قیمت تو به اندازه خواست توست🌱
اگر #خدا 💫را بخواهی قیمت تو بینهایت است....
و اگر دنیا را بخواهی
قیمت تو همان است که خواسته ای ‼️..
#شیخ_رجبعلی_خیاط
هدایت شده از کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#تـݪنگࢪانہ
به جَوونہ میگم بیاازدواج کُن!
میگہ باڪدوم پول؟
میگم#خدا خودش قول دادھ..
کہ کمکت میکنہ..✨
میگہ نمیشه..اخه چجورے؟
حالا اگه یه بانکےبیاد بگہ من فلانقدربهت پول میدم نگران نباش بروازدواج کن میره ازدواج میڪنہ(:
چون تو نگاهش بانکها از خدا قویترن(:
بازم میگم...
ماهاتوڪلمون مشکل داره رفقـا..✋🏻
#ازدواجآسـان♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
حرف قشنگ 🌱
می گفت که:
وقتی به کسی خوبی می کنی
برای #خدا بهش خوبی کن.
برای خدا دلشو شاد کن .
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه ،
دیگه غصه نخوری...
#پندانـــــــهـــ
@shahidarmanaliverdiiii
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
2.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خدا 🌱✨
گاهی دل باید گردگیری بشه و اساسی از غیر خدا خالی بشه . . .
هروقت تونستی؛
فرق بین عاشق بنده#خدا شدن
و عاشق خدا شدن رو درک کنی!
اونموقع تو بغــ🫂ـــل خدا جاداری..
شک نکن..♥️
#خدایبــےاندازهمهربونمندوستتدارم❤️
آقا امیرالمومنین(علیهالسلام):
همانطور که هنگام سختی و ترس،
برای #خدا عمل میکنید؛
در روزگار خوشی و کامیابی نیز عمل کنید.
| نهجالبلاغه،خطبه۲۸🍃
3.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا خودت درستش کن...
#خدا #ماه_رمضان
#نمازاولوقت یعنی خدایا تواولویت
اول زندگیمــ🤍ــی..نماز اول وقت یعنی
یه قرار عاشقی بین تو و#خدا اذان رو
شنیدی وقتشه عشقتو به خدا نشون بدی..✨!
#مُؤمِنیِوَقتنَمازِتاَزوَقتِشنَگذَرِهـ
💐 دست #مادرتان را ببوسید 💐
👌اگر میخواهید در زندگی
موفق باشید و از آن لذت ببرید،
به #پدر_و_مادرتان نیکی کنید،
خصوصاً به مادر،
دست او را ببوسید،
دل او را به دست آورید
و بدانید اگر آنها از تو راضی باشند،
#خـدا هم از تو راضی خواهد بود
و اگر خدایی نکرده
آنها را از خود برنجانی
خداوند را از خود ناخشنود کردهای.
" از بیانات آیت الله مجتهدی (ره) "
#سرباز 🔥
✍ #پارت8
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود...
💥ادامه دارد...