فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 👆قدیمیترین و تاریخیترین فیلم نویافته از مدینه منوره محل ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام.
🔹 این فیلم قدیمی ترین فیلم از شهر مدینه منوره میباشد که در حدود خرداد ماه سال 1307 هجری شمسی توسط یک پژوهشگر هلندی به نام جورج کروگرز تهیه شده است.
#حدیث
#امام_علی_علیه_السلام
🔅ای بخشندهترین بخشندگان
🌺گناه نکردن آسانتر از توبه کردن است
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📚📚📚📚📚
#معرفی_کتاب
کتاب"روش های افزایش عزت نفس در کودکان و نوجوانان"
نویسنده: اسماعیل بیابانگرد
لینک خرید کتاب:📙 کتاب"روش های افزایش عزت نفس در کودکان و نوجوانان"
نویسنده: اسماعیل بیابانگرد
لینک خرید کتاب:
https://b2n.ir/436435
❇️ کتابی خواندنی
🌹🌺 کسب دانش در شکوفایی و تعالی انسان موثر است.🌹🌺
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
💠 #بیعت_با_علی منتشر شد...🎉
🎙با صدای حاج ابوذر روحی
و گروه سرود شمیم یاس
من آمادهام برا #بیعت_با_علی ....
🇮🇷🇮🇷 #وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهلم
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۸)
فرصت بگو مگو نبود. چرا که حق با راننده بود و عراقیها هم آمبولانس غریبه را نزدیک خودشان دیده بودند.
اولین رگبار را که گرفتند، راننده دور زد.
جوری که چرخ جلوی ماشین رفت توی هوا.
حالا پشت ما به عراقیها بود، اما ماشین توی چاله گیر کرده بود...
چرخهای عقب شروع کردند به درجا چرخیدن. طوری که خاک از پشت تویوتا بالا می آمد.
راننده شتابزده دنده را جلو و عقب کرد و ماشین شوکه شد و به ترفند راننده از چاله کند و بالا آمد.
حالا رگبار تیربار و آرپیجی بود که به سمت ما میآمد.
راننده گاز ماشین را تا ته گرفت.
از میان گرد و خاک پشت ماشین تیرهای سرخ بود که عبور میکرد.
چندتایی هم زوزه کشان به آمبولانس خورد.
سرم را از ترس تیر و تیربار و از خجالت وسط پاهایم بردم.
نفر بغل دستیام همین کار را کرد و جلوی خودش مچاله شد.
اما راننده با شجاعت و البته عصبانیت ماشین را از معرکه دور کرد.
در حالیکه یکریز به من فحش میداد و ناسزا میگفت.
همین که به مقر رسید، سریع دستی ماشین را کشید و خواست بیاید سراغ من که اسلحه را برداشتم و از در شاگرد پریدم پایین و فرار کردم.
پشت سرم میآمد و داد میزد و میگفت:
"بایست بینم. باید بگویی؛ فرمانده تو کیست؟"
اسم فرمانده آمد ترسم صد برابر شد.
اگر او حبیب را میدید و چقلیم را میکرد و از دسته گلی که به آب داده بودم میگفت، حبیب به من بیاعتماد میشد.
پس چارهای نبود جز فرار و پنهان شدن از چشم او تا آبها از آسیاب بیفتد.
دویدم.
آنقدر که یک سنگر خالی پیدا کردم.
قلبم داشت از سینهام بیرون میزد.
داخل سنگر کسی نبود.
نفهمیدم آنجا کجاست.
جایی قایم شدم و یک گونه روی صورتم کشیدم و نفهمیدم از خستگی چطور خوابم برد.
حتماً اگر کسی مرا آنجا پیدا میکرد به ضرب چوب و چماق هم بیدار نمیشدم.
خستگی چند شب نخوابیدن را از تن بیرون کردم و از دست غرولند راننده آمبولانس هم خلاص شدم.
آنقدر خوابیدم که نماز مغرب و عشاء و صبح همه قضا شد.
صبح که بیدار شدم خودم را میان حجمی از کمپوتها و کنسروهای وطنی دیدم.
مشکل کم خوابی را با ۱۲ ساعت حل کرده بودم.
میماند مشکل غذا که چهار پنج وعده نخورده بودم.
آنجا آنقدر کنسرو و کمپوت بود که ۱۰۰ شکم گرسنه را سیر میکرد...
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷