eitaa logo
🕊️شهــید آࢪمــان‌ علے‌‌وࢪدے‌🕊️
9.2هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
52 فایل
بِسم‌ࢪَبِ‌الشُهدا °|ڪانال‌شہید‌آࢪمان‌علے‌وࢪدے‌|°❤️ گویَند که چِرا دِل بـِهـ شَهیدان دادی؟ وَالله کهـ مَن نَدادَم آنها بُردَند..C᭄ #کپی؟! حلالــت مؤمن🌱 #باحضوࢪدوستان‌بزࢪگواࢪ‌شهــید🌹 ✍️تبادلات و خیریه @Sangare_Arman ✍️مدیر @miad_soleimani
مشاهده در ایتا
دانلود
قیمت تو به اندازه خواست توست🌱 اگر 💫را بخواهی قیمت تو بینهایت است.... و اگر دنیا را بخواهی قیمت تو همان است که خواسته ای ‼️..
به جَوونہ میگم بیاازدواج کُن! میگہ باڪدوم پول؟ میگم خودش قول دادھ.. کہ کمکت میکنہ..✨ میگہ نمیشه..اخه چجورے؟ حالا اگه یه بانکےبیاد بگہ من فلان‌قدربهت‌ پول میدم نگران نباش بروازدواج کن میره ازدواج میڪنہ(: چون تو نگاهش بانک‌ها از خدا قوی‌ترن(: بازم میگم... ماهاتوڪلمون مشکل داره رفقـا..✋🏻 ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
حرف قشنگ 🌱 می گفت که: وقتی به کسی خوبی می کنی برای بهش خوبی کن. برای خدا دلشو شاد کن . تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ، یه روزی یادش رفت، یه روزی جبرانش نکرد دیگه فکرت ناراحت نشه ، دیگه غصه نخوری... @shahidarmanaliverdiiii ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
2.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱✨ گاهی دل باید گردگیری بشه و اساسی از غیر خدا خالی بشه . . .
هروقت تونستی؛ فرق بین عاشق بنده شدن و عاشق خدا شدن رو درک کنی! اونموقع تو بغــ🫂ـــل خدا جاداری.. شک نکن..♥️ ❤️
آقا امیرالمومنین(علیه‌السلام): همانطور که هنگام سختی و ترس، برای عمل میکنید؛ در روزگار خوشی و کامیابی نیز عمل کنید. | نهج‌البلاغه،خطبه۲۸🍃
#‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمازاول‌وقت یعنی خدایا تواولویت اول زندگیمــ🤍ــی..نماز اول وقت یعنی یه قرار عاشقی بین تو و اذان رو شنیدی وقتشه عشقتو به خدا نشون بدی..✨!
💐 دست را ببوسید 💐 👌اگر می‌خواهید در زندگی موفق باشید و از آن لذت ببرید، به نیکی کنید، خصوصاً به مادر، دست او را ببوسید، دل او را به دست آورید و بدانید اگر آن‌ها از تو راضی باشند، هم از تو راضی خواهد بود و اگر خدایی نکرده آن‌ها را از خود برنجانی خداوند را از خود ناخشنود کرده‌ای. " از بیانات آیت الله مجتهدی (ره) "
🌸🍃 ⚡️ فَتُوبُوا إِلَىٰ بَارِئِكُمْ (بقره/۵۴) 💢 به سوی آفریدگار خود بازگردید، و کنید. ☝️ تا دیر نشده کنیم. آغوشِ رحمتِ ، همیشه برای بنده‌اش باز است.❤️
🔥 ✍ -خانم مروت هم متوجه شدن؟ -نه. -خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من... وسطش حرفش پرید و گفت: _نه. پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر. -پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟ -سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن. بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت: -آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟! -متاسفم..ولی حقیقته. -بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟ -واقعا نمیدونم. پویان خیلی ناراحت بود. سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده. ماشین شو روشن کرد و رفت. بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد. نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی. ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد. فاطمه هنوز گیج بود. نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره. چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟! صدای اذان شنید. به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از کمک خواست. اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد. گوشی همراهش زنگ میزد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید. -الو..فاطمه؟! -سلام مامان جونم. -سلام،خوبی؟ -خوبم. -کجایی؟ دیر کردی؟ -تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام. -زودتر بیا،دیر وقته. -چشم،خدانگهدار. در حیاط رو با ریموت باز کرد، تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه. فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود. لبخندی زد و وارد خونه شد. پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد. -سلام بابای مهربونم. حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود... 💥ادامه دارد...