02.01.mp3
11.48M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#میرزا_محمد_سلگی
#قسمت_پنجم
#فصل_دوم
✍ #رنگ_خدا
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
PTT-20200930-WA0030.opus
568.7K
💠 نکاتی از حدیث کساء
#قسمت_پنجم
🎙سرکار خانم تجلّی
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجم
رسم است وقتی بزرگی یا مسئول مملکتی رخت سفر را می پوشد و می رود به یادش دسته گلی را بر میز و صندلی او می نهند .
عجبا ! هرچه می گردیم دفتر کار سردار سلیمانی را نمی یابیم، میز و صندلی اورا نمی یابیم .
خدایا دسته گلهای مان را کجا ببریم؟
کجا بگذاریم؟
راستی دوستان ، شما هیچ عکسی از سردار دارید که پشت میزی نشسته باشد؟ شما هیچ عکسی از سردار سلیمانی دارید که مردم پشت دفتر کارش منتظر باشند تا گلهایمان را آنجا ببریم؟
بله یادمان می آید عمده محل کارش پشت خاکریزها بود و دفتر کارش سنگری بود که از چند گونی خاک پرشده بود .
قبل ازهر کاری به این نکته توجه کنید که شهید سلیمانی هیچ وقت به پشت میز نشستن و دستور دادن بسنده نکرد! فرمان حمله و مقاومت نمی داد و بعد خودش پشت جبهه کنار بخاری یا زیر باد کولرگازی بنشیند !... همیشه در دل ماجرا بود . کمی یاد بگیریم !!
دل ها بسوزد به حال دسته گلهایی که حسرت نشستن برصندلی حاج قاسم به دل شان ماند ولی عطرشان دنیا گیر شد . ای مرد، عزیز دل، بزرگی عزت و غرورمان ریشه در پشت خاکریز نشینی و سنگر نشینی تو دارد.
"شهید سلیمانی" از معدود فرماندهان عالی رتبه سپاه بود که در این دو دهه جایگاه عالی خود را در قلب عموم مردم ایران حفظ کرد و از آلودگیهای سیاسی و اقتصادی و ... در امان ماند، از این رو شهادتش برای عموم بسیار جان سوز است.
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@shohadayemasgedehazratezeinab امام زادگان عشق.محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#اسمتومصطفاست #قسمت_پنجم
باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند.آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود ،خود را رساندند درمانگاه و درمیان اشک و ناله و آه،پیشانی ام بخیه خورد.
چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران.
آمدند خیابان آزادی،خیابان استاد معین.اما من نیامدم،ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز.
پیرزنی دوست داشتنی باصورتی گرد،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد،نوه های اولش بودیم و عزیزدردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند،پیش او ماندم.خانه اش کوچک بود و جمع و جور،اما پر از صفا و صمیمیت .شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم.دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید:قصه چهل گیس،ماه پیشونی،ملک خورشید و ملک جمشید.
تا پیش دبستانی پیش او بودم.هرروز صبح زود برای نماز بیدار میشد.
از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت،آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود،لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز،در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد.
ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم،از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد.داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای،کباب ،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش
#یکی_از_جوانان_مسجد
#قسمت_پنجم
کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر (ع) بسیار گسترده شده بود. سید علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب میداد. همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل می خرید. می گفت هم سالم است هم ارزان. یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می کرد. شاگرد این فلافل فروشی یک پسر با ادب بود. با یک نگاه میشد فهمید
این پسر زمینه معنوی خوبی دارد. بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف میزدیم. سید علی می گفت: این پسر باطن پاکی دارد، باید او را جذب مسجد کنیم. برای همین چند بار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه فرهنگی و ورزشی داریم. اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامه ها شرکت کن. حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری، در برنامه فوتبال بچه های مسجد شرکت کن. آن پسرک هم
لبخندی می زد و می گفت: چشم. اگر فرصت شد، مییام. رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب مراسم یادواره شهدا در مسجد برگزار شد. این اولین یادواره شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود. در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سید علی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد. سید علی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و
به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد. سید علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت. او هم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می یاد؟
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_پنجم
منوچهر دست فرشته را که بین دستهاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آنجا که میتواند زیاد مینوشت. اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن میشنیدم، تازه بیشتر دلتنگش میشدم. میدیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من را و وسایلی که براش می گذاشتم کنار، میرساندند به دستش. رسول تکنیسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران.دو تا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تک مان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه اینها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه منوچهر. تحمل این که تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتیم. مریم زار میزد. من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توی خودم. وقتی رسیدیم خانه، انگاریک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام، گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم دیگر منوچهر مال من نیست. دیگر رفت. از این می ترسیدم. منوچهر شش ماه نیامد. من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم. فقط امتحانها را می دادم. سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم میرفتیم بیمارستان خانواده مجروحها را می آوردند آنجا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم «من الآن دارم این را می بینم. حالا کی منوچهر را می بیند؟» روحیه ام را باختم آن روز دیگر
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجم
#چشم_برزخی
اما مطالبي که در ادامه نقل مي کنم؛ بعدها از آقاي پيروي شنیدم. ایشان می گفت: در آن روزهایی که تازه به هوش آمده بودي، وقتي کسي به بیمارستان و ملاقات می آمد به دو صورت برخورد می کردي! با دیدن برخيها عصباني ميشدي و مي گفتي: نمي خواهم کسي را ببینم، کي اینها را راه داده و... ما هم مجبور بودیم بگوییم فعلا شرایط مساعد ندارد و... اما برخي ها را با روي باز ميپذیرفتي و از دیدن برخيها خيلي خوشحالميشدي! پدر همسرم مي گفت: براي ما سؤال بود، مگر تو چه ميداني که نميخواهي برخي ها را ملاقات کني؟! آنهایی که تو نمی پذیرفتي، کساني بودند که غرق در مادیات بوده و با معنويات ارتباطي نداشتند و برعکس، کساني که خداوند محور زندگي شان بود را با روي باز می پذیرفتي! این براي همه سؤال شده بود که علت این برخورد تو چیست؟ تو از کجا این موارد را مي فهمي؟! نکته دیگر اینکه، بیشتر مواقعچشمانت بسته یا رویت به سمت دیوار بود، اما ميدانستي چه کسي به ملاقاتت آمده! حتي مطالب عجیب تري مي گفتي! مطالبي که ما را مطمئن می کرد که در ملکوت سیر مي کني و چشم برزخي تو باز شد! |
آقاي پيروي يكي از ماجراهاي ملاقات را اینگونه برایم توضیح داد: برادر مجتبي سالاري، يكي از جانبازان عزیز و از دوستان پدرت به بیمارستان و ملاقات شما آمد. شما به او گفتي: کجا بودي برادر، چرا دیر آمدي؟ كمي با او حال و احوالکردي، اما یکباره رنگت تغییر کرد وگفتي: شما چرا نماز ظهر و عصر را نخوانده اي؟
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_پنجم
عیالوار بودیم و خانه هفتاد و پنج متری خیابان شیرازی برایمان حکم قوطی کبریت داشت. پدرم خانه را فروخت و
در اراضی سلیمانیه زمین
دویست و چهل متری خرید خودش با کمک برادرهایم دیوارهایش را بالا آورد و اتاقی دست و پا کرد. زود جابه جا شدیم در یک اتاق کیپ در کیپ هم زندگی میکردیم.
دلم برای صفیه تنگ میشد. بعد از آن ، دیگر او را ندیدم.
اول دبیرستان رفتم مدرسه «شهید مطهری بچه های انقلابی مدرسه همدیگر را پیدا کردیم شدیم تیم پنج نفری من ،احمدی، زارعی، میروکیلی وصدیقی. زارعی حافظ قرآن بود و صدیقی قاری قرآن مد شده بود میتینگ راه بیندازیم از هر
دری وارد بحث میشدیم حجاب ،قرآن، خانواده احمدی از همه بزرگتر بود و رهبر گروه مدام توی گوشمان میخواند زنگ تفریح بروید با بچه ها طرح رفاقت بریزید. بین کلاسها کارمان شده بود راه رفتن دور حیاط راه رفتن روی برگهای خشک پاییزی همه توانمان را به کار میگرفتیم که به بچه ها انقلابی گری
یاد بدهیم.
بعد از مدتی هم عهد شدیم سطح علمی خودمان را بالا ببریم . ساعتها با هم مباحثه میکردیم کتاب گناهان کبیره آیت الله دستغیب
،داستان راستان و مسئله حجاب استاد مطهری و فاطمه فاطمه است دکتر شریعتی قبل از شروع بحث زارعی گره روسری اش را باز میکرد.
👇👇👇👇
-1794236670_1974059697.mp3
9.58M
🎙 #قسمت_پنجم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۱۹ دقیقه ۵۷ ثانیه
💾 حجم: ۱۰ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
میکس و مسترینگ:
حسین سنچولی
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
5⃣ قسمت پنجم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
05.mp3
2.23M
#کتاب_صوتی_دوم
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_پنجم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷