هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505651137411(original).pdf
13.53M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دوشنبه
۲۳ آبان ۱۴۰۱
۱۹ ربیعالثانی ۱۴۴۴
۱۴ نوامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌷 #تلنگرانه 🌷
#خانمهایی_که_میخواستند_جبهه_باشند_بسمالله....
🌷آمده بود مرخصی. داشتیم درباره منطقه حرف میزدیم. لابلای صحبت گفتم: «کاش میشد من هم همراهت به جبهه بیایم!» حرف دلم را زده بودم. لبخندی زد و پاسخی داد که قانعم کرد. گفت: «هیچ میدانی سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبندهتر است؟! همین که حجابت را رعایت کنی، مبارزهات را انجام دادهای.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا نظافت
📚 کتاب "بوستان حجاب"، صفحه ۵۵
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#سیره_شهدا
✨ یڪے از هم رزمان شهید دلاور عباس بابایے نقل می ڪند:
«هیچ گاه کسی به این زیبایے مرا #امربه_معروف نڪرده بود و اگر ڪسی به غیر از این روش به من گفته بود
اثرے روے من نداشت. ✋
آن موقع، #شهید بابایے، فرمانده پایگاه هوایے اصفهان بود.
در دوران حڪومت شاه، یڪ روز بعد از ظهر درحالے که مست و لایعقل به طرف خانه مے رفتم
ناگهان #بابایےومحافظش را مقابل خودم دیدم.
پیش خودم گفتم ڪارم تمام است.
وقتی به من رسید، نگاه مـ🙂ـهربانانه و معناداری به من ڪرد، ولی حرفے نزد.
فرداے آن روز رفتم پیش او تا عذرخواهے ڪنم،
اما شهید ڪلام مرا قطع ڪرد و گفت: برادر عزیز، چیزے نگو❗️
راجع به ڪارے ڪه ڪرده ای، حرفے نزن...
اگر حقیقتا از ڪرده خود پشیمان هستے، با خداوند عهد ڪن عملت را اصلاح ڪنے.
خدا مے داند از پیش او ڪه آمدم، احساس مے ڪردم از نو متولد شدم».
برخورد حڪیمانه و امر به معروف شایسته شهید بابایے با ڪسی ڪه بر اثر نوشیدن شراب، مست شده بود و نیز شرمندگے و تأثیرپذیرے این شخص از رفتار درست شهید بابایے.
🌼اللّهـمـ عجِّلــ لِّولیِّڪــ الفرجـــ🌼
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : پنجاه و سه
پرسیدم: «چی چسبید جریمه؟! مگه جریمه هم خوشحالی داره؟!» گفت: «آره.» و توضیح داد که با اتوبوس از آرامگاه بوعلی خارج میشدم که پلیس آمد و گفت بزن کنار. مسافرهای تهران را پیاده کرده بودم و من بودم و اتوبوس و یک گونی اسلحه که در جعبه بغل بود. اگر پلیس می گرفت، بالای چوبه دار بودم. منتظربودم که بگوید در صندوق بغل را باز کن. کنار صندلی بغل ایستاد و مدارک را خواست و قبض جریمه را نوشت یک جريمه خیلی سنگین. خودم را خونسرد نشان دادم و گفتم چه خطایی از بنده سر زده جناب سروان؟! گفت انگار خیلی عجله داری با اتوبوس توی شهر، چراغ قرمز رو رد کردی، خلاف از این بالاتر؟ قبض جریمه را گرفتم و خیلی خوشحال به راه افتادم. این بهترین جریمه ای بود که آن زمان شده بودم.
حسین چند ماه بعد رانندگی اتوبوس را کنار گذاشت. کار او صبح تا شب، فعالیت برای براندازی حکومت شاه بود.
پائیز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم نواز برگهای زرد و سبز و سرخ روی درختان را.
باد لای شاخ و برگ درخت بلند بید جلوی خانه، میپیچیدو درخت را از برگ میتکاند و کف حیاط، از حجم برگها پر می شد. مریض بودم و بی رمق و بی حال، نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوال پرسی آمد. دید که سرحال نیستم، آستین بالا زد و برای نهار آش گذاشت. پیازداغ و نعنا را که روی تابه به هم زد، ناخواسته دلم به هم خورد. نخواستم مادر شوهرم را نگران کنم. اما او با نگاه نافذ، به چشمانم خیره شد و گفت: «پروانه جان، مژه هات کنار هم، جفت شده، تو میخوای مادر بشی و من صاحب نوه»
👇👇👇👇
و بغلم کرد و صورتم را بوسید. حس مادرانگی، حس خوبی بود که برای اولین بار تجربه می کردم. حسین هم رسید. صدای سایش پای حسین روی بر گها که آمد، خجالت کشیدم و به اتاقم رفتم. عمه سلام کرده، نکرده خبر را به
حسین داد اولش باور نمی کرد. یکه خورد و آمد سراغم و پرسید: «مامان راست میگه؟» گفتم: «عمه گوهر همیشه راست میگه.» هرچقدر رنگ من سفید و شاید زرد بود، صورت حسین از شوق و شعف سرخ و برافروخته شد. و در پوست خود نمی گنجید، گفت: «پروانه، از امروز شما، دو نفرید، باید بیشتر مواظب خودت باشی.»
پرسیدم: «درس و دبیرستان چی میشه؟» گفت: «تا وقتی که تونستی، مدرسه برو درست رو بخون.» دبیرستان شاهدخت درس می خواندم و از میان همکلاسیها با خانم مصداقی و زهرا کار بیشتر ارتباط داشتم. برادر زهراکار را ساواکیها دستگیر کرده بودند و خودش هم زمینه انقلابی داشت او از من کتاب می خواست و من از حسين. حسین به غیر از دادن اسلحه به شکل مخفیانه به انقلابیون، کتاب و اعلامیه هم توزیع می کرد. وقتی که موضوع را مطرح کردم، پرسید: «دوستات قابل اعتماد هستن؟»
گفتم: «آره، برادر یکیشونو ساواک دستگیر کرده،
هردوشون مطمئن هستن.» و برایشان کتابهای شریعتی و مطهری را بردم.
چهار ماهه شده بودم و نوزادم در شکمم می جنبید. اما مثل گذشته کار میکردم. مشکل آب آشامیدنی اصلی ترین، درد سر آن روزهای زندگی من بود. هنوز با دلو از چاه آب میکشیدم. وقتی ریسمان را به ته چاه رها میکردم. صدای تالاپی می آمد چین به صورت آب می افتاد و کمتر از یک دقیقه طول میکشید تا دلو، پر از آب شود. ریسمان را، چپ راست با دست بالا می کشیدم. تا دلو به لب چاه برسد، جانم درمی آمد. حسین که می آمد، دعوایم می کرد که «به خاطر بچه ات هم که شده از چاه آب نکش.» و خودش دبه ها را از چاه پر می کرد. یک روز، یکی از همسایه ها، صحنه آب کشیدن با دلو را دید. دلش سوخت و گفت: موتور چاه ما سالمه، هر وقت خواستی بگو، موتور رو روشن کنم و آب بردار، فقط به شوهرت بگو، ۷۰ متر شیلنگ بخره.» موضوع را با حسین در میان گذاشتم، به خاطر سلامتی من و بچه ام پذیرفت. فقط شرط کرد که همسایه، پول آب را حساب کند. ۷۰ متر شیلنگ
خرید. حالا شیلنگ داشتیم اما آب از شدت سرما توی شیلنگ یخ میزد و شوهر همسایه شیلنگ را می برد توی حمام زیر شیر آب داغ می گرفت تا یخش باز شود.
سرما و برف و کولاک به اوج رسید و من پا به ماه بودم داخل اتاق را با چراغ نفتی علاءالدین گرم می کردم. گاهی فتیله چراغ، کز می کرد و می سوخت. تا سوختگی فتیله را با قیچی بگیرم، اتاق از سرما، زمهریر میشد و شیشه ها از تو یخ میزد.
⬅️ ادامه دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
برای آنچه اعتقاد دارید ایستادگی کنید
حتی اگر بهایش تنها ایستادن باشد.
"حاج احمد متوسلیان"
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از سالن مطالعه
KayhanNews759797104121505652137412(original).pdf
15.39M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز سهشنبه
۲۴ آبان ۱۴۰۱
۲۰ ربیعالثانی ۱۴۴۴
۱۵ نوامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee