eitaa logo
شهیدان شاهدان زنده
210 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
6 فایل
⚘️امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره شهدا کمترازشهادت نیست امام خامنه ای مدظله العالی روزانه ۱۰۰ صلوات هدیه به روح پرفتوح تمام شهدا سهم شما ۵صلوات کپی مطالب کانال آزاد با ذکر صلوات ┄┄┅┅┅❅⚘️❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 قصه ننه علی 🟢 فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت پنجم وجیه‌الله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید. طولی نکشید که موتورش را دزدیدند. ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود. علت را پرسیدم. با عصبانیت گفت: «زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد گذاشت پشت در خونه، منم نماز می‌خونم.» وجیه‌الله مثل برادر خودم بود؛ دلم برایش می‌سوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد. چند روزی گذشت، تا اینکه فکری به سرم زد. یک روز مچ پاهایم را تا اندازه‌ای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه می‌رفتم. وجیه‌الله غیرتی شد، گفت: «زن داداش! این چه وضعیه! جورابت کو؟!» گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب می‌خوام چی‌کار! اصلا هرموقع تو نماز خوندی، منم جوراب می‌پوشم.» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش می‌زنم. گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟!» گفتم: «ربطش اینه که من می‌خوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، می‌تونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟!» مثل مار گزیده‌ها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم! باشه، نماز می‌خونم؛ فقط شما جورابت رو بپوش.» از آن روز دوباره نمازش را مرتب می‌خواند و سعی می‌کرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقره‌داغش کنم. ♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
👈 قصه ننه علی 🟢 فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت ششم امیر نشسته بود و بازی می‌کرد. ناگهان کمد آهنی گوشه‌ی اتاق کج شد و افتاد. امیر ماند زیر کمد! جیغ زدم و به طرفش دویدم. کمد خیلی سنگین بود، زورم نمی‌رسید جابه‌جایش کنم. ذکر یا زهرا (علیها‌السلام) از زبانم نمی‌افتاد. تمام توانم را جمع کردم و به‌سختی کمد را کنار کشیدم. دیدم بچه سالم است؛ حتی یک خراش هم برنداشته بود. سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهره‌اش نگاه کردم، امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا! این بچه کیه؟! امیرم کو؟!» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته!» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خداخدا می‌کردم باردار نباشم؛ اما... . امیر تازه از آب و گل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوش‌حال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمی‌دانستم با نداری و بچه دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید و نصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچه‌هات دارن دوتا میشن. یه کم به فکر خودت باش. خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی می‌خواد این زندگی رو جمع کنه؟! ان‌قدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.» ♥️روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان