eitaa logo
کانال شهید عاصمی
49 دنبال‌کننده
8 عکس
7 ویدیو
0 فایل
سردار شهید علیرضا عاصمی فرمانده گردان تخریب قرارگاه کربلا و نجف متولد کاشمر محل شهادت کرمانشاه در حین خنثی سازی بمب
مشاهده در ایتا
دانلود
@shahidasemi
🌷قسمت دهم یکی از اقوام‌شان آمد سراغم و گفت: «مرضیه‌خانم!‌ ما که نتوانستیم علی‌آقا را از جبهه بیرون بکشیم، ببینیم تو چه‌کار می کنی!» از حرفش تعجب کردم. توی دلم گفتم: «اگر به خواست شما تلاش کنم تا علی را از جبهه بیرون بکشم، پس خواسته دل من چه؟ خواسته دل علی چه؟» پای سفرة عقد نشستیم. عکس برادر کوچک علی، عباس هم سرِ سفره‌مان بود. همان‌جا با خودم نیت کردم درباره عباس بیشتر بدانم و از علی بپرسم برادرش چطور آدمی بوده که لایق شهادت شده است؟ آقای محضردار آمد و خطبه عقدمان را خواند. بقیه هم صلوات فرستادند و مراسم عقدکنان با خوبی و خوشی تمام شد. دایی ام رفت سراغ علی و گفت: «آقای عاصمی؟ می¬دانی معنای فامیلی ات چیست؟» علی سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: «بله. عاصم از عصمت می آید؛ به معنای بازدارنده از خطا و لغزش. گویا اجداد بنده، انسان های موقّری بوده اند و در کاشمر یا همان ترشیز سابق به این اسم شهرت داشته‌اند.» دایی ام گفت: «به به! آفرین.» بعد هم مهمان‌ها شام خوردند و رفتند. علی هم آن شب با خانواده‌اش رفت و پیش ما نماند. موقع خداحافظی شوهرخواهرم آمد سراغم و گفت: «مرضیه‌خانم! بهتر از این‌ها مهمان نداشتید دعوتشان کنید؟» با تعجب گفتم: «چرا؟» گفت: والا یک ردیف رفیق‌های علی‌‌آقا نشسته بودند که یا کر بودند یا کور، یا دستشان قطع بود یا پایشان! خداوکیلی همه‌شان را وصله‌پینه می‌کردیم، یک آدم درست‌وحسابی و کامل ازشان درنمی‌آمد! @shaidasemi
کانال شهید عاصمی در سه پیام رسان ایرانی به روز رسانی می شود 👇👇👇👇سروش https://sapp.ir/shahidasemi 👇👇👇👇 ایتا https://eitaa.com/shahidasemi 👇👇👇👇 گپ https://gap.im/shahidasemi چون شماره های اعضا را نداریم در صورت نصب هر کدام از این پیام رسان ها ما را همراهی فرمایید. 🙏کانال شهید عاصمی
1⃣1⃣ قسمت یازدهم حرف درستش نه تنها من که کلّ جمع را به‌‌ خنده انداخت. ساعت 9 صبح روز بعد، علی آمد دنبالم. وقتی در را به رویش باز کردم، با روی خوش سلام کرد و گفت: «می‌آیی برویم بیرون؟» گفتم: «بله!» برگشتم توی خانه و از پدر و مادرم اجازه گرفتم. چادرم را سرم کردم و رفتم توی ماشین هیلمنی که بعدها فهمیدم از دوستش قرض گرفته بود، نشستم. وقتی پشت فرمان نشست، چند لحظه مکث کرد و با شرم و حیای خاصی که داشت، برای اولین بار دستم را گرفت و با صدایی که می¬لرزید، پرسید: «چه حسّی داری؟» از خجالت گُر گرفتم. فقط گفتم: «حسّ خیلی خوبی دارم.» خندید و گفت: «من هم حسّ خیلی خوبی دارم!» گفت: «مرضیه، من احساس می‌کنم آن کسی که می‌خواستم، پیدا کرده‌ام!» گفتم: «من هم همین‌طور.» گفت: «قول می‌دهم خوشبختت کنم.» گفتم: «من هم قول می‌دهم.» ماشین را روشن کرد و راه افتاد. پرسیدم: «کجا می‌خواهیم برویم؟» گفت: «خودت می‌فهمی.» از کوچه و خیابان‌های زیادی گذشت تا رسید جلوی بیمارستان سینا. ماشین را پارک کرد. هردو پیاده شدیم. علی راه افتاد سمت بیمارستان، من هم پشت سرش. او از داخل سرسرا و سالنِ دور و دراز بیمارستان عبور کرد. من هم مثل او. نه می‌پرسیدم جریان چیست، نه به تند راه‌رفتنش معترض می‌شدم. وارد یکی از اتاق‌ها شد. کسی یک‌نفر روی یکی از تخت‌ها دراز کشیده بود که دستش باندپیچی‌شده بود، پاهایش هم پانسمان بود، چشم‌هایش را هم بسته بودند. دلم آتش گرفت. به‌‌سختی سلام کردم و احوالش را پرسیدم. بالای تخت را نگاه کردم، نام بیمار را نوشته بود: «جلال روغنی.» علی خم شد و پیشانی بیمار را بوسید. عجیب حالم بد شد. آقاجلال هیچ جای سالم نداشت. نه دست، نه پا و نه چشم. فقط می‌شنید و می‌توانست حرف بزند! نتوانستم آن اوضاع را تحمل‌کنم. روحیة آقاجلال واقعاً خوب بود. با هم می‌گفتند و می‌خندیدند؛ اما من گریه‌ام گرفته بود. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زدم و داخل سالن کنار در ایستادم و شروع کردم به گریه‌‌‌کردن. چند دقیقه بعد علی آمد دنبالم. هنوز گریه می‌کردم. گفتم: «نمی‌توانم این آقا را با این وضع ببینم علی! چرا من را آورده‌ای اینجا؟» حرفی نزد. راه افتاد سمتِ درِ خروجی بیمارستان. من هم دنبالش رفتم؛ اما این بار دیگر حال خوشی نداشتم. دست‌وپایم می‌لرزید. هر دو داخل ماشین نشستیم. گفت: «مرضیه! آقا جلال را دیدی؟ از دوست‌های من توی تخریب بود. با همان وسایلی که من هر روز با آن‌ها سروکار دارم، به این روز افتاده. همان‌طور که خودت دیدی، از هر دو چشم نابیناست، دست‌هایش هم قطع‌شده و یک پا هم ندارد! خواستم همین روز اول که با هم مَحرم شدیم او را ببینی تا بدانی بعید نیست یک روز هم من مثل او شوم.» انگار با خنجر افتاده بود به جان دلم. گریه و خندة دردناکم یکی شده بود. گفتم: «علی!‌ تو را به خدا، با من این کار را نکن!» حرفی نزد. گفتم: «علی!‌ امتحان‌هایی که تو از من می‌گیری، از امتحان‌های خدا هم سخت‌تر است! چرا با من این کار را می‌کنی؟‌ تو را به‌خدا این حرف‌ها را نزن، من نمی‌توانم طاقت بیاورم تو را با آن وضعیت ببینم!» گفت: «من که نمی‌گویم حتماً این شکلی می‌شوم؛ اما بد نیست آماده باشی. بد نیست هرازگاهی با من بیایی ملاقات‌شان!» گفتم: «چشم می‌آیم؛ اما می‌بینی که دلم نمی‌آید زیاد بمانم و مثل تو و آقا جلال به روی خودم نیاورم که در چه شرایطی هستیم! 👇👇👇👇👇 @shahidasemi
قسمت دوازدهم علی جان!‌ چند سال بعد که تو نبودی و آقاسیدجلال بود، مصاحبه¬اش را توی روزنامه خواندم. خبرنگار آن‌قدر تحت تأثیر قرار گرفته بود که همان ابتدا نوشته بود: دو چشم هفتاد درصد، دو دست هفتاد درصد، یک پا چهل درصد، سرجمع می شود صدوهشتاد درصد! قانون بنیاد می¬گوید: جانباز بالاتر از هفتاد درصد نداریم! بعد هم خبرنگار گفته بود: موافقیم از خودتان شروع کنیم؟ آقاسیدجلال جواب داده بود: خیر موافق نیستم، من این مصاحبه را قبول کردم تا از آن‌هایی بگویم که راه و روش زندگی را به ما یاد دادند... علی! می بینی؟ آقاسیدجلال، نه تو را فراموش کرده، نه رفقای دیگرش را، درست مثل من و آقارضا و خیلی های دیگر. @shahidasemi
قسمت ۱۳ 👇👇👇👇👇👇 دوباره ماشین را روشن کرد و راه افتاد. باز هم پرسیدم: «کجا می‌رویم؟» این بار جوابم را داد و گفت: «بهشت‌زهرا (س).» با خودم گفتم: «حتماً یکی از بستگانش آنجا دفن شده و می‌خواهد از این فرصت استفاده کند و برود فاتحه‌ای بخواند. فرصت خوبی است من هم بروم سر خاک دایی عزیزم که سال‌های سال است آنجا خوابیده.» رسیدیم بهشت‌زهرا (س). وقتی پیاده شدیم، گفت: «مرضیه! کنار من راه نرو، پشت سرم بیا.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «بعداً می‌گویم چرا!» او راه افتاد و من هم پشت سرش حرکت کردم. وارد قطعه شهدا شد. من هم پا جای پایش گذاشتم. یکی‌یکی قبرها را نشانم داد و یکی‌یکی اسم‌ورسم‌شان را گفت و از خاطراتی که با آن‌ها داشت، برایم تعریف کرد. هر بار هم می‌نشست فاتحه‌ای برایشان می‌خواند و می‌رفت سراغ بعدی.  👇👇👇👇👇 @shahidasemi
@shahidasemi
😱کم فروشی نکنید! هود وَإِلَىٰ مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْبًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُم مِّنْ إِلَٰهٍ غَيْرُهُ وَلَا تَنقُصُوا الْمِكْيَالَ وَالْمِيزَانَ إِنِّي أَرَاكُم بِخَيْرٍ وَإِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ مُّحِيطٍ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ [ ﻣﺮﺩم ] ﻣَﺪﻳﻦ ، ﺑﺮﺍﺩﺭﺷﺎﻥ ﺷﻌﻴﺐ ﺭﺍ [ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻳﻢ . ]ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﻗﻮم ﻣﻦ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺘﻴﺪ ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻫﻴﭻ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱﻧﻴﺴﺖ ; ﻭ ﺍﺯ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﻣﻜﺎﻫﻴﺪ ، ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮﻱﻭ ﻧﻌﻤﺖ[ﻱ ﻛﻪ ﺑﻲ ﻧﻴﺎﺯ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻛﻢ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﺍﺳﺖ ] ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻢ ﻭ ﺑﺮﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺭﻭﺯﻱ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮ ﺑﻴﻤﻨﺎﻛﻢ .(٤٨) 👇👇🍎🍎👇👇 ثواب این آیه در ماه قرآن تقدیم به شهدا اسلام از ابتدا تا الان. @shahidasemi
قسمت ۱۵ سری به نشانة تأیید تکان دادم و او ادامه داد: «من از ششم مهرماه عازم جبهه شدم و همیشه حسرتم این بود که چرا یک هفته بعد از شروع جنگ به جبهه رفته و همان روزِ اول اقدام نکرده ام. این حسرت در وجود عباس بیشتر از من بود چون سنّش اجازه نمی داد بیاید جبهه. عاقبت با پارتی بازی راهی جبهه شد و آمد توی واحد من. فرمانده‌اش بودم و مراقب بودم بین او و دیگر دوستانم فرقی نگذارم؛ اما خون است دیگر، گاهی اوقات نفس از این رابطه خونی استفاده می¬کند و راهش را خطا می رود. برای جلوگیری از این کار، هر بار قرار بود در عملیاتی شرکت کنم، او را با گروهی می فرستادم که قرار نبود خودم همراهی شان کنم. عباس روحیة عجیبی داشت. معلوم بود شهید می شود. همیشه به دوستانم می گفتم برایم مسلم است که شهید می شوم؛ اما عباس زودتر از من! یک‌بار با مین کوب رفت روی مین ضدتانک. مین عمل نکرد و عباس صحیح و سالم برگشت مقرّ. شاکر بودنش یک چیز بود، گریه¬¬اش برای نرسیدن به فیض شهادت، یک چیز دیگر. مردادماه همین امسال در مقرّ مهندسی نساجی اهواز بودیم. برای شروع عملیات والفجر 3 آماده می شدیم و در میدان های مین به اصطلاح معبر می زدیم. شب عملیات، قرار بود یک عده را برای معبرزدن، جدا کنم و بفرستم جلو. چون سنّ عباس کم بود، او را انتخاب نکردم. عباس با ناراحتی و خشم آمد مقابلم ایستاد. هم گریه می¬کرد هم دعوا، هم التماس! داد می¬زد: «اصلاً تو چکاره هستی که من را انتخاب نمی¬کنی؟ چون چند سال از من بزرگ‌تری، به خودت اجازه می دهی نگذاری بروم جلو؟» کوتاه آمدم. علی و عباس را با یک گروه فرستادم زالوآب و خودم رفتم یک محور دیگر. وقتی برگشتم با سردسته ها برای گزارش‌‌دهی و اعلام اسامی شهدا دور هم جمع شدیم. سرهایشان را پایین انداخته‌‌بودند. معلوم بود چیزی را از من مخفی می¬کنند. شروع کردند به خواندن اسامی شهدا. نوبت رسید به یکی از سردسته¬ها که بین خواندن اسامی، سکوت کرد. مسئول عباس بود. دلم هرّی ریخت. حالم یک-جور دیگر شد. گفتم: چه شده؟ حرفی نزد. گفتم: ادامه بده. خواند: شهید عباس عاصمی... انگار که استخوان کمرم را خُرد کرده باشند، از درد توی خودم مچاله شدم و بی¬اختیار دستم رفت سمت کمرم. همه سکوت کرده و به من زُل زده بودند. یک ‌لحظه با خودم فکر کردم چرا با شنیدن اسم شهدای دیگر این حال‌وهوا به من دست نداد؟ مگر عباس چه فرقی با بقیة شهدا دارد؟ به خودم تشر زدم و سریع بر حال و هوایم مسلط شدم و بر شیطان لعنت فرستادم و گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون.» اما انگار نصف وجودم را از دست داده بودم. تنها که شدم، تا توانستم گریه‌کردم و در فراغش نالیدم و آرزوکردم بعد از عباس من هم لایق شهادت شوم. راستش را بخواهی، داغ عباس برایم خیلی سخت بود. چند شب قبل از آن با خانه تماس گرفته بودیم و قرار بود هر دوی‌مان بعد از عملیات برای مراسم عقدکنان زهرا برویم کاشمر. عباس که مثل همیشه با شوخی و شیطنت زیاد با آن‌ها حرف هایش را زد، گوشی را به من داد و من هم دنباله شوخی های او را گرفتم و گفتم: این بار عباس را می فرستم جایی که برگشتی در کار نباشد!» 🍎🍎🍎🍎 کانال سردار شهید عاصمی @shahidasemi
الرعد اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﻭﺳﻌﺖ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﺗﻨﮓ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﺩ . ﻭ [ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺣﻴﺎﺕ ﺟﺎﻭﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﻧﻌﻤﺖ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﻲ ﺧﺒﺮﻧﺪ ] ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺧﺮﺕ ﺟﺰ ﻣﺘﺎﻋﻲ ﺍﻧﺪﻙ ﻭ ﻧﺎﭼﻴﺰ ﻧﻴﺴﺖ .(٢٦) ثواب خواندن آیه تقدیم به شهدا ؛ به خصوص شهیدان عاصمی @shahidasemi
✍قسمت ۱۷ بی اختیار آه کشیدم. گفت: «عباس شهید شده بود و تا چند روز جنازه اش زیر آفتاب آسمان و آتش دشمن روی زمین ماند. جنازه اش را که آوردیم، کسی نمی توانست تشخیص بدهد برادر پانزده‌ساله من است که با بدنی سوخته به وصال رسیده است. من به کسی خبر ندادم و مراسم عقدکنان زهرا بدون ما انجام شد. مهم‌تر اینکه مادرم باردار بود و قرار بود همان روزها وضع حمل کند. نمی‌دانستم چطور باید بروم و خبر شهادت پسر کوچکش را به او بدهم؟ تماس گرفتم و جریان را به آقاجان خبر دادم، دیگر نمی دانم آن بنده خدا چه حالی شد؟ نمی دانم خواهرهایم چه حالی شدند و چطور توانستند در خفا و دور از چشم مادرم عزاداری کنند؟ فقط یادم هست خواهرهایم گفتند هر بار اسامی شهدا را از بلندگوهای مسجد اعلام می کردند، به جز اینکه صدای تلویزیون را زیاد می کردیم، با سروصدا و همهمه زیاد مانع می شدیم مادرمان اسم عباس را بین اسامی شهدا بشنود و خدای‌‌نکرده دچار شوک شود و آسیبی به خودش یا بچه اش برسد.» 👇👇👇👇👇 https://gap.im/shahidasemi https://sapp.ir/shahidasemi https://ble.im/shahidasemi https://eitaa.com/shahidasemi
✍قسمت هجدهم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «چند روز بعد برگشتم کاشمر تا خانه را برای مراسم آماده کنم. آقاجان و بقیه چند روزی شهادت عباس را پنهان نگه‌داشته بودند تا مامان بارش را به سلامتی زمین بگذارد. وقتی خبر دادند بچه‌اش را به دنیا آورده و حالش خوب است، رفتم بیمارستان دیدنش. من را که دید خیلی خوشحال شد. گفتم: مامان!‌ مسئله خمس را بلدی؟ گفت: «بلدم، چرا می پرسی؟» گفتم: می‌دانی که باید یک پنجم مالت را در راه اسلام بدهی؟ گفت: «می‌دانم!» گفتم: خوب! پنج‌تا بچه داشتی، باید یکی را به‌ عنوان خمس برمی‌گرداندی به صاحبش! مادرم خودش را زد به زمین و آسمان. با مشت زد ضرب گرفت روی سینه اش و عباس عباس کرد. آرام که شد اسم برادر تازه به دنیا آمده‌مان را گذاشت عباس!» فهمیدم علی از آمدن به آنجا هم قصد خاصی داشته است و می‌خواسته آماده باشم و بدانم آخر و عاقبت او چه می‌شود. وقتی برگشتیم داخل اتومبیل، گفت: «برای این گفتم کنارم راه نیا تا همسران شهدایی که آمده‌اند زیارت قبور شوهرهایشان، دلشان از اینکه من و تو کنار هم هستیم، نگیرد.» آن روز بعد از گشت‌وگذارهایمان! من را برد یک رستوران و ناهار خوردیم. توی رستوران کلی من را خنداند و به نوعی آن‌همه بغض و اشکم را جبران کرد. بعد هم من را رساند خانه و خودش رفت. مادرم گفت: «مرضیه!‌ از الآن تو زن علی هستی. می‌دانی وقتی او می‌خواهد برود جبهه، اجازه‌ات دست اوست؟ شرعاً هرجایی بخواهی بروی باید از او اجازه بگیری و دیگر نمی‌توانی مثل قبل هر جا دوست داری یا هرجایی که ما اجازه بدهیم بروی و به کسی هم توضیح ندهی. حتی برای رفتن به مسجد که خانة خداست، باید از او اجازه بگیری.» همان شب بود که علی دوباره آمد خانه‌مان. مقابلم ایستاد و گفت: «مرضیه!‌ من دارم می‌روم!» جاخوردم. گفتم: «به همین زودی؟» گفت: «من آنجا خیلی کار دارم. الآن هم یک روز اضافه مانده‌ام تا تو را ببرم گردش و بیشتر با من آشنا شوی.» با خودم گفتم: «آن هم چه گردشی!» به او خیره شدم و گفتم: «علی! مامانم می‌گوید اجازه زن دست شوهرش است؛ یعنی اجازه من هم دست توست. اگر تو بگویی فلان جا بروم، می‌توانم بروم، اگر هم اجازه ندهی، حق ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم.» به چشم‌هایم خیره شد و گفت: «من یک جمله می‌گویم و تمام! هر جا خدا راضی است، برو! من هم راضی‌ام. دیگر هم نیازی به اجازه من نداری و آزادی هر جا دوست داری، بروی.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شاید خودش خبر نداشت، اما با همان یک جمله من را بزرگ کرد. از آن به بعد هر جا می‌خواستم پایم را بگذارم، به معنای واقعی خدا را در نظر می‌گرفتم و خوب سبک‌سنگین می‌کردم ببینم خدا راضی است یا نه؟ بعد پایم را می‌گذاشتم آنجا و خیالم راحت بود که علی هم راضی است. شبی که برای خداحافظی آمده‌ بود، فکر نمی‌کردم برود و حالاحالاها از او خبری نشود. با خودم فکر می‌کردم این هفته می‌آید، ده‌ روز دیگر می‌آید؛ اما خبری نشد که نشد. از وقتی با علی عقد کرده بودم، هر کس می فهمید شوهرم پاسدار است، یک حرفی می زد. یکی از همسایه‌ها زبان شیرینی داشت و همیشه سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت: «مرضیه‌خانم!‌ آن‌قدر کلاه و شال‌گردن بافتی فرستادی آنجا که بالاخره یکی‌شان را کشاندی اینجا!» @shahidasemi