#شهید_محلمون_را_بهتر_بشناسیم
🌷 عبدالصالح زارع بهنمیر 🌷"
شهید در 26 فروردین 1364 در خانوادهای مذهبی در شهر بَهنَمیر – واقع در شهرستان بابلسر- متولد شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در بَهنَمیر و دبیرستان را در بابلسر گذراند. در دوره تحصیلات ابتدایی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج محله کریمکُلا درآمد. علاقهمند به ورزش رزمی تکواندو بود و از 9 سالگی به این ورزش میپرداخت. پس از اخذ دیپلم در رشته کامپیوتر، همزمان با مهاجرت خانواده به شهر مقدس قم، در کنکور سال 1382 شرکت کرد و در رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد اسلامیِ بابل پذیرفته شد. با مشورت خانواده از دانشگاه انصراف داد و سپاه را برای ادامه مسیر زندگی انتخاب کرد. پس از 9 ماه دوره آموزش در تبریز، وارد دوره درجهداریسپاه المهدی (عج) بابل شد و در مسیر پاسداری از انقلاب از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. در سال 1383 بازهم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق (مقطع فوقدیپلم) در دانشگاه جامع علمی کاربردی بابل پذیرفته شد.
🕋 در سال 1388 به حج عمره مشرف شد. پس از اتفاقات ناگواری که در سال 88 در قالب فتنه رخ داد، برای تسلط بر مسائل روز، انگیزه بیشتری پیدا کرد و به همین منظور تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته حقوق ادامه داد. در سال 1391 ازدواج کرد و زندگی مشترکش را در بابلسر شروع کرد. ثمره این ازدواج پسری به نام" محمدحسین" است که در فروردین 1394 متولد شد.
با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و یاری جبهه مقاومت، داوطلبانه عازم سوریه شد.
🇹🇯 سرانجام پس از سه ماه حضور مداوم در جبهه سوریه در تاریخ 16 بهمن 1394 در روزهای نزدیک به ایام فاطمیه، در حین درگیری با مزدوران تکفیری در شمال شهر حلب، منطقه «رتیان» در اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سر، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش پس از تشییعِ باشکوه، درگلزار شهدای شهر قم آرام گرفت.
📜 گزیده ای از وصیت نامه شهید؛
بسم رب الحسین درود بر امام امت، نایب بر حق امام زمان علیهالسلام حضرت امام خامنهای (مدظلهالعالی). عزیزان من حواستان باشد که این انقلاب اسلامی را به امانت به ما سپردند و نکند در امانت خیانت کنید. این امانت، امانت الهی است. وظیفه همه ماست که از این انقلاب و دستاوردهای آن پاسداری کنیم. دست از این ماه تابان برندارید چرا که این ماه از خورشید عالمتاب نور گرفته و بازتاب مینماید. همانطور که امام خمینی (ره) فرمودند: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد.» پشتیبان واقعی باشید و نکند به خود آیید و خود را توّاب معرفی کنید که آن روز هم پایان جهل نیست. خدایا از تو یاری میخواهم که مرا توان دهی تا در راه رضای تو قدم بردارم و هدفی جز رضایت تو نداشته باشم. ما میرویم تا مقابل دشمنان قسمخورده اسلام بایستیم و انشاءالله با ایستادگی در برابر ظلم و با از میان برداشتن آنان زمینهساز ظهور حضرت آقا امام زمان علیهالسلام باشیم و به اذنِ الله زمانی که مهدیِ فاطمه علیهماالسلام ندای «یا لثارات الحسین» برآورد لبیک بگوییم و جزو سربازان آن حضرت باشیم.
🌷 روحش شاد ویادش گرامی باد 🌷
⚘نثار ارواح طیبه شهداء و امام راحل و اموات صلوات ⚘
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
انا لله و انا الیه راجعون
با نهایت تاسف و تاثر،
درگذشت پدر بزرگوار شهید سعیداله عابدینی را به اطلاع اهالی محله مسجد حضرت زینب «علیها سلام» و نمازگزاران می رساند.
برای شادی روح همه درگذشتگان علی الخصوص پدربزگوار شهید الفاتحة مع الصلوات.
🌹#ستاد یادواره امام زادگان عشق
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۲
به دلم ماند که نتوانستم برایش جشن تولد بگیرم. دو ماه بود از درد
کمر توی بستر خوابیده بودم استراحت مطلق داشتم دکتر گفت: «باید عمل کنی میترسیدم امیدوار بودم با استراحت روبه راه شوم نمیدانم چه حکمتی داشت. عمه هایش هم زنگ نزدند بهش تبریک بگویند از بس هر سال این موضوع را بزرگ جلوه میداد کسی
۲۳ دی را فراموش نمی کرد
. سال قبل رفته بودم سمت بازارچه مروی ساعت خریدم برایش اصلاً به مارکش نگاه نکردم بهترین ساعت
آن مغازه را انتخاب کردم آنجا قیمت هایش متعادل تر بود نسبت به بلوار اندرزگو چند روز انداخت پشت
دستش خندان آمد پیشم که بچه ها
میگویند چه ساعت خفنی بده
باهاش عکس بگیریم برویم مهمانی
پزش را بدهیم
ولی زهرا کشاندم پاساژ قائم در
تجریش مغازه ای بود به اسم
«فیلیپی» وسایل تزییناتی استیل و
خوشگل می فروخت. با قیمتهای
نجومی رفتیم پشت ویترین دید زدیم اولین چیزی که به چشم مان آمد یک جاسوئیچی شبیه دستبند پلیس ها بود . زهرا خندید خودشه
این به درد محمدحسین میخوره. وقتی بهش دادیم گفتیم مجبور شدیم تو فاز خودت برات کادو بخریم خیلی خوشش آمد
امسال شب تولدش با دوستانش
رفته بودند رستوران کارت رستوران
طلاییه داشت . با این کارت نصف
قیمت حساب می کرد. تا دلتان
بخواهد اهل کافی شاپ و رستوران
بود. نمی توانستی رستورانی در شمرون پیدا کنی که نرفته باشد چه رستورانهای شیک و مدرنی. مشتری پروپاقرص رستوران سنتی
«مرشد» هم بود.
یه رستوران بازشده آب معدنیش
رایگانه
👇👇👇
هرچی میخوای بخور پول نمیگیرن تابلو نوشتن «فدای لب
تشنه اباعبدالله
ذوق زده میگفت: «آفرین خوش
به حالش
با دو تا از رفقایش شام رفته بودند
بیرون نگفت چه رستورانی گفت
«مامان پول غذامون شد یک
میلیون هاج و واج گفتم: «اینکه
اسرافه خندید ولی عجب غذایی
زدیم به بدنا!
آخه سه نفر آدم چی خوردید مگه؟ دیگه! ولی شما غصه شو نخور بچه ها
پولدارن ککشونم نگزید!
شب تولدش دست پر آمد خانه یکی
از دوستانش که خلبان بود برایش ادکلن خریده بود شب و روز داشت. زهرا سرچ کرد و گفت: «مامان این
ادکلن ۲۰۰ دلار قیمتشه» همهٔ
کادوها مارک بودند و گران قیمت تا
محمد حسین باز میکرد زهرا با
گوشی میزد توی گوگل جیغش بلند میشد مامان نگاه این خداتومن پولشه!» کیف کارت چرمی بهش هدیه داده بودند؛ برند درسا بهش گفتم: رفیقاتم مثل خودت خُل تشریف دارن خدا میدونه چقدر پول داده بابت یه تیکه چرم میخندید مشمول جان الان که دیگه کسی کیف پول نمیذاره تو
جیبش. همه فقط کارت دارن.
کادوها را چیده بود دور رختخوابم بهش گفتم: تو که لازم نداری بده
من بين باباتو و مجتبی تقسیم کنم ادای بچه ها را درآورد همه را بغل گرفت و گفت: بده !ببینم تقسیم اراضی میکنی؟»
و
از بین کادوهایش شکلاتها پاستیلهایش نصیب ما شد؛ آن هم با کلی چک و چانه همه خارجی بود. زهرا چک میکرد الکل نداشته باشد همه را بغل کرد ببرد بگذارد داخل
کمدش
حق نداری اینها رو ببری تاریخ مصرفش میگذره باید دور بریزی
بذار همین جا خورده بشه
.زورم بهش نرسید که همه را بگذارد با منت یکی دو بسته را گذاشت روی
میز غذاخوری. با دیدن یکی از کادوها شک برم داشت . خیلی دخترانه بود. یک عروسک صورتی خوشکل توی یک
کادوی صورتی که با رز صورتی تزیین شده بود وقتی شیشه شیر را از دهان عروسک می کشیدی بیرون گریه میکرد. سین جیمش کردم که این کادو را چه کسی برایت آورده؟ خندید گفت: «اتفاقاً دوستم خریده که شما
بیفتید به جونم
فرهاد به کنایه گفت: دوستات فیلم
هم خوب بازی میکنن
چه فیلمی؟
همون که طرف با لگد در رو باز
میکرد!!
دوزاری اش افتاد کادوهایش را جمع کرد سرش را آورد جلو و گفت: من هر برنامه ای نصب میکنم بعد میفهمم با با زودتر از من نصب
کرده!»
خبر نداشت پدرش اینستاگرام دارد. با دوستانش رفته بود شاهرود. فرهاد بهم نشان داد که رفته اند آنجا فیلم ساخته بودند. محمدحسین گذاشته بود توی صفحه اینستاگرامش. یکی در نقش داعشی میپرید توی اتاق و
تیراندازی میکرد من و فرهاد بیشتر از بازیشان مات و مبهوت خانه و
زندگیمان بودیم کلاً شخم خورده
بود این از ظرف کثیف و ته مانده غذا
و میوه دیده نمی شد.
انگار نه انگار که از وضعیت خانه با خبرم زنگ زدم بهش گفتم: «شام و ناهار چه کار میکنید؟» گفت صبح ها سیب زمینی و تخم مرغ میزنیم یا املت شبها هم از داخل شهر یه چیز پیدا میکنیم دیگه به فرهاد گفتم: اینا معلوم نیست چی میخورن زنگ بزن به باغبون بگویه خرده گوشت براشون بگیره از روزی که فرهاد چند تا مرغ رساند
بهشان دوسه روز به سفرشان اضافه کردند. محمد حسین رفقاش را روانه کرد و خودش ماندگار بود زنگ زد دو روز فقط باید اینجا رو تمیز کنم پرسیدم توی این سرما چطور یک هفته دوام آوردید؟» خندید «با بچه ها نفهمیدیم چطور گذشت بعد یواش گفت: «به اندازه یک وانت
چوب ریختیم توی شومینه...
⬅️ ادامه دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷