#خاطره
#شهید_بهشتی
#سوختن_عبای_امام
قبل از #شهادت آقای #بهشتی ،
#امام خوابی ديده و به ايشان هشدار داده بودند .
نيمه شعبان بود كه میخواستيم برای ديدن #مادر آقا به اصفهان برويم .
آن روز او به ديدن #حضرت_امام رفت .
موقعی كه برگشت،
ديدم خيلی ناراحت است.
علت را پرسيدم ،
گفت :
#امام فرموده اند
به اين #سفر نرو
و بيشتر مراقب خودت باش .»
هر چه پرسيدم خواب #امام چه بوده،
به من جواب نداد.
تا روز ختم او كه خانم #امام به منزل ما آمدند و من در بارهی خواب #امام سئوال كردم .
ايشان گفتند #امام خواب ديده بودند كه عبايشان سوخته است
و به آقای #بهشتی گفته بودند :
« شما #عبای من هستيد،
مراقب خود باشيد .»
راوی :
#همسر_شهید_بهشتی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#هفتم_تیرماه
#سردشت
#شیمیایی
#بمباران
سال ۱۳۶۶ ، #سردشت به عنوان #نخستین شهر غیرنظامی جهان ، چهار بار پیاپی در اوج جنگ تحمیلی عراق علیه ایران توسط رژیم بعثی مورد هدف #بمباران_شیمیایی قرار گرفت.
بلافاصله بعد از بمباران ۱۱۰ نفر از مردم مظلوم و بی دفاع این شهرستان مرزی به #شهادت رسیده و #هزاران نفر از زنان، کودکان و مردان مظلوم این دیار ، دچار مصدومیت ناشی از گازهای #شیمیایی و سمی شدند .
#سردشت اولین #شهری بود که بعد از جنگ جهانی اول و تصویب کنوانسیون های منع سلاح های #شیمیایی مورد حمله #شیمیایی قرار گرفت و به مراتب بدتر و فاجعه آمیزتر از #حلبچه بمباران #شیمیایی شد .
در این فاجعه انسانی #هشت_هزار نفر مصدوم شدند ولی آمار غیر رسمی با توجه به جمعیت ۱۳ هزار نفری #سردشت، ۱۰ هزار نفرمصدوم بود. مصدومانی که با گذشت سالها هنوز هم از عوارض این #گازهای سمی رنج می برند.
یک فاجعه ای جهانی که با سکوت مواجه شد.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#سیره_شهدا
#شهید_والامقام
#دڪتر_عبدالحمـید_دیالمه
نماینده مردم مشهد در مجلس
چند خانــم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسنـد ،در تمام مدت سرش بالا نیامد، نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود...
خانـم ها ڪہ رفتند، رفتم جلو گفتم: تـو انقدر سرت پایینہ نگاهم نمےندازی بہ طرف ڪہ داره حرف میزنه باهات، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبے و اثر حرفات ڪم شه...
گفت : من نگاه نمےکنم
تا خــــدا مرا نگاه کند ...
#سالروز_شهادت
#روحش_شاد
#یادش_گرامی با ذکر#صلوات
شــهادت، بارانےست که بر همه یکسان مےبارد
چطور بعضی ها گل مےکنند
و بعضی چون خار...
و نم نم باران اثری در آنها ندارد؟؟
خدایا!
خارهای نفسم را تو حرَس کن
درد جدا کردنشان را تحمل مےکنم
سلام ✋
#عاقبتتون_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام و احترام
ثبت نام دوره تابستانی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
برای پسران سوم تا هشتم
از امروز تا ۴شنبه ۹ تیر ساعت ۱۸ الی ۲۰
هزینه ۱۰ هفته ۱۵۰ هزار تومان
همراهی یکی از والدین مزید امتنان خواهد بود.
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیستم
#قسمت ۶۰
دو دست لباس مشکی داشتم که چپ و راست میپوشیدم.
هرگز لباس تازهای نخریدم. هیچ وقت دلم نیامد نان سالم تکه کنم و بخورم. همیشه نان ریزه زیر دست بچهها را جمع میکردم و میخوردم و خدا را شکر میکردم.
لباسهای نازدار را قرض میکردم و توی عروسی میپوشیدم تا طعنه نشنوم.
مرد خانه بودم و کارهای اداری و پیگیری درس بچهها و خرید منزل و تعمیرات خانه و خرید نفت و تهیه آب به دوشم افتاده بود.
اگر علی شهید نمیشد اینقدر زجر
نمیکشیدم.
نمیدانم حال و روز حمیرا و افسانه چگونه بود. خدا بهشان کمک کند.
هنوز سعید زنده بود اینقدر زجر میکشیدم.
آنها که شوهرانشان شهید شده بودند چگونه تحمل میکردند؟
کنار بچههایم دلتنگیام را با آنها تقسیم میکردم ولی حمیرا که یادگارش را جا گذاشته و رفته بود، چگونه روزگار را سر میکرد؟
افسانه که فقط چند ملاقات دزدکی با علی داشت روح و روانش را با علی فرستاده بود. با اشک و حسرت میآمد و از کوچه ما گذر میکرد و چشم به پنجره میدوخت.
آنقدر وضعیتم سخت و تأسفبار بود که دائم اشک میریختم. مشکلات شیمیایی باعث شده بود اشک چشمم خشک شود و مجرای اشکم بسته شود. پشت چشمم آب جمع شده بود. پزشکان نمیتوانستند علتش را تشخیص دهند. بینی زهرا توی مدرسه شکسته بود و مجبور شدم ببرمش ارومیه و با هزینۀ کمیته امداد عملش کنم. چشم خودم را هم نشان دادم. گفتند باید عمل کنم. زهرا که خوب شد چشم خودم را هم عمل کردم.
زهرا به مدرسه رفت و دو هفته بعد یکی از همکلاسیهایش مستقیم آمده بود توی صورتش و دماغ زهرا دوباره شکست. مجبور شدم برای بار دوم ببرم و با هزینه خودم عملش کنم.
مینا کوچک بود و شیرخشک میخورد. هر وقت کاری داشتم پیرزن همسایه میآمد و از او نگهداری میکرد.
رابطۀ خوبی با هم داشتند و مینا بیتابی نمیکرد.
تابستان بود و آماده شدم به ملاقات سعید بروم.
کمبود آب و بمباران صدام در کردستان عراق با بمبگذاری ماشینهای عمومی و مسافربری بیداد میکرد. جانمان را کف دست گرفتیم و به خطر انداختیم.
پسرم رضا را هم همراهم بردم ولی نگذاشتند با سعید ملاقات کنیم.
رضا از لای در وارد محوطه زندان شد و توانست پدرش را لحظهای ببیند.
همین که پدرش را بغل کرده بود، نامردا سر رسیده و او را از بغل پدرش جدا کرده و نگذاشته بودند همدیگر را ببوسند. دست خالی برگشتیم و امکان ملاقات نیافتم.
خاله غنچه و اقواممان در عراق هر ماه به ملاقاتش میرفتند و خبر سلامتیاش را برایمان میآوردند. توی عراق فامیل زیاد داشتیم و بهش سر میزدند. حضور فامیلهای مسلح در عراق باعث شده بود دموکرات بترسد و سعید را اعدام نکند. با هر ملاقاتی باید برای نیروهای دموکرات کفش و لباس و گیوه و صابون و مواد شوینده میفرستادیم تا ملاقات بدهند و سعید را اذیت نکنند. هر چه حقوق از سپاه و کمیته امداد میگرفتم پسانداز کرده و برای دموکرات خوراک و پوشاک میفرستادم تا به هوای کمکها سعید را اعدام نکنند. سپاه هم ایرادی نمیدید برای حفظ جان سعید رشوه بدهیم. هماهنگ میکردند لب مرز اجازه خروج وسایل را بدهند.
دموکرات از من خواسته بود همکاری کنم و اسامی بسیجیان و پیشمرگان مسلمان کرد را برایشان بفرستم تا شوهرم را آزاد کنند. من هم اسامی طرفداران خودشان را به عنوان طرفدار دولت نوشتم و داخل پاکت شیرینی گذاشتم و برایشان فرستادم. تمام کارهایم را با اطلاعات چک میکردم و بعد اقدام میکردم. پیشبینی میکردیم در برابر خواستههای آنها چه اقداماتی انجام دهیم. یک بار گفته بودند برای حسننیت بیست کیلو شیرینی خامهای خوشمزه برایشان بفرستم.
با اطلاعات هماهنگ کردم و گفتند: «اشکالی نداره بفرست.»
شیرینی را با ماشین همسایهمان که میخواست به عراق برود فرستادم. چون شیرینیها را صادقانه فرستاده و مسموم نکرده بودم، فهمیده بودند قصد ضربه زدن به آنها را ندارم. این اقدام امتیاز خوبی برای سعید محسوب میشد.هر روز خبر میرسید یکی از زندانیان اعدام شده، تا بفهمم سعید نبوده نصفهجان میشدم. اول گفتند باید پنج سال در زندان بماند. منتظر ماندیم تا پنج سالش تمام شود ولی بعد شایعه شد میخواهند اعدامش کنند. قاعده و قانونی نداشتند. هر کس برای خودش حکم میبرید و اعدام میکرد. اگر با کسی در سردشت مشکل شخصی داشتیم فرصت را غنیمت شمرده و شکایتی به دموکرات میفرستاد و میخواست سعید را اعدام کنند. اختلافات شخصی را حزبی جلوه داده و کار زندانی را سختتر میکردند.
ادامه دارد....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️آیا پزشک رهبر انقلاب در هنگام تزریق واکسن پلیور زمستانه به تن کرده بود؟
یکی به شبکه های معاندین بگه که این گان بیمارستانی هست !!!!
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#السلام_علی_المهدی_عج
امروز #سه_شنبه برابر است با :
🗓 8 تیر 1400ه.ش
🗓 18 ذی القعده 1442ه.ق
🗓 29 ژوئن 2021 میلادی
🌸 ذڪر روز 🌸
#یا_ارحم_الراحمین
ای مهربانترین مهربانان
اے شـهیـد ...🌸
باید خودت تمـام
دلم را عوض ڪنـے ؛
با این دلم ، بہ دردِ
امام زمانم نمـےخورم .
محبوب دل صاحب ڪہ شدے
شهیدت ميڪنند .🕊
سلام ✋
#روزتان_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
چقدرآیت الله بهشتی رامیشناسیم⁉️یکی از صفات بارزایشان تقوی بود
همة كساني كه با شهيد بهشتي آشنا بودند به تقواي او گواهي ميدهند. او تنها به لباس، روحاني نبود، بلكه به حقيقتِ ايمان، روحاني بود. ايمان و اخلاص و تعبد در وجود او رسوخ يافته بود. از نشانههاي دينداري و ايمان او علاقة وي به نماز بود. شهيد بهشتي از لحاظ توجهي كه به نماز اول وقت داشت مشهور بود. در شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي، با آنكه گرفتاريها زياد بود و بحثهاي مهمي مطرح ميشد، به محض آنكه صداي اذان مغرب به گوش ميرسيد، آرام برميخواست و جانماز حصيري سادة خود را از گوشهاي برميداشت و قدري دورتر از ديگران به نماز ميايستاد و سريعاً به جلسه باز ميگشت و با اين كار خود به ديگران درس ميداد.
مقام معظم رهبري، كه بيشتر و پيشتر از ما با ايشان دوستي و همكاري داشتهاند، دربارة شهيد بهشتي فرمودهاند:
“… اين مرد، مردي شديداً معتقد و متعبد بود، يعني دين و شريعت را به درستي از بن دندان قبول داشت. با كمال خلوص و صميميت عامل به شرع و معتقد به دين بود. از تظاهر و رياكاري و از كارهايي كه خلاف صميميت و خلوص است شديداً رويگردان بود … و از هر كسي كه داراي اين صفات بود بدش ميآمد…”
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدایی که هرگز شنیده نشد، به مناسبت سالگرد هفتم تیر، یادی کنیم از شهید دیالمه و حرفهایی که در مورد میرحسین موسوی وهمسرش زهرا رهنورد میزند !!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_در_کلام_شهید
🌷شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔷عارفی پیدا نمی توانید بکنیدکه
مثل مناجات شهید شیخ شعاعی
در آب کرده باشد .
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و یکم
#قسمت ۶۱
# چای عصرانه
در حال هواخوری هستیم که میبینم پسری هفت هشت ساله در محوطۀ زندان میچرخد و با ترس و لرز زندانیان را نگاه میکند. حضور او در محوطه زندان برایمان جالب است. نگاهها به طرفش میچرخد. یکباره قادریان میگوید: «کاک سعید این رضا پسر تو نیس؟»
جا میخورم و خوب نگاهش میکنم، میبینم رضای خودم است. بدو بدو به طرفش میروم و بغلش میکنم. میخواهم ببوسمش که نگهبان با فحاشی میآید و او را از بغلم میگیرد و میبرد. فقط بوی تن پسرم در بغلم میماند، از پشت سر با حسرت نگاهش میکنم. برایم معما میشود رضا چطور توانسته خودش را به اینجا برساند. چطوری توانسته بدون ترس از نگهبانی رد شود و وارد محوطه زندان شود؟ مثل اینکه با سُعدا به ملاقاتم آمده که نامردا اجازه ملاقات ندادهاند.
هر ماه جلسه پرسش و پاسخ میگذارند و چند تن از اعضای مرکزی دموکرات به زندان میآیند و مواضعشان را تشریح میکنند. این بار علی مهرورز معروف به باباعلی، سید سلام که قاضی و عضو کادر مرکزی حزب است با دکتر خلیقی که دکترای فلسفه دارد و نماز هم میخواند از دفتر سیاسی میآیند و سخنرانی میکنند. بعد از سخنرانی از اسرا میخواهند سؤالاتشان را مطرح کنند. سؤالات آبکی است و اسرا جرئت ندارند سؤالات منفی بپرسند. یکی میگوید: «تاریخچۀ دموکرات را توضیح بدین.»
دیگری میگوید: «اولین شهید حزب دموکرات کی بوده؟»
آن یکی میپرسد: «25 گلاویژ چه روزی است؟»
همین طور سؤالات ادامه دارد تا نوبت به من میرسد. میگویم: «سؤالی ندارم.»
باباعلی میگوید: «کاک سعید تو هم چیزی بپرس.»
ـ سؤالا رو همه پرسیدن. سؤالی برام نمونده.
محمدامین گوران، مدیر داخلی زندان که بچه پیرانشهر است، میگوید: «باباعلی کاک سعید سردشتی رو نشناختی؟»
ـ نه، نشناختم.
ـ این کاک سعید سردشتیه که سالها دنبالش بودیم!
تعجّب میکند و میگوید: «پس سعید سردشتی تویی؟ همون که میگن دموکرات یه طرف، تو یه طرف! بپرس، سؤال بپرس، تو خیلی میدانی، تو پازداری!»
ـ من سربازم و هیچی نمیدونم.
ـ نه تو باسوادی، حوزه درس خواندی، سؤال کن.
ـ من یه سؤال میپرسم به شرطی که جوابش رو همین جا در حضور جمع بدی.
دستش را روی چشم میگذارد و میگوید: «چشم، چشم، ای به روی چشم.»
ـ به جز احزاب فلسطینی، چه حزب و گروه و سازمانی در دنیا وجود داره که بعد از پنجاه سال فعالیت، نه تنها پیشرفتی نکرده، بلکه پسرفت هم کرده؟
با نگاهی معنادار، سکوت میکند و جوابی نمیدهد. میگویم: «باباعلی منتظر جوابم.»
ـ جوابشو میگم به گوران تا بعداً بهت بگه.
ـ قرارمان این نبود باباعلی! قول دادی توی جمع جوابم رو بدی!
موضوع را میپیچاند و جلسه را سمبل کرده و میرود. بعد از چای عصرانه گوران به سراغم میآید و صدایم میزند. بچهها با گریه به طرفم میآیند و با روبوسی حلالیت میطلبند. با صدای بلند میگویم: «عزیزانم زندگی یک باره و هرگز تکرار نمیشه. گریه نکنین. مرد باشین و به هم کمک کنین. جاسوسی و وطنفروشی نکنین. این دوران تمام میشه. هوای همدیگه رو داشته باشین.»
پول و خرما و توتون و کاغذ سیگار و دیگر وسایلم را بین زندانیان تقسیم میکنم و میروم. گوران با چند نگهبان مرا به سمت خندق میبرد و میگوید: «نمیترسی؟»
ـ نه ولی یه خواهشی دارم. قلم و کاغذی بدین وصیتنامهام رو بنویسم.
ـ بیا حالا با هم کار داریم. عجله نکن.
به طرف گورستان کریسکان میرویم. میگوید: «سیگاری با هم بکشیم؟»
بکشیم. اختیار ما دست شماس.
سیگار خودش را روشن میکند و سیگاری هم به من میدهد. به چشمانم خیره میشود و حرفی نمیزند. آخرین پُک را به سیگار میزند و فیلیترش را زیر پایش له میکند و بیل و کلنگی دستم میدهد و اشاره میکند و میگوید: «بکن، زمین رو بکن.»
میدانم اینجا آخر خط است. کلنگ را برداشته و قبر خوشفرمی میکنم تا درونش راحت باشم. بالای سرم ایستاده و چیزی نمی گوید. هوا تاریک میشود و میگوید: «بریم خونه من یک چایی با هم بخوریم؟»
دستم را بلاتکلیف تکان میدهم و با سر میگویم: «بریم!»
به منزلش میرویم. به زنش میگوید: «ضعیفه چی داریم بخوریم؟ وردار بیار.»
زنش یک بطری مشروب با کاسهای ماست داخل سینی میگذارد و میآورد. گوران دو لیوان مشروب میریزد و میگوید: «بخور.»
ـ نمیخورم. من هیچ وقت مشروب نخوردم.
عصبانی میشود و به زنش میتوپد و میگوید: «این مشروب نمیخوره، اون شربت خوشگله رو براش بیار.»
زنش شربت خوشرنگی در لیوانی کمرباریک جلویم میگذارد و میرود. تردید دارم بخورم یا نخورم....
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷