الرعد
اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ
ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﻭﺳﻌﺖ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﺗﻨﮓ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﺩ . ﻭ [ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺣﻴﺎﺕ ﺟﺎﻭﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﻧﻌﻤﺖ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﻲ ﺧﺒﺮﻧﺪ ] ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﺧﺮﺕ ﺟﺰ ﻣﺘﺎﻋﻲ ﺍﻧﺪﻙ ﻭ ﻧﺎﭼﻴﺰ ﻧﻴﺴﺖ .(٢٦)
ثواب خواندن آیه تقدیم به شهدا ؛ به خصوص شهیدان عاصمی
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
✍قسمت ۱۷
بی اختیار آه کشیدم. گفت: «عباس شهید شده بود و تا چند روز جنازه اش زیر آفتاب آسمان و آتش دشمن روی زمین ماند. جنازه اش را که آوردیم، کسی نمی توانست تشخیص بدهد برادر پانزدهساله من است که با بدنی سوخته به وصال رسیده است. من به کسی خبر ندادم و مراسم عقدکنان زهرا بدون ما انجام شد. مهمتر اینکه مادرم باردار بود و قرار بود همان روزها وضع حمل کند. نمیدانستم چطور باید بروم و خبر شهادت پسر کوچکش را به او بدهم؟ تماس گرفتم و جریان را به آقاجان خبر دادم، دیگر نمی دانم آن بنده خدا چه حالی شد؟ نمی دانم خواهرهایم چه حالی شدند و چطور توانستند در خفا و دور از چشم مادرم عزاداری کنند؟ فقط یادم هست خواهرهایم گفتند هر بار اسامی شهدا را از بلندگوهای مسجد اعلام می کردند، به جز اینکه صدای تلویزیون را زیاد می کردیم، با سروصدا و همهمه زیاد مانع می شدیم مادرمان اسم عباس را بین اسامی شهدا بشنود و خداینکرده دچار شوک شود و آسیبی به خودش یا بچه اش برسد.»
👇👇👇👇👇
https://gap.im/shahidasemi
https://sapp.ir/shahidasemi
https://ble.im/shahidasemi
https://eitaa.com/shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
✍قسمت هجدهم
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «چند روز بعد برگشتم کاشمر تا خانه را برای مراسم آماده کنم. آقاجان و بقیه چند روزی شهادت عباس را پنهان نگهداشته بودند تا مامان بارش را به سلامتی زمین بگذارد. وقتی خبر دادند بچهاش را به دنیا آورده و حالش خوب است، رفتم بیمارستان دیدنش. من را که دید خیلی خوشحال شد. گفتم: مامان! مسئله خمس را بلدی؟
گفت: «بلدم، چرا می پرسی؟»
گفتم: میدانی که باید یک پنجم مالت را در راه اسلام بدهی؟
گفت: «میدانم!»
گفتم: خوب! پنجتا بچه داشتی، باید یکی را به عنوان خمس برمیگرداندی به صاحبش! مادرم خودش را زد به زمین و آسمان. با مشت زد ضرب گرفت روی سینه اش و عباس عباس کرد. آرام که شد اسم برادر تازه به دنیا آمدهمان را گذاشت عباس!»
فهمیدم علی از آمدن به آنجا هم قصد خاصی داشته است و میخواسته آماده باشم و بدانم آخر و عاقبت او چه میشود.
وقتی برگشتیم داخل اتومبیل، گفت: «برای این گفتم کنارم راه نیا تا همسران شهدایی که آمدهاند زیارت قبور شوهرهایشان، دلشان از اینکه من و تو کنار هم هستیم، نگیرد.»
آن روز بعد از گشتوگذارهایمان! من را برد یک رستوران و ناهار خوردیم. توی رستوران کلی من را خنداند و به نوعی آنهمه بغض و اشکم را جبران کرد. بعد هم من را رساند خانه و خودش رفت.
مادرم گفت: «مرضیه! از الآن تو زن علی هستی. میدانی وقتی او میخواهد برود جبهه، اجازهات دست اوست؟ شرعاً هرجایی بخواهی بروی باید از او اجازه بگیری و دیگر نمیتوانی مثل قبل هر جا دوست داری یا هرجایی که ما اجازه بدهیم بروی و به کسی هم توضیح ندهی. حتی برای رفتن به مسجد که خانة خداست، باید از او اجازه بگیری.»
همان شب بود که علی دوباره آمد خانهمان. مقابلم ایستاد و گفت: «مرضیه! من دارم میروم!»
جاخوردم. گفتم: «به همین زودی؟»
گفت: «من آنجا خیلی کار دارم. الآن هم یک روز اضافه ماندهام تا تو را ببرم گردش و بیشتر با من آشنا شوی.»
با خودم گفتم: «آن هم چه گردشی!»
به او خیره شدم و گفتم: «علی! مامانم میگوید اجازه زن دست شوهرش است؛ یعنی اجازه من هم دست توست. اگر تو بگویی فلان جا بروم، میتوانم بروم، اگر هم اجازه ندهی، حق ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم.»
به چشمهایم خیره شد و گفت: «من یک جمله میگویم و تمام! هر جا خدا راضی است، برو! من هم راضیام. دیگر هم نیازی به اجازه من نداری و آزادی هر جا دوست داری، بروی.»
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شاید خودش خبر نداشت، اما با همان یک جمله من را بزرگ کرد. از آن به بعد هر جا میخواستم پایم را بگذارم، به معنای واقعی خدا را در نظر میگرفتم و خوب سبکسنگین میکردم ببینم خدا راضی است یا نه؟ بعد پایم را میگذاشتم آنجا و خیالم راحت بود که علی هم راضی است.
شبی که برای خداحافظی آمده بود، فکر نمیکردم برود و حالاحالاها از او خبری نشود. با خودم فکر میکردم این هفته میآید، ده روز دیگر میآید؛ اما خبری نشد که نشد.
از وقتی با علی عقد کرده بودم، هر کس می فهمید شوهرم پاسدار است، یک حرفی می زد. یکی از همسایهها زبان شیرینی داشت و همیشه سربهسرم میگذاشت و میگفت: «مرضیهخانم! آنقدر کلاه و شالگردن بافتی فرستادی آنجا که بالاخره یکیشان را کشاندی اینجا!»
@shahidasemi
عید فطر بر همراهان ارجمند و مانوس با شهیدان عاصمی تبریک و تهنیت
https://gap.im/shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
✍قسمت_نوزدهم
یکی دیگر هم که زبان تلخی داشت، پوزخندی می زد و به کنایه می گفت: «مگر خواستگار نداشتی که به آدمی با این شرایط جواب دادی و راضی شدی با چنین شرایط سختی ازدواج کنی؟»
حرف های دیگران برایم مهم نبود. مهم این بود که حاجت و خواستة دل خودم نصیبم شده بود و من از این وضعیت راضی بودم.
از پنجم بهمن1362 تا 16 فروردین 1363 منتظرش نشستم. دست خودم نبود. با آنکه فقط چند روز از آشناییمان میگذشت و چند بار بیشتر ندیده بودمش، طاقت نداشتم او را اینقدر از خودم دور ببینم. مینشستم برایش از خودم، از احساساتم، از دلتنگیهایم مینوشتم و پُست میکردم؛ اما جواب نامههایم را نمیداد.
سرانجام یک روز برایم از جبهه نامه آمد. با هزار ذوق آن را باز کردم و خواندم. نوشته بود: «با عرض سلام بر امت امام و امام امت؛ نایب برحقّ آقا امام زمان (عج) و با درود بر همسر مهربانم که فراموشم نکرد. امیدوارم که همیشه در زندگی موفق و مؤید باشی و در پناه ایزد متعال در کنار هم به خوبی و خوشی در راه اسلام خدمت کنیم تا مگر با توفیقات الهی بتوانیم گوشهای از مسئولیت خطیری را که در این زمانبر دوشمان است، انجام بدهیم و به وظیفة شرعی و انسانی خود عمل کنیم.»
https://gap.im/shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
✍ قسمت بیستم
نوشته بود: «مرضیه جان! وقتیکه در تلفن گفتی برایت نامه نوشتم، خیلی خوشحال شدم. باور کن هر روز از اتاق تبلیغات سرکشی میکردم که ببینم نامه تو رسیده است یا نه؟ حتی آنقدر رفتم که دیگر مسئول تبلیغات میگوید: منتظر نامه کی هستی که اینقدر عجله داری؟
«دیشب دارخوئین خوابیدم، کنار برادران تخریب. خیلی خوش گذشت. شب را تا ساعت یازده داستان میگفتیم. بچهها هر روز میدانهای مین را جمعآوری میکنند. نمیدانی چه لذتی دارد! ولی حیف موقعیت کاری من اقتضا نمیکند با آنها کار کنم.
«امروز صبح که به دفتر آمدم، نامهات را روی میز دیدم. خیلی خوشحال شدم از لطفت و از اینکه فراموشم نکردهای. فکر میکنم اگرچه جسممان پیش یکدیگر نیست، ولی روحمان با هم است. من که روحم آنجاست حالا نمیدانم تو هم همینطوری یا نه؟ ولی خوب! اینها هم مقدرات الهی است و آزمایشهای خدا! همانطور که خداوند کریم در قرآن میفرماید: وَلَنَبْلُوَنَّکمْ بِشَیءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْاَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ. همة ما در حال امتحان هستیم. انشاءالله خدا کمکمان کند تا بتوانیم از این آزمایشها پیروز بیرون بیاییم. و در انتهای آیه خدا بشارت میدهد بر صابرین.
gap.im/shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
✍قسمت بیست و یکم
«میدانم دوری سخت است. مخصوصاً دوریِ چنین شخصی واقعاً برای من سخت است؛ ولی به خاطر اسلام باید تحمل کرد. شما در آنجا، من در اینجا و هرکس بهگونهای باید سختی بکشد(الدنیا سجن المومن »، دنیا همیشه زندان مؤمن بوده است.»
در نامهاش هم ابراز محبت کرده بود، هم حال دیگران را پرسیده بود و هم ارشادم کرده بود. آن روزها نامه-اش را بارها خواندم و هر بار از خواندنش کلّی لذت بردم. از اینکه شوهری دارم که دوستم دارد و ایمانش آنقدر زیاد است که دلبستگیاش به دنیا تا این اندازه کم است، خیلی خوشحال بودم. راستش همسریِ او برایم افتخار بود و بیشتر از قبل خدا را شکر میکردم.
علی همان یکبار جواب نامهام را داد. مدتی بعد تماس گرفت و گفت: «همین یک نامه را نوشتم و برایت فرستادم تا بدانی به یادت هستم. به فکرت هستم، اما وقت اینکه بنشینم و برایت نامه بنویسم، ندارم. همین نامه، اولین و آخرین نامه است.»
ادامه دارد...
کانال شهید عاصمی
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
✍ قسمت بیست و دوم
یک روز با منزل همسایهمان تماس گرفت. آمدند دنبالم. رفتم پای تلفن نشستم و منتظر ماندم دوباره زنگ بزند. زنگ تلفن که به صدا درآمد، روحم به پرواز درآمد. گوشی را به دستم دادند. سلام و احوالپرسی کردیم. گفت: «مرضیه! نامههایت به دستم میرسد ها! فکر نکنی نمیخوانمشان! همه را میخوانم؛ اما دلم از خواندنشان آتش میگیرد! یکبار میخوانم و پارهشان میکنم تا دوباره به سرم نزند و نروم سراغشان.»
جاخوردم و گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخر تو اینقدر بااحساسی، اینقدر باعاطفهای، اینقدر دلتنگ من هستی، آنوقت من توانستهام اینقدر آزارت بدهم؟ نمیتوانم تحمل کنم اینقدر عذابت داده باشم.»
از حرفهایش فقط این را فهمیدم که نباید دیگر به اینکه جواب نامههایم را بگیرم، دل خوش کنم. همان اولین و آخرین نامهای که برایم نوشت، هنوز هم لای قرآنی است که میخوانمش؛ اما برخلاف علی، نه تنها پارهاش نکردم بلکه با دقت زیادی از آن مراقبت کردم تا آسیب نبیند.
کانال شهید علی عاصمی👇
@shahidasemi
#خلاصه_خوبیها
✍ قسمت بیست و سوم
بهار که شد، بیشتر از قبل دلتنگش شدم. خدا میداند هر بار که زنگِ درِ خانه را میزدند و یک دسته مهمان میآمدند عیددیدنیمان، چطور چشمم به افرادی بود که یکییکی وارد خانه میشدند و سلام میکردند. منتظر بودم یکی از آنها علی باشد و خانة دلم به دیدنش روشن شود؛ اما ... روز اول و دوم عید که هیچ، سیزده روز تعطیلات عید هم گذشت و خبری از علی نشد.
نگران بودم وقتی برگردد شبیه آقاجلال یا یکی دیگر از رفقایش شده باشد و به قول شوهر خواهرم طوری شود که اگر او را هم روی دوستانش بگذارند، نتوانند یک آدم کامل تشکیل بدهند.
از وقتی دور شده بود، هرازگاهی تماس میگرفت و حالم را میپرسید. حتی از اینکه آن روزها چهکارهایی کردهام پرسوجو میکرد تا بدانم حواسش به من است. باوجوداین، دلتنگی امانم را بریده بود. اگرچه آب پاکی را روی دستم ریخته بود که نامههایم را نابود میکند، برایم مهم نبود. کار خودم را میکردم. حرفها و دلتنگیهایم را روی کاغذ مینوشتم و برایش پست میکردم.
@shahidasemi
هدایت شده از مهدی ابراهیمی
┄┅══✼🍃﷽🍃══┅┄
▫️فرهیخته ارجمند سلام و ارادت
🔹با افتخار از جنابعالی دعوت می کنم چنانچه به مسایل اجتماعی ایران علاقمند هستید؛ عضو کانال شوید.
🍃کَرَم نما و فرودآ که خانه، خانه توست
https://eitaa.com/ebrahimimahdi