🍃🍂بسم الله الرحمن الرحیم 🍂🍃
💐سلام علیکم💐
🌼اعیاد و ایام مبارک🌼
۱۳فروردین روز طبیعت
۱۸فروردین روز سلامتی (آرزوی سلامتی برای تمام مسلمانان جهان)
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
✨مهدی جان✨
شب های دل ماست، پیاپی شب هجران
یک قرن دگر رفت و نشد طی شب هجران
سال نو اگر سال ظهور است، مبارک
سر می شود ای یوسف دل کی شب هجران؟!
┅┅═• ☀️حدیث هفته☀️ ┅┅═•
حضرت علی علیه السلام فرمودند:
نهج البلاغه حکمت ۴۴۷
مَنِ اتَّجَرَ بِغَيْرِ فِقْهٍ فَقَدِ ارْتَطَمَ فِي الرِّبَا .
كسي كه به غير فقه ( اسلامي ) تجارت كند، در رباخواري آلوده شود.
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
🍃 قسمتی از وصیت نامه شهید محسن حججی
چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود...نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم...نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکر خدای منان را به جای بیاورم...به حسب وظیفه چند خطی را به عنوان وصیت با زبان قلم می نویسم........
❥◎🌺•❥•═┅•❥•🌸◎❥•
سوره انعام
🍂بسم الله الرحمن الرحیم🍂
ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ «23»
پس (از آن همه فريفتگى به بتان، در پيشگاه خدا) عذرى نيابند جز آنكه (از بتان بيزارى جسته و) بگويند: سوگند به خدا! پروردگارمان، ما هرگز مشرك نبودهايم.
🍃تعجیل درامرفرجش✨۱۰ صلوات🍃
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_هفتم
#قسمت ۴۵
من پیاده شدم و آنها رفتند. وقتی آقامصطفی برگشت، گفت: «من میدونستم بابام اخلاقش چطوریه، برای همین بردمش یک جای خلوت و گفتم بابا امروز زینب رو بردم سونوگرافی. بابام صاف نشست و پرسید خُب؟ گفتم بچه پسره! مدتی زل زد توی چشمام. بعد از شدت خوشحالی شروع کرد به دست زدن پا کوبیدن، بلند و هیجانزده گفت بالاخره از تکپسری دراومدیم. خدا رو شکر طاها داداش داره مثل ما بیبرادر نیست. بعد دست کرد داخل جیب پیراهنش هر چه پول بود ریخت روی داشبورد.»
این بار مادرم به موقع آمد. با هم رفتیم بیمارستان دولتی. امیرعلی هنگام اذان مغرب هفتم خرداد ماه سال1393 به دنیا آمد. همۀ افراد خانواده خوشحال بودند. امیرعلی هفت روزه بود که به آقامصطفی گفتم: «خیلی دلم گرفته، من رو ببر حرم.»
گفت: «من که حرفی ندارم ببین مادرت راضی میشه؟»
مادرم راضی نمیشد. میگفت: «چند روز دیگه هم صبر کن.»
اینقدر آقامصطفی اصرار کرد تا مادرم راضی شد. مادرم گفت: «باید اول امیرعلی رو ببریم حمام.»
وان کوچکی را از آب ولرم پُر کردیم. امیرعلی ابتدا مثل یک ماهی نرم و لغزان در آب گرم فرورفت و پس از لحظهای روی آب آمد و لبخند زد. مادرم بااحتیاط او را شست و داد به من که حولهبهدست کنارش ایستاده بودم. از حمام بیرون آمدیم. مادرم پرده را پس زد. به آسمان روشن و بیابر نگاه کرد و گفت: «بهتره صبر کنین آفتاب غروب کنه. بچه گرمازده میشه.»
بعد از غروب آفتاب سوار ماشین شدیم. ماشین را نرسیدهبهحرم پارک کردیم. آقامصطفی ساک را انداخت به گردنش و امیرعلی را در آغوش گرفت. مادرم دستم را گرفت و آهسته و بااحتیاط از میان جمعیتی که در رفت و آمد بودند به طرف ورودی حرم رفتیم. در آستانۀ درگاه حضرت ایستادیم و سلام دادیم. مادرم قالی جلو در بازرسی بانوان را کنار زد و داخل شدیم. آقامصطفی گفت: «زیاد راه نرو. مامانت نگران میشه.»
و بچه را داد به من. زیرانداز کوچکی پهن کرد و نشستیم روی زمین. ابتدا زیارتنامه خواندیم بعد آقامصطفی در گوش راست امیرعلی اذان و در گوش چپش اقامه خواند.
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazrateze ynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#امام_زمانم
به روزِ سیزدهِ امسال باید
گره زد
سبزه ی
چشم انتظارۍ را
فقط و فقط بر
جامه سبزِ تو آقا
تا بیایی
و سبز شود
روزگارِ زردمان
و شکوفه باران شود ، بهارمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مےزنم سبزه گره تا گرهای وا گردد
سالمان ، سال ظهور گل زهرا گردد
#یامهدی_ادرکنی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
میزنم سبزه گره تاگره ای واگردد
سالمان سال ظهور گل زهراگردد
میزنم سبزه گره نیتم اینست خدا
یوسف گمشده ی ارض وسمابرگردد
میزنم سبزه گره سبز شود دست دعا
وانکه رفتست زدستم به دعابرگردد
غیبت یارسفرکرده بلایی ست عظیم
عاشقان سبزه ببندید بلابرگردد
#اللهم عجل لولیک الفرج
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌸شهید آسید مرتضی آوینی
✍اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با شهادت بر میگزیند...
#اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
┄┅══✼🥀✼══┅┄
با خــــدا قهـــــرم! 😳
🍃یک بار حرف از #نوجوان_ها و اهمیت به #نماز بود ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم.
🏠به محض اینکه خوابم برد، در #عالم_رویا پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، #وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#افزایش_ظرفیت_روحی 77
🔶 وقتی گفته میشه که محور مقدرات الهی امتحان هست یعنی اگه به انسان سختی دادند برای #امتحان اوست و اگه آسایش دادند باز هم برای #امتحان اوست.
🔵 برای همین طبق آموزه های قرآن کریم، وقتی بلایی سرمون اومد نباید بگیم: خدا مرا خوار کرد؛ رَبِّی أَهانَنِ»(فجر/16)
و اگه نعمت دادند نباید مغرورانه بگیم: خدا مرا اکرام کرد؛ رَبىِّ أَکْرَمَن» (فجر/15)
🔹 هر دوی اینها امتحان هست و خداوند متعال صریحا چنین نگاه انسان ها رو نفی میفرماید.
در واقع اگه بین خودمون و دیگران تفاوت هایی هم دیدیم نگیم که این تبعیض هست و با عدالت خدا تناقض داره!
✅ نه تنها محور #تقدیرات ما امتحان هست بلکه محور #تکلیفات ما هم امتحان هست.
👈🏼 یعنی دین چیزی نیست جز یه طرح و برنامه جامع برای امتحان گرفتن از ما.
☢️ امیرالمؤمنین(ع) میفرماید:
«مال و فرزند را ملاک خشم و خشنودى خداوند مپندارید که این ناشى از جهل شما به امتحان و آزمایش الهى در توانگرى و قدرتمندى است؛
«لا تَعتَبِرُوا الرِّضا و السُّخطَ بالمالِ و الوَلَدِ ، جَهلاً بمَواقِعِ الفِتنَةِ و الاختِبارِ فی مَوضِعِ الغِنى و الاقتِدارِ»
(نهج البلاغه/خطبه192)
✅ بنابر این میتونیم "اولین هدف عملیاتی خلقت بشر رو امتحان معرفی کنیم".
🔹 اون جایی که فرمود: «الَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَکُمْ»(ملک/2).
هدفِ میانی خلقت نیز «عبادت و بندگی» هست که فرمود: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ»(ذاریات/56)
و مقصد و هدف نهایی خلقت، «لقاءالله» است که فرمود: «إِنَّکَ کادِحٌ إِلى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیهِ»(انشقاق/6) و «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»(بقره/156)
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
74.Muddaththir.38-47.mp3
3.09M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸#سوره_مدثر 🌸
💐#آیات 38-47💐
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه #شهداءبویژه سردارحاج قاسم سلیمانی و همرزمانش#امام شهداء #اموات🌿
هر روز با تفسیر یکی از سوره های قرآن کریم
توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
⚘﷽⚘
🌸هر صبـح
با نگاه تو
همه ی خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مڪـُن🕊
سلام✋
#عاقبتتون_شهدایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#شوخی_های_جنگی
#لبخند بزن بسیجی😊
#صد_تا_به_راست
#پنجاه_تا_به_چپ
ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم ، نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و...
رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند
فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمی دانست رسته چیست
فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید ، با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم .
* پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست ، بروید ببینم چه می كنید ، دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت
هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم
رحیم گفت :
ان شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد
كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیریم
بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد ، ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم
خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه ای بعد بیسیم چی گفت : دیده بان می گه صد تا به راست بزنید
همه به هم نگاه كردیم .
من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم
رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت : حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم
با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم .
بیسیم چی گفت : دیده بان میگه چرا طول میدین
رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش
دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم بیسیم چی گفت: دیده بان میگه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید .
با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت: می گه حالا دویست تا به راست دیگر داشت گریه مان می گرفت
تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول می دهیم و جَلد و چابك نیستیم
سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده بان بگو اگر راست می گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره
بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بان كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده، گفت كه داره میآد
نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم با خشم نگاهش كردیم
دیده بان كه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه ، شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین
رحیم گفت : برادر من، آخر هی میگی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه
ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد ، بعد با صدای رگه دار پرسید: بگید ببینم وقتی می گفتم صد تا به راست، شما چه کار می كردین
* خُب معلومه، قبضه خمپاره رو در
می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم
ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده
آنقدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خندهخنده گفت : وای خدا
چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم ، وای خدا دلم درد گرفت
ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم : چرا می خندی
ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت : قربان شكل ماهتان برم ، وقتی می گفتم صد تا به راست، یعنی اینكه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش و دوباره خندید ، فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم .
دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_هشتم
#قسمت ۴۶
#روزهای_سخت_در_راهاند
یک روز آقامصطفی با سه تن از دوستان بسیجیاش به نامهای جواد کوهساری، محمد اسدی و محمد جاودانی آمدند خانه. دربارۀ درگیریهای عراق و سوریه صحبت میکردند. از رفتن میگفتند. قبلاً من و آقامصطفی مفصل دربارۀ این موضوع صحبت کردهبودیم. آقامصطفی مصمم بود به رفتن، اما من هنوز تردید داشتم. آقامصطفی و دوستانش روی مبلهای داخل هال نشسته بودند و من توی آشپزخانه بودم. سماور را روشن کردم و تا جوش آمدن آب داخل سماور، لیوانها و قندانها را توی سینی چیدم. سینی چای را گذاشتم روی اُپن و خودم رفتم داخل اتاق. در را کمی باز گذاشتم تا صدای آنها را بشنوم.
آقامصطفی میگفت: «به نظر من ما نباید بهعنوان یک نیروی عادی آموزشندیده بریم. نیرویی که فقط بتونه تفنگ دستش بگیره، رفتنش تأثیر چندانی نداره. ما باید اول دورههای آموزشی رو ببینیم، بعد از خود عراقیها نیروی داوطلب جمع کنیم و بهشون آموزش بدیم.»
آقای کوهساری خندید: «هنوز که هیچ ارگانی قصد بردن ما رو نداره. بسیج هم که با ما همکاری نکرد.»
آقای اسدی گفت: «ارگان مُرگان که نه، ولی شنیدم مامانجونت بلیط یکطرفه به سرزمین رؤیاها برات گرفته!»
آقای جاودانی گفت:« مبارکه رفیق، از آقای اسدی جلو زدی.»
آقای اسدی گفت: «فقط جهت اطلاع دوستان، خانواده برای آقازادهشون کت و شلوار خریدن، قراره بهزودی ایشون متحول! ببخشین متأهل بشن!»
آقامصطفی گفت: «من موندم این بَشر به اضافۀ اون دو تا بَشر دیگهای که اینجا نشستن چرا تن به ازدواج نمیدن؟ بهخصوص جناب کوهساری عزیز که اخیراً پدر محترمشون یک ماشین صفر براش خریده و یک طبقه از خونه رو هم به نامش زده، برادر عزیز شما از بیستوچهارسالگی میتونستی زن بگیری و نگرفتی تا الان چهار پنج سال تأخیر داری، بجُنب دیر میشه.»
آقای اسدی گفت: «بحمدالله شغل شریفشون هم که توی قطار شهری مستدامه.»
بعد از مکثی کوتاه با لحن ملایمتری ادامه داد:« واقعاً بهونهات چیه جواد؟»
آقای کوهساری خندۀ بلندی کرد و گفت: «یواشتر بابا! پیاده شید با هم بریم، چیه زورتون به داعش نمیرسه میخواین منو مثله کنین؟»
آقای جاودانی گفت:« حالا من بگم یک چیزی، نه شما آقای اسدی که همسن ایشونی! البته حق با جواده، آدم باید گزینۀ موردعلاقهاش رو پیدا کنه یا نه؟ به نظر من موضوع مهمیه. نباید بیگدار به آب زد. اگه بعد از عقد بفهمی طرف اصلاً توی این وادیها نیست، به دعا و دفاع و تولی و تبری اهمیتی نمیده، تکلیف چیه؟»
آقامصطفی گفت: «شما اول موضعت رو روشن کن توی کدوم جبههای؟ اینوریای یا اونوری؟»
همه خندیدند. بعد از وقفهای طولانی آقای جاودانی گفت: «همه که مثل شما خوششانس نیستن که همسری همراه و موافق نصیبشون بشه! جنگیدن بر سر عقیده توی یک خانواده، بدتر از رویارویی با طوایف آدمخواره!»
آقامصطفی چایها را گرداند و گفت: «به خودتون مسلط باشین برادرا!»
آقای کوهساری گفت:« اول باید داعش رو از سر راه برداریم. برای کارهای دیگه وقت زیاده!»
آقامصطفی گفت: «الان نود کشور برای داعشیها نیرو میارن، باهاشون همکاری میکنن، اونها روی حقیقت باطل خودشون محکم ایستادن، پشت هماند، حالا پول میگیرن یا نمیگیرن به هر حال اونها هم سختی میکشن، اونها هم خانواده دارن، بچه کوچک دارن اما به خاطر این چیزها دست از اعتقادشون نمیکشن.»
آقای کوهساری گفت: «درسته! ما مثل اونها اتحاد جهانی نداریم، پشت هم نیستیم.»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷