مدت تمام بستگان و نزدیکان، براي بهبودي من تلاش می کردند. هر کسي هر کاری از دستش بر مي آمد انجام مي داد. کم کم اطرافیان به این نتیجه رسیدند که بعید است من به شرایط قبل برگردم! زخمها و آسيب هاي بدني يکي يکي برطرف شد، اما عقل من هنوز.. من کمتر با دیگران حرف مي زدم.بیشتر خلوت می کردم و گاهي گریه می کردم. گاهي هم در خود فرو ميرفتم و فکر می کردم. در آن حالات، حرفهايي میزدم که براي اطرافیان عجیب بود. من ميدانستم چه کساني به ملاقاتم می آیند و حتي از تصمیمات و افکار برخي ها خبر داشتم! من بعضي مواقع با ناراحتي در مورد بهشت و نعمتهایش حرف مي زدم. البته الان چیزی را به یاد ندارم، اما اطرافیان شاهد این مطلب بودند. آقاي پیروي پس از مدتی که این مطالب عجیب را از من می شنود،تصمیم به ثبت گفته هایم می گیرد. یک ضبط و نوار تهیه کرد و صدایم را ضبط نمود. ایشان در آن شرایط خاص،
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هشتم
دور خانه شیلنگ تخته زنان
میدویدم با شوق و ذوق از دیدار امام
میگفتم دلم میخواست فقط از
چشمهای امام برای بقیه حرف بزنم
خوشحالی میکردم که تا چند روز آینده هم قرار است برویم پیش آقای خامنه ای خواهر و خاله و مادربزرگم دنبال سرم راه افتادند که باید ما را
هم ببرید.
دوسه روز بعد، رفتیم نهاد
ریاست جمهوری ما را بردند داخل
سالن بزرگ زیرزمین مانندی منتظر
نشستیم تا آقای خامنه ای برسند. همین که از پله ها آمدند پایین خاله ام از جا بلندشد. چادرش را زیر چانه سفت چسبید و داد زد: «وای حضرت علی بغض های مانده در گلو را آزاد کرد. اول از همه مهریه مان را پرسیدند مهدی گفت : «آقا چهارده
سکه!»
شهریور سال ۶۱ در خانه مادرم جشن
عروسی ساده ای گرفتیم . مهدی ازم
پرسید: «ماشین خودمونو گل بزنم یا
ماشین برادرمو قرض بگیرم؟
گفتم
«خودتون
چی میگید؟»
از
چشمانش خواندم ماشین
خودمون ،ماشین را برده بود
صافکاری نقاشی ،قرار شد برای
عروسی بیاوردش
خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آن چنانی ندارد قید سرویس طلا را زدم . من یک حلقه ساده خریدم و مهدی یک انگشتر عقیق ولی خودش با وسواس یک جعبه آرایش کرم رنگ انتخاب کرد؛
با لوازمش صندوقچه کلیدداری بود
به اندازه یک کتاب رقعی
.من لباس عروس پوشیدم؛
👇👇👇
1959796481_-1717983805.mp3
2.75M
🎙 #قسمت_هشتم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۵ دقیقه ۴۲ ثانیه
💾 حجم: ۱ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
8⃣ قسمت هشتم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
08.mp3
2.55M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_هشتم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_هشتم
بازیکن تکه سنگی را به مربع اول پرتاب می کند در آن میپرد به طوری که روی یکی از پاهای خود ایستاده می ماند و با نوک پا به مربع دوم سنگ میزند و در حالی که هنوز روی آن است به سمت آن میپرد یکی از پاهایش را به سنگ می زند و به مربع سوم میزند و به سمت آن می غلتد و آن را به دایره میزند و به سمت آن میپرد که با هر دو پا بتواند روی آن بایستد، سپس سنگ را به مربع سوم می زند و به سمت آن روی یک پا بالا می رود. بنابراین اگر بیفتد یا پایش سر یکی از خطوط بیاید شکست خورده است و نوبت به شریک زندگی و رقیب او می رسد. بعضی اوقات دخترها طناب زدن بازی هم میکردند.
گاهی پسران عرب و یهودی بازی می کردند و به دو تیم تقسیم می شدند: تیم عرب، تیم یهودیان که هر گروه تکه های چوب یا هیزم به شکل تفنگ حمل میکردند و از آنها به سوی یکدیگر شلیک میکردند و فریاد میزدند: به جرات میگم بهت خیانت کردم و دیگری فریاد میزد نه به جرات میگم بهت خیانت کردم قبل از این در بسیاری از موارد تبدیل به نزاع
می شد، زیرا دومی قبل از دیگری (تخات) می کرد اما به احتمال زیاد تیم عرب باید تیم یهودی را شکست می داد. قوی ترین پسرها بزرگسالان آن بودند که اعضای هر تیم را مشخص میکردند . پدر بزرگم ماهی یک بار به مرکز عرضه می رفت و با خود غذا می آورد کارت بیمه من و کارت ما و کارت خانواده عمویم تا بعد از ظهر ناپدید می شد، سپس او و سایر زنان و مردان محله برمیگشتند با یک گاری مرکب جلوی آنها و پر از کیسه های آرد , پاکت روغن و بسته ای گوشت ریز شده، روغن سرخ کردنی و چند سبد حاوی کیسه ها کوچک حبوبات مانند نخود و عدس .
گاری که می رسید جلوی خانه ما می ایستاد و بچه ها میپریدن تا سوار آن شوند.
گاری ران با تکان دادن چوب بر سر آنها فریاد میزند و آنها میرفتند و بعد از اینکه پدربزرگم به آنها اشاره میکند وسایل ما را داخل خانه میبردند. پدربزرگم چند سکه از کیسه پارچه ای که از جیبش در میآورد به او میداد و گاری ران آنها را میپذیرفت و در کیفش میگذاشت و می گفت: خدا رحمتت کند و الاغش را می کشید و می رفت و بچه ها دنبال گاری می دویدند و بزرگترها تلاش می کردند مانع آنها شوند.
مادرم هر از چند گاهی خواهرام (مریم) را به درمانگاه آژانس سلامتی... سویدی. بطرف اردوگاه می برد او در آنجا در بخش مراقبت از مادر و کودک کلینیک معاینه و وزن میشد جایی که تعداد زیادی از زنان به همراه فرزندانشان برای معاينه جمع میشدند زنان در سالن روی آن چوکیهای چوبی بلند( صفحه)( سفید رنگی می نشستند. و تعدادی از آنها روی زمین مینشینند و شروع به صحبت میکردند هر کدام در مورد مشکلات و نگرانیهای خود با دیگران صحبت می کردند و شکایات خود را با دیگران شریک میساختند بنابراین یکی از روی دیگری آگاه میشد و در می یافت که نگرانی دیگران کمتر از خودش نیست.
مادرم من را بارها در سفرهایش به شفاخانه سویدی برده بود ،آنجا درب خانه السويدی چند دستفروش خیابانی ایستاده بودند و اقلام مختلف میفروختند از شیرینی هایی که برای امرار معاش فامیلشان درست میکردند من شروع به کشیدن لباس مادرم به سمت فروشنده کردم و از او خواستم تا یک تکه الناموره (نوعی شیرینی برایم بخرد و در مقابل اصرار من
مجبور شد با وجود غیبت طولانی پدرم و ناتوانی پدربزرگم آنچه را که می خواستم بخرد.
به دلیل سختی فرصتهای شغلی در آن دوره برای کسب درآمد کار برای جوانها و افراد صحتمند .نبود. اما وضعیت مالی ما نسبت به بقیه همسایه ها خوب بود پدربزرگم یا فامیل ما مقداری پول داشتیم دقیقاً نمیدانستم از کجا آمده بود، اما قبل از جنگ گاهی اوقات دستهای مادرم را چند دستبند طلا میدیدم اما از زمان جنگ آنها را ندیدم و مامایم صالح را میدیدم هر از گاهی به ما سر می زد و به مادرم پول می داد و به ما یا پسر عموهایم چند سکه میداد و برای خرید شیرینی از مغازه ابو جابر نزدیک بیرون می رفتیم مامایم صالح خیلی خوش شانس بود، او یک کارخانه نساجی داشت که حاوی چندین ماشین نساجی برقی بود که قبل از اشغال نوار غزه از مصر آورده بود این کارخانه بعد از اشغال نیز به کار خود ادامه داد و مقدار زیادی پارچه تولید میکرد و می فروخت.
پس از جنگ (1967) در زمانی که جنبش به تدریج بین کرانه باختری و نوار غزه پنهان شد او شروع به فروش بخشی از تولیدات خود در جنوب کرانه باختری در منطقه الخلیل کرد و چون وضع مالیش خوب بود مشتاق بود هر از چند گاهی سهمی از پول را به مادرم بدهد مادرم سعي مي کرد که امتناع کند پس او بر مادرم خشمگین میشد و میگفت اگر به تو....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷