eitaa logo
کانال شهید عاصمی
49 دنبال‌کننده
8 عکس
7 ویدیو
0 فایل
سردار شهید علیرضا عاصمی فرمانده گردان تخریب قرارگاه کربلا و نجف متولد کاشمر محل شهادت کرمانشاه در حین خنثی سازی بمب
مشاهده در ایتا
دانلود
📚قسمت ششم: عجیب دلم شکست. دعا نمی‌کردم برگردند. با خودم می‌گفتم الآن که دو خانواده با هم اختلاف داشته باشند، خدا می‌داند وقتی برویم زیر یک سقف، سرِ چه چیزهایی بحث‌شان می‌شود؟ خدا را هم شکر کردم که جریان همان‌جا تمام شد و مشکلات بیشتری پیش نیامد؛ اما... چشم‌تان روز بد نبیند. آن شب پایم که رسید به رختخواب، آن‌قدر گریه کردم که بالش زیر سرم خیس‌خیس شد. تا اذان صبح با خدا حرف می‌زدم و گله می‌کردم که«خدایا!‌ چرا چیزی که می‌خواستم به من دادی، اما قسمتم نشد؟ یعنی من لایق نیستم؟» آن شب یک دنیا با خدا حرف زدم و اشک ریختم تا خوابم برد. صبح روز بعد ساعت حدود نُه‌ونیم ده بود که آقای مقصودی با خانة همسایه¬مان تماس گرفت. آقای مقصودی تهران زندگی می‌کرد و خانوادة علی این مدت را مهمان آن‌ها بودند. ایشان یکی از همشهری‌هایشان بود و با هم رفت‌وآمد خانوادگی داشتند. از طرف آن‌ها واسطة این وصلت شده بود. ما تلفن نداشتیم. آمدند دنبال پدرم و او رفت. چیزی نگذشت که آمد و گفت: «آقای مقصودی تماس گرفته بود و می¬گفت حاج‌آقا! شما باید به این آقا دختر بدهید، اگر این کار را نکنید به اسلام خیانت کرده‌اید! به مسلمین ضربه زده‌اید چون این جوان برای خدا کار می‌کند. من هم گفتم مبلغ زیادی برای مهریه نگفته بودم که بخواهم از حرفم پشیمان شوم. آن بنده¬های خدا خودشان ناراحت شدند. البته، الآن هم حرفم همان است. ضمناً دیشب توی صحبت‌ها مشخص شد، مهریة دختر کوچک آن‌ها همین‌قدر است، پس چرا برای عروس‌شان مخالفت می‌کنند؟ آقای مقصودی دیگر حرفی نزد. فقط گفت هرچه شما بگویید حاج‌آقا، من با این‌ها حرف می‌زنم ببینم چه می‌شود کرد؟» حرف¬های پدرم که تمام شد، اضطراب شدیدی به جانم افتاد. از یک‌طرف با خودم فکر می‌کردم اگر برگردند و قرارومدار ازدواج بگذارند، حالا که برای یک مهریۀ متعادل و رایج این‌قدر سخت گرفتند چطور می‌توانم با آن‌ها زندگی کنم؟ از طرف دیگر، با خودم می¬گفتم اگر وصلت‌مان سر نگیرد و علی را از دست بدهم، آن‌وقت باید چه‌کار کنم؟ هرچه بیشتر با خودم فکر می¬کردم و جوانب موضوع را در نظر می¬گرفتم، می¬دیدم با خودم درگیر هستم و نمی‌توانم به نتیجه برسم. دوباره همان شب بود که بدون هماهنگی آمدند خانۀ‌مان. ادامه دارد... 🌹 @shahidasemi
📚قسمت هفتم یک‌بار دیگر نشستیم دور هم. بنده‌های خدا فکرهایشان را کرده و شرایط‌مان را پذیرفته بودند. تمام صحبت‌ها شد و قرارومدارها را گذاشتند و آخرش هم صلوات فرستادند و ماجرا ختم به خیر شد. یک چادر سفید برایم آورده بودند با یک انگشتر عقیق. با همان من را نشان کردند و شدم نامزدِ یک رزمنده، نامزد یک فرمانده، نامزد آقایی که همیشه لبخند روی لبش بود. پدرم از این جریان خوشحال بود و به آقاجان می‌گفت: «من همیشه از خدا می‌خواستم یک داماد باایمان نصیبم کند، الآن هم خدا حاجتم را داده. من این ایمان را توی چهره علی‌‌آقای شما می‌بینم.» آن‌ها هم خوشحال بودند و برخلاف شب قبل، پس از خوردن چای و میوه، با روی خندان و چهرة شاداب و با خیال راحت از خانه‌مان رفتند تا صبح روز بعد بیایند دنبالم. صبح روز بعد آمدند. با هم رفتیم آزمایش خون. بعد از ورود به آزمایشگاه، علی از ما جدا شد و به قسمت مردانه رفت. من هم بعد از اینکه نوبت‌مان شد، با حاج خانم وارد اتاق نمونه گیری شدم. بنده خدا پابه‌پایم می آ مد تا احساس تنهایی نکنم. ادامه دارد... 🌹 @shahidasemi
@shahidasemi
ها 🌸قسمت هشتم یک چادر سفید برایم آورده بودند با یک انگشتر عقیق. با همان من را نشان کردند و شدم نامزدِ یک رزمنده، نامزد یک فرمانده، نامزد آقایی که همیشه لبخند روی لبش بود. پدرم از این جریان خوشحال بود و به آقاجان می‌گفت: «من همیشه از خدا می‌خواستم یک داماد باایمان نصیبم کند، الآن هم خدا حاجتم را داده. من این ایمان را توی چهرة علی‌‌آقای شما می‌بینم.» آن‌ها هم خوشحال بودند و برخلاف شب قبل، پس از خوردن چای و میوه، با روی خندان و چهرة شاداب و با خیال راحت از خانه‌مان رفتند تا صبح روز بعد بیایند دنبالم. صبح روز بعد آمدند. با هم رفتیم آزمایش خون. بعد از ورود به آزمایشگاه، علی از ما جدا شد و به قسمت مردانه رفت. من هم بعد از اینکه نوبت‌مان شد، با حاج-خانم وارد اتاق نمونه¬گیری شدم. بندة خدا پابه‌پایم می-آمد تا احساس تنهایی نکنم. وقتی کارمان تمام شد و از آزمایشگاه برگشتیم، با حاج¬خانم توی ماشین منتظر علی نشسته بودیم که یک‌دفعه چیز عجیبی به چشمم خورد. علی که از آزمایشگاه بیرون آمد و به سمت ماشین حرکت کرد، موقع راه‌رفتن پایش را کمی روی زمین می‌کشید. خوب که دقت کردم تازه فهمیدم مشکل جدی دارد. با خودم گفتم: «ای‌وای! اینکه همین الآن هم جانباز است و من نمی‌دانستم!» خودم از این جریان و بی‌توجهی‌ام به چنین مسألة واضحی خنده‌ام گرفته بود. وقتی توی ماشین نشست، به دلیل حضور مادرش، خجالت کشیدم حرفی به او بزنم. با هم برگشتیم منزل ما. فرصتی شد و برایش چای بردم. در حال پذیرایی پرسیدم: «پایت چه شده؟» نگاهم کرد و با همان لبخندی که همیشه روی لب‌هایش بود، پرسید: «برای چی؟» گفتم: «وقتی راه می‌رفتید، کمی کشیده می‌شد روی زمین.» خندید و گفت: «من یک جای سالم در بدنم ندارم، حالا مانده تا تو من را بشناسی!» با تعجب گفتم: «چرا؟» ادامه دارد... 🌷 @shahidasemi
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادمان شهید عاصمی و همرزمان در کرمانشاه ، شهرک پرواز 🌷 @shahidasemi