eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.2هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_سه چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر می شود : حامد... دوست حامد بو
💔 ناخود آگاه سربه زیر می اندازم و فقط یک کلمه ، به سختی از دهانم خارج می شود: *-نه!* عمه اصرار نمی کند : دوباره بر می گردد کنار تخت حامـد : گفتم که نمیاد ! ... صدای نفس های حامد می اید ، اما نفس من در سینه حبس شده، بعد از چند ، حامد با ارامش و ملایمت خاصی می گوید : -حوراء خانم....میشه تشریف بیارید تو؟ چند ثانیه ای مکث می کند ، جواب نمی دهم ، دوباره تلاش می کند : - خواهش می کنم ....چرا غریبی می کنی؟ اتفاقی خاصی نیفتاده که ! بیا تو خواهرجون..... لحنش احساسم را قلقلک می دهد ، به دیوار تکیه می دهم ، بازهم اصرار : -حوراء خانم.. به خاطر من نه ، به خاطر بابا بیا! از کجا می داند حساسم ؟ در دل نیت می کنم : -فقط به خاطر پدر .... با تردید در چهار چوب در می ایستم ، سرم را پایین می اندازم و قدم کوتاهی داخل می گذارم ، ساکت و سربه زیر ، منتظر عکس العملش می شوم... خوشحالی از صدایش پیداست و بغض خفیفی کلامش را لرزان می کند : - سلام حوراء خانوم ! وقتی سکوت طولانی ام را می بیند می گوید : - جواب سلام واجبه ها ! .... بی آنکه نگاهش کنم زیر لب سلامی می پرانم ، هنوز غریبه ام ، عمه تشویقم می کند جلو بروم: -بیا جلو عزیزم ، بیا داداشتو ببین ! چقدر روابط خانوادگی از دید انها مهم و صمیمی است ، اگر برای نیما چنین اتفاقی می افتاد نه کسی ترغیبم می کرد عیادتش بروم و نه خودم می خواستم... اما این یعنی (خانواده واقعی من) جاذبه خاصی دارند که مرا به طرف تخت حامد می کشد ، چند قدم دیگر هم بر می دارم تا برسم به تخت ، متوقف می شوم ، شاید بخاطر نفس گیری که در گلویم گیر کرده است .... کسی حرفی نمیزند ...انگار حامد نمی داند از کجا شروع کند ، برای شکستن سکوت ، حامد صدا صاف می کند : -حالت خوبه؟ اما نمی خواهم مهر سکوتم را بشکنم ، حامد روی تخت جابجا می شود ، ابروهایش را بخاطر درد کمی درهم می کشد و می گوید : -انقدر برات غریبه ام ؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا.... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_چهار ناخود آگاه سربه زیر می اندازم و فقط یک کلمه ، به سختی از ده
💔 بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش کنم ، فرو می چکد ، همین می شود پاسخ سوالش ، شاید میخواهد بپرسم : این همه سال کجا بودی ؟! بعد از چند روز باوجود تلاش حامد برای شکستن جو سنگین بینمان ، هنوز هم نتوانسته ام با او صمیمی شوم ، گرچه با عمه راحتم .... باید به من حق بدهند ، تا همین دوهفته پیش نامحرم می دیدمش و محرم از اب در امـد ! .. مثل قبل سنگین نیستم اما کمی حرف میزنم و نگاهش نمی کنم ، امروز قرار است مرخص بشود ، خودش کارهای ترخیص را انجام داده و حالا ، عمه رفته خانه که ناهار اماده کند و من و حامد سر سفره برسیم ..... برای همین من مجبورم کمکش کنم تا لباس بپوشد. یک دست در آتل است و نمی تواند خیلی تکانش دهد ، مثل این که مچ و کتفش در رفته بوده ...دور تا دور شانه و سینه اش باند پیچی شده .... درد را به روی خودش نمی اورد و فقط از گزیدن گاه و بیگاه لب پایینش می توانم بفهمم باید حرکاتم را آرامتر کنم .... پیداست میانه خوبی با تخت و بیمارستان ندارد که به محض خروج از بیمارستان ، نفس راحتی می کشد : -آخیش ! راحت شدیم ! داشتم می پوسیدم اون تو !..... با تاکسی به خانه می رویم ؛ عمه در خانه را اب و جارو کرده ، بوی قرمه سبزی مستمان می کند ، حامد قبل از نشستن سر سفره ، چرخی در خانه میزند و احوال فامیل و همسایه را می پرسد... انگار انرژی اش تمامی ندارد . مشغول چیدن بشقاب ها هستم و حامد با یک دست ، ظرف سالاد را سر سفره می گذارد ، برای سرحال اوردن من ، سربه سر عمه می گذارد.... عمه خنده کنان ظرف ماست را به دست من می دهد : -کاش یه تیری ترکشی چیزی خورده بود به زبونت بچـہ ! حامد می خندد : چشم حتما میزارم توی الویتام، اصلا دفه بعد میرم رو خاکریز دهنمو باز میکنم که امر شما اجرا بشه ! از تصور حامد با دهان باز روی خاکریز خنده ام می گیرد حامد متوجه خنده ریزم می شود : - خندید ! بلاخره خندید ! نویسنده : خانم فاطمه شکیبا.... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
. . 🤲🌱 وقتےمیگی‌: ـ پس‌اون‌صدایےڪه‌ته‌‌دلت‌میگه: ـ نڪنه‌فلان‌اتفاق‌بیفته... ـ چےمیگه؟! ـ اینکه‌بتونی‌جلوی‌این‌صداروبگیری خودش‌یه‌پا ... ‌‌ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
●💞☘● + هے نگو من منو قبول نمیکنه... روم نمیشه با حرف بزنم... به قولِ استاد دولابی مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شه...! تومخلوقِ خدایی...🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آیا می ارزد در برابر متاع زودگذر دنیا به عذابِ همیشگیِ آخرت مبتلا شوید..!؟ . 🍃🌹🍃🌹
📌 *شهیدی که شاهد ترور کودک و همسر باردارش بود* 🔹️ *حجت الاسلام سید رضا بطحایی* به همراه همسر باردار و فرزند خردسالش سال ۹۳ در سامرا توسط تروریست‌های داعش به طرز فجیعی به *شهادت* رسیدند. 🔹️ *حجت الاسلام سید رضا بطحایی* به اتفاق خانواده اش برای زیارت *حرم مطهر امامین عسکریین* در سامرا بودند که با حمله تروریست های داعش در جاده برگشت از سامرا به کمین نیروهای داعش افتادند. این *شهید* بزرگوار ، هنگام دستگیری ملبس به لباس روحانیت و در حال مکالمه تلفنی با دوستانش در نجف اشرف بوده است که تروریست های داعش تلفن را از وی گرفته و دستگیری آنان را اعلام می‌کنند. 🔹️ *روحانی شهید سید رضا بطحایی* ، اولین و تنها خانواده ایرانی هستند که پیکرشان به دست داعشی‌های جلاد در شهر بلده عراق قطعه‌قطعه شد ، تروریستهای داعش ابتدا فرزند خردسال و همسرش را در مقابل دیدگان ایشان *شهید* کردند و سپس خودش را هم به *شهادت* رساندند. 🔹️ مهمترین هدف داعش ورود به ایران بود که *شهدای مدافع حرم* ابتدا نگهبان حرمین شریفین در سوریه و عراق شدند و سپس نجات بخش مردم شدند. 🌹🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃شرط گمنامی سکوت است. نه فریاد خوبی ها...... 🍃🌹🍃🌹
💔 میگفت‌: شهادت‌خیلی‌زیباترازدامادشدن‌است.❤️ درتولد۱۹سالگیش‌گفت "مادر!سال‌دیگه‌تولد۲۰سالگی‌منه... یک‌تولدخاص! شمابایدبرای‌من‌یک‌تولدخاص‌بگیرید سال‌دیگه‌تولدمن‌یه‌تولدخیلی‌قشنگی‌میشه‌ میخوام‌همه‌رودعوت‌کنم" امامن‌آن‌روزنفهمیدم!😔 فکرکردم‌که‌میخواهدرفقای ‌خودرادعوت‌کندگفتم «باشه‌مادرجان!سال‌دیگه‌برات‌جشن‌تولدمیگیرم‌ وهمه‌رفیقاتو‌دعوت‌کن» امسال‌فهمیدم‌که‌جشن‌تولد۲۰سالگی‌محمدمهدی‌ خیلی‌خاص بود!».🥀🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چشمه الهےاست ڪه در دنیا پدیدارشده. شهید است والا، خونےاست جوشان، ، ودلے لبریز از به خدا، شهید است. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 اَللّھـُم‌َّاَخـرِج‌حُب‌َّالدُّنیـٰا‌مِن‌قَلـبی؛ ... که پَریـدن‌،🕊 دل بُریدَن میخواهَد.... 😍 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 💞 يارب.. اسكُب على قَلبي سَكينة أتجاهلُ بها كُل شيء يُؤلِمُني💙 پروردگارا بر دلم آرامشی فرو ریز که هر آنچه مرا به درد میآورد را نایده بگیرم 🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
خـدایا در دفـتر حـضور و غـیاب امـروز حـاضرے زدیم حـضورمان را بـپذیر وجـایگاهمان را در کلاس بـندگے ات در ردیـف بـهترین هـا قـرار دہ به نام خدای همه 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi