آنگاه که در يَوْمَ الْحَشْر ؛
مُنادی ندایِ أینَ الرَّجبیُّون سر میدهد
مجاهدان راه خدا لبیک گویانند ...
سلام ✋
#صبحتان_شه🌹دایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
مراسم عزاداری به مناسبت شهادت امام هادی علیه السلام
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🔰🌹لیلة الرغائب؛ اعمال اولین شب جمعه ماه رجب
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#شهید_ماه_رجب
به #روایت_همسر_شهید،
«عاشق ماه رجب بود و از ماه رجب عاشق اعتکاف. یک بار دوستانش به او گیر دادند كه حاج عبدالله، فکر نمیکنی اگه این سه روز سر کار بمانی و به مردم خدمت کنی، مفیدتر است و ثوابش بیشتر.
گفته بود شما دو هفته مرخصی میگیرید و به شمال و تفریح و استراحت میروید، من هم سه روز مرخصی میگیرم با خدای خودم تنها باشم؛ در حقیقت من میروم تا انرژی بگیرم و وقتی برگشتم بهتر و بیشتر به مردم خدمت كنم.
همیشه برای اعتكاف به مسجد قصردشت میرفت اما دو بار آخر گفت دوست دارم جایی بروم كه كسی من را نشناسد و خودم باشم و خدای خودم.
اعتکاف آخر بود. یکی از دوستاش میگفت: «كنارش نشستم و گفتم حاج عبدالله انشاءالله با هم كربلا برویم. سرش پایین بود. لبخندی زد و گفت: کربلا، امام حسین(ع) سر از بدن جدا... یعنی میشه یه روز سر ما هم مثل آقا جدا شود! به شوخی گفتم: حاجی من که این جور شدم، دوست دارم یك کارت در جیبم باشه و بشناسنم. اما شهید اسكندری خندید. کاش میدانستم دعایش مستجاب است؛ بی سر، بی نشان...
روز آخر اعتکاف بود. من هم خودم را رساندم همان مسجد تا کنارش باشم. دعا تمام شد. همه رفتند، جز حاج عبدالله. گفتم بیا بریم...گفت نه... نمیتوانم از خدا دل بکنم. بگذارید كمی بیشتر بمونم. ما رفتیم. یکی دو ساعت دیگر در مسجد بود بعد آمد».
یك ماهی میشد که بازنشسته شده بود. گفت: درخواست اعزام به سوریه دادهام. ساکم را آماده بگذار، هر ساعت ممکنه، احضارم کنند.
یکی دو روز بعد اعتکاف بود. آماده شد برود.
👇👇👇
کار جدیدی به او پیشنهاد شده بود. گفت خوب است دیگر از امروز بروم سر کار. رفت، ظهر نشده زنگ زد و گفت ساکم را آماده کن، باید بروم. غروب نشده فرودگاه بود.قبل از رفتن کارت پاسداریاش را در آورد و به پسرش داد و گفت این دیگر به درد من نمیخورد. پسرش گفت به درد من هم نمیخورد! حاجی با خنده گفت: بالاخره یادگاریه.
عصر همان روز یکی از دوستانش زنگ زد و گفت: حاج عبدالله چی شد، یك دفعه از وسط جلسه مفقود شد! مفقود که گفتم دلم ریخت. شب نشده از فرودگاه تهران پیام داد: من پریدم!
خاطرهگویی همسر سردار بیسر مدافع حرم از عشق بیپایانش به ماه رجب/ از أین رجبیون به «عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ» رسید
اول خرداد ۶۰، در ماه رجب ازدواج کردیم. اول خرداد ۹۳ و در ماه رجب در دفاع از حرم زینب(س) همچون مولایش حسین(ع) شهید شد.
وقتی خبر شهادتش را با آن کیفیت شنیدم، گفتم یا زینب(س) خودت به من صبر بده، دلم آرام شد. آنقدر آرام که باورش برای همه مشکل است.
یک شب به خوابم آمد. گفتم: حاج عبدالله، تا نگویی چه به سرت آمد، رهایت نمیکنم! خندید و گفت: «... وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ؛... و مژده ده شكیبایان را» (آیه ۱۵۵ سوره بقره) دلم آرام شد.
سال بعد، در سجدهگاهش در مسجدی که اعتکاف کرده بود نوشته بودند: در آخرین سجدههایت چه گفتی که از أین الرجبیون به «... عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ؛ ... نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند» (آیه ۱۶۹ سوره آل عمران) رسیدی».
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : یکصد و چهارده
به
احمدآباد رفتیم.
حسین قبلاً گفته بودقبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال تبدیل به پارک شده است. حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت
کنارش بود و همان جا نشست گفت: «اینجا قبر پدرم بود پدری که از سه سالگی از دست دادمش سالهای جنگ گاهی میومدم سر قبرش، قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن حالا هم که اصلاً اثری
از قبرها نیست.
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همه گذشتگان، فاتحه خواندیم و به کنار رودخانه خروشان اروند رفتیم. حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد؛ از لو رفتن عملیات تا
مظلومیت صدها غواص در شب
عملیات که پایشان به آن سوی آب
نرسید از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات، خط را شکستند و مظلومانه در جزیره ام الرصاص جنگیدند و اسیر شدند و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقه کربلای ۴ و بیان
مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند.
حسین به اروند اشاره کرد و گفت «میدونید این آب چند کیلومتر بالاتر از پیوند دجله و فرات درست میشه فرات همون آبیه که قمر بنی هاشم «ع» دستش به اون رسید ولی نخورد .
همون جاییه که سپاه عمر سعد بین دو نهر آب فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن
فراته .
و ادمه داد آب همون آبه و بعثیا که غواصا
رو زنده به گور کردن ادامه سپاه عمر
سعدن.»
بعد از صحبت های حسین در کنار اروندرود زیارت عاشورا خواندیم؛
👇👇👇
زیارت عاشورای آکنده از معرفت مدتی بود که حسین مثل سالهای جنگ کمتر به خانه میآمد. تا اینکه بچه ها توی تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه می کند .
این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود دامادم امین ، بیشتر از دخترها و پسرهام شوق و ذوق نشان میداد و میگفت: «آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پخته تر از حاج آقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته
باشه حاج آقا استاد به کارگیری بدنه عمومی جامعه با یگانهای رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش ،داده در سایر استانها اجرایی میکنه. من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم و فقط دوست داشتم حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد و البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران .بودم وهب چند سال بود که در شعبه ای در شهرستان ورامین کار می.کرد ساعت پنج صبح میرفت و هفت شب میآمد. میترسیدم توی این رفت و آمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد. اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت رفت و آمد و هیچ درخواستی نکرد. اما من مادر بودم و ..نگران فکر میکردم که پدرش عقبهای ندارد و کسی در بانک او را نمیشناسد که سفارشش را نمیکند تا اینکه خبردار شدم معاون وزیر رفیق اوست سرانجام با کلی احتیاط پیش وهب حرف جابه جایی را پیش کشیدم و گفتم هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد نمیخوام پارتی بازی کنی حق قانونی بچه س که بعد از این مدت بیاد تهران اگه ممکنه به معاون وزیر... حسین نگذاشت ادامه بدهم. برافروخته شد و صدایش را بالا برد دفعه آخرت باشه که چنین
درخواستی رو از من داری
جا خوردم انتظار چنین برخوردی را نداشتم رگ مادری ام جنبید و با یک لحن حق به جانب گفتم مگه من برای این بچه چی بیشتر از حقش میخوام اگه یه غریبه بود براش
کاری میکردی؟»
خودم را آماده کرده بودم که پاسخ
تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد: «فامیلی من توی ،شناسنامه همدانیه و فامیلی وهب متقی نیاست پس غریبه س و میبینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد کاری نمیکنم پاسخ هنرمندانه ،حسین مهر سکوت بر لبم زد. سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بی ارتباط با موضوع بالا نبود: «آقا عزیز فرمانده کل سپاه از نورعلی شوشتری جعفر اسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم سردار اسدی شد فرمانده نیروی ،زمینی سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج.
حالا میخوام یه خاطره از یکی از این
دو نفر بگم
⬅️ ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷