🌼 آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
🌼 آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️
دوباره آیت الله پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
🌼 آیت الله بهجت فرمود:
حتماً اسمت را عوض كن.
اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد.
شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
🌹 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به #شهادت رسید.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هر تلاشی جهاد نیست .mp3
2.57M
🔉 #بشنوید
🔸جهاد به چه معناست؟
➕خصوصیتی که امام خامنهای برای جهاد بودنِ یک عمل تذکر دادهاند
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مسلحين ریختن این دور و بر، همه جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع یه کمی
آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه كل دمشق و میخوان بگیرن، با این شرایط اصلا صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!»
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد، گیج شدم، خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش دستی کردند و بلافاصله گفتند: «برگردیم؟ کجا برگردیم؟!» حسین اما باز هم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «یه پرواز فوق العاده، فردا ایرانیها رو برمیگردونه تهران!» هم از لحن و هم از اصل حرفش گر گرفتم، این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه ها برسد، محکم و جدی گفتم: «ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد، برگردیم.
اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمیگردیم!» زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند، پشت بند حرف های من گفتند: «حق با مامانه، ما می مونیم!»
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: «امروز صبح که ما از تهران می اومدیم، شما میدونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیاین. مگه نه؟» سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع آمیز گفتم: «حتما میدونستی. با این حال گفتی بیاین دمشق.»
یکباره آن رسمیت و خشکی از چهره حسين محو شد، فکرکنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس می کرد شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژست ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبال چاره ای نو بگردد با لحن مهربان همیشگی اش، خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت: «باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم تر شد، برگردید!»
تغییر یکباره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایه ای از خواهش هم داشت، همه مان را نرم کرد. وقتی یک مرد با همه ابهتش در مقابل خانواده میشکند و خواهشی دارد که لبریز است از مهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیم خودش می کند و حسین در آن لحظات کاملا این گونه بود. اینکه گفته بود، مسلحين اعلام کرده اند تا دوشنبه دمشق را می گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی ها را فردا به تهران برمی گرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان مانبود. می دانست که درست مثل خود او از دادن جان، واهمه ای نداریم اما ترجیح میداد ما را به جایی بفرستد که دغدغه ذهنی اش کمتر شود. من غرق در عمق مهر و عاطفة حسین شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا باوجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود وبه التماس از او پرسید: «شمام با ما میاین؟!» حسین دستان زهرا را میان دست های خسته اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!» سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند، با جدیتی که التماس در آن موج میزد و نشان از آخرین تلاش های او برای ماندن داشت، گفت: پس ما هم از اینجا، تكون نمی خوریم.»
حسین که اصرار بچه ها را دید، اول سؤال بی جواب چند دقیقه قبل من را داد: «آره حاج خانم من میدونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم یه جابه جایی تاکتیکی می کنید،
درست مثل جابه جایی یه رزمنده» دخترها باز قانع نشدندو گفتند: «یا شما هم با ما بیا، یا همین جا میمونیم.» و حسین به ناچارگوشه ای از اتفاقات چند روز گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند:
هفته پیش، وقتی شما ایران بودين، توی کاخ ریاست جمهوری، به انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولین سوریه کشته شدن. مسلحين تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجه همکاری یکی از کارمندان کاخ با مسلحين بود. بعد از این ماجرا نخست وزیرسوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مسلحين تا پشت کاخ اومدن و به طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و در اسلحه خونه ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن، ارتش سوریه که به تنهایی توان جنگیدن با مسلحين رو نداره!»
⬅️ #ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : نهم
دلشوره و اضطراب لحظه ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها و بارها در طول سالها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم، آن قدر که
شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم، برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفی خدا برای خودم می دانستم چرا که همیشه بعد از هجوم ایندلهره ها و اضطرابها، پناه میبردم به آغوش گرم ذکر خدا تا در برابر همه آن ناآرامی های آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچ وقت این قدر با ذکر
خدا انس پیدا نمی کردم، من این انس را در اصل مدیون یک چیز بودم و آن هم زندگی با حسین بود! زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسینسراسیمه و نفس زنان رسید. سر و رویش غرق در خاک بود. با همه این اوصاف از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش، خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و هم سفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: «عجب جلسه خوب و پرباریداشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکر کنم میوه هاشو نشسته بودن چون که بدجوری گرد و خاک، روی سر و صورتت نشسته!» زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلا لبخندم را ندیده و لحن شوخیام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: «اصلا به جلسه نرسیدیم.
👇👇👇