✍قصه ماجرای مجروحیت حسین خرازی و درمانش توسط دکتر محمدرضا ظفرقندی
یک جایی از فیلم آژانس شیشهای حاج کاظم به سلحشور میگه: «تو تا حالا جبهه
بودی؟» سلحشور جواب میده: «نه ولی جایی که من بودم کم از جبهه نبود». شاید همه آنها که در دهه شصت جوان بودند، بد نباشه که این سوال رو با خودشون مرور کنند: وقتی ایران در آن جنگ بزرگ زیر ضرب گلوله و آتش بود ما کجا بودیم؟
محمدرضا ظفرقندی مدیر متخصص و شریفی است که حضور دردمندانه و جانبازی او در کوران حوادث جنگ تحمیلی از وجود کمیابش گوهری درخشان ساخته؛ قرار گرفتنش در جایگاه وزارت برای این دولت و در این برهه از تاریخ حکمرانی ما، اتفاق مبارک و امیدبخشی است.
دکتر ظفرقندی در کتاب خاطراتش که چند سال پیش منتشر شده؛ روایتگر مجروحیت حسین خرازی فرمانده شکوهمند دوران دفاع است؛ همان مجروحیتی که منجر به اغما و قطع دست حسین شده بود و بعدها دربارهاش گفت: «در خلسهای بین زمین و آسمان بودم کسی از من پرسید میخواهی بروی یا بمانی؟ انگار کسی به من گفت: حسین بمان». ماند... و با لشكر سرافراز و خط شكناش، هرجا خطر بود و آتش، ايستاد و جنگيد.
روایت ظفرقندی گذشتهنمایی ناخواسته به زمانهای که نه تنها بسیاری از قهرمانانش از دست رفتهاند که بسیار ارزشها و آرمانهایی که حتی از شهیدان هم دورتر و محورتر شدهاند:
همینطور که مشغول کار بودم، پنج شش جوان با حالت گریه و التماس آمدند سراغم و گفتند: «فرماندهمان دارد شهید میشود» … با این بچهها رفتیم بالای سر فرمانده مجروح. بچهها دورش حلقه زدند، همگی لهجه اصفهانی داشتند. فرمانده جوان ۲۷،۲۸ ساله به نظر میرسید. دستش از بالای آرنج قطع شده و به پوست وصل بود. سر و بدنش آغشته به خاک و خون بود. در شوک عمیق رفته و هوشیاری نداشت، احتمال دادم زمان زیادی برده تا او را به اورژانس برسانند. در چنین مواقع حساسی که مجروح خاصی با شرایط و موقعیت خاص داشتیم، درست انجام دادن کار برایم در اولویت بود و سعی میکردم درگیر احساسات نشوم. سریع دو کار برایش انجام دادم؛ اول از دست دیگرش که سالم بود، رگ گرفتم و سرم زیاد با فشار وارد رگش کردم. بعد خواستم گروه خونش را تعیین کنند تا به اون خون بدهیم و بعد شروع کردم به کنترل خونریزی. همه این کارها را همان جا بیرون اورژانس روی زمین انجام دادم. رگهایی که از محل قطعشدگی خونریزی میداد، با پنس و نخ بخیه گره زدم. بعد هم با یک پانسمان فشاری محکم روی آن را بستم. دست قطع شده بود و فقط به پوست وصل بود و راهی نداشتم که آن را نگه دارم. در آن محیط خاکآلوده و پر از گل و لای امکان پیوند رگ با پیوند دست نبود. شاید عقبتر و در بیمارستانهای شهر این کار امکان داشت اما این مجروح داشت از خونریزی شهید میشد. با کنترل خونریزی در ناحیه قطع عضو جلوی مرگ او را گرفتیم. حدود یک ساعت سرم و خون به ایشان دادیم تا کم کم حالش بهتر شد.
صحنه ای که هیچوقت فراموش نمیکنم رابطه بچهها با فرماندهشان بود، اینکه چقدر این بچهها او را دوست داشتند و برایش نگران بودند. همه دورش جمع شده بودند. پریشان و مضطرب به او که در آستانه شهادت بود مثل یک برادر بزرگتر عشق میورزیدند و ابراز علاقه میکردند. به ما هم التماس میکردند که هرکاری که میتوانیم برایش انجام دهیم.
آن زمان در جبههها رابطه رزمنده و فرمانده رابطه سردار و سرباز نبود؛ همه به هم برادر میگفتند. این رابطههای خوب و صادقانه اثرگذار بود و باعث همدلی همکاری بین رزمندگان میشد. همه به هم نزدیک بودند و سلسله مراتب خشن و رئیس و مرئوس وجود نداشت. فرمانده کلاسیک نمیتواند این رابطه عاطفی را ایجاد کند.
یک ساعت بعد فرمانده کمی هوشیاریاش را به دست آورد از شوک در آمد و فشار خونش قابل اندازه گیری شد. کمکم توانست چند کلمهای حرف بزند. حال همه پرسنل تیم پزشکی با دیدن حال او خوب شد و فهمیدیم کارمان را درست انجام دادیم. وقتی دوباره بالای سرش رفتم، اولین چیزی که پرسید این بود: «بچههایم کجا هستند؟» فکر میکرد بعضی نیروهایش محاصره یا شهید شدهاند. اصرار داشت برگردد خط مقدم که من مخالفت کردم. همان موقع گفتم آمبولانس آماده کردند او را سوار کردند و به عقب بردند. بعدا گفتند او حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین بود.
📗[از کتاب شرح درد اشتیاق، خاطرات دکتر ظفرقندی، صفحات: ۱۲۳ تا ۱۲۵]
┄┄┅┅┅❅⚘❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
20.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️ یک بند انگشت...
♥️ننه علی؛ مادر شهیدان امیر و علی شاهآبادی؛
این کوچهها به اسم سه تا شهید، دو تا شهیده، اونوقت ما از یک بند انگشت دریغ میکنیم؟
فردا همین انگشت شهادت میده ....
⚘️این داستان یک #مادر شهید است
خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...🤲
♥️مادر بزرگواربه خاطر همه ی کم وکاستی وکوتاهی مان مارا ببخش
👈 از ۲۱ مهرماه به لطف یکی از اعضای محترم کانال داستان ننه علی در کانال شهیدان شاهدان زنده بارگذاری شد.
⚘️تقدیر وتشکر از عضو محترم کانال
⚘️نور دعای شهدای بزرگوار
⚘️روشنگرمسیر سبز زندگی زیباتون
👈قصه ننه علی
🟡 فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت اول
یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانهی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمانها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچهم یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خندهدار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب میکردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون میزد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خالهی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه میکرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد.
چند هفته بعد دوباره رفتیم خانهی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد.
- زهرا جان! بیبی خانوم رو میشناسی؟!
- کیه مامان؟!
- خالهی زن داییت دیگه!
با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.»
- دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونهی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده.
- آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه میکرد! خب حالا که چی؟!
کمی سرش را نزدیکتر آورد و گفت: «بیبی خانوم تو رو برای پسرش رجب میخواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانیام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمیخوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!»
♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
👈قصه ننه علی
🟡فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت دوم
با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی، اما آدمای سالمی نبودن؛ وگرنه زودتر شوهرت میدادم. داییت، آقا رجب رو تأیید کرده؛ پسر سالمیه، اهل کاره. بزرگ ما داییته، نمیتونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی میخوای تو خونهی مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!» سرم را پایین انداختم و تا خانهی دایی ساکت شدم.
داشتم از پلهها بالا میرفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم، بسم الله گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم میآمد، به نظرم ترسناک میرسید. دختر تهتغاری دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا! رجب رو دیدی؟! تو رو میخواد!» نگاهی به پایین پلهها انداختم و گفتم: «این منو میخواد؟! غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختر دایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دختر عمه! چشماش خیلی قشنگه، موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد اینجوری بگی؟!»
- عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو برده چرا زنش نمیشی؟!
با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگتره، اول تو باید شوهر کنی. تو رو خدا نگاه کن چقدر خوشتیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو میزنید به نام من؟! شوهر نمیخوام، ارزونی خودتون.» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشهای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بلهبرون من است!
♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
هدایت شده از شهیدان شاهدان زنده
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از شهیدان شاهدان زنده
استاد فرهمند4_5829913041935796495.mp3
زمان:
حجم:
3.29M
🎙صوت دعای ندبه
⚘به نیابت ازتمام شهدای بزرگوار
💚سلامتی وتعجیل در
💚فرج مولا صاحب الزمان عج
⚘اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ
⚘آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
💚بحق حضرٺزینبڪبری(س)
┄┄┅┅┅❅⚘❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/shahidanshahedanezendeh
هدایت شده از شهیدان شاهدان زنده
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚سلام امام زمانم
💚سلام مولای من
💚اَلسَلامُ عَلَیکَ یاصاحِبَ ال٘زَمان
💚اَلسَلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الیَومُ الجُمعة
من دعای عهد می خوانم بیا
برسر این وعده می مانم بیا
مهدیا منتظرانت همه در تاب و تبند،
همه اهل جهان، جمله گرفتار شبند...
چو بیایی غم و ظلمت برود از عالم،
شاد گردد دل آنان که گرفتار غمند...
💚اللّهُمَ عَجِّل لِوَلِیِّکَ ال٘فَرَّج🤲
💚امام زمان
🍀اَللّهُمَّ _صَلِّ_ عَلی _مُحَمَّدٍ _وَ_
🍀آلِ _مُحَمَّدٍ _وَ_عَجِّلْ _فَرَجَهُم_
🍀تمام لحظه هامون مهدوی