کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_شش خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_هفت
دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما حال او هم گرفته است،صدایش را صاف می کند و آرام می پرسد :
-حال مامان خوبه؟
در حالی که سرم را به شیشه چسبانده ام می گویم:
-اره خوبه
-چکار می کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟
-مگه خبر نداشتی ازش؟
-بابا بی شتر خبر می گرفت ، همه چیزم به من نمی گفت ، من بیشتر در جریان کارای تو بودم فقط می دونم خانم دکتر شده و توی بیمارستان برو بیایی داره....
یه برادرم داریم، نه؟
جای نیما خالی ! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید ، زیر لب می گویم :
-نیما !
-خیلی دوست دارم ببینمش ؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم .
ناگاه طوری آه می کشد که شباهتی به آن حامد ندارد :
-خوش به حال نیما ، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم ، سرمو روی پاهاش بذارم ، هروقت رفتم دیدنش سرد برخورد کرد ، بابا خیلی مامان رو دوست داشت ، همیشه به یادش بود ...
- دلت می خواست توهم با مامان بزرگ می شدی؟
-اون که اره ، ولی لین محیطی که توش بزرگ شدم رو بیشتر دوست دارم ، از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم ، شاید قسمت من وتو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی ، ولی من شاید نداشتم....
به گلستان شهدا می رسیم . همیشه عاشق اینجا بوده ام حالا احساس دیگری دارم، حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست ، عزیزش اینجاست ، و صدایش می زند ؛ دلم برای پدر می سوزد که هربار اینجا اماده ام ، به او سر نزده ام...
موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می کند ، کم کم دارم عادت میکنم به محبت هایش ، سلامی می دهیم و وارد میشویم...
حامد یک بطری گلاب می خرد و به من می دهد ، بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد ، در قطعه مدافعان حرم دفن کرده اند ، چشمانش مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می بینم ، قدم تند می کنم و از حامد جلو می افتم ....
حامد هم قدم بر می دارد تا من راحت باشم ، به چند قدمی مزار که می رسم، ناگاه می ایستم ، احساس غریبی می کنم ، کسی به جلو هلم می دهد و دستی به عقبم می کشد ، زیر لب سلام می کنم و چند قدم مانده را آرامتر بر می دارم ....
خسته ام ، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم ، انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش بشوم ، اینجا برایم نقطه صفر دنیاست ، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا یهتر بگویم ، می افتم...
بعد از هجده سال ، اولین بغضم با صدای بلند می شکند و هق هقم را خفه نمی کنم....
-چرا اینقدر دیر پیدات کردم بابا؟
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هفت دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_هشت
وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند این حرف هارا زده ام یا در دلم؟مزارش را در اغوش می کشم ، سرد است خیلی سرد است ، نمی تواند جایگزین اغوش گرم پدر باشد ، می بوسمش ، اما ارام نمی شوم ، حامد رسیده سر مزار ، این را از زمزمه حمد و سوره اش می فهمم ...
پایین مزار نشسته و در سکوت زمین را نگاه می کند ، شاید هم می خواهد اشک هایش را نبینم ، اما چیزی به جز پدر نمیبینم....
آرامتر که می شوم ، بطری گلاب را دستم می دهد : می خوای سنگ قبر رو بشوری ؟
بوی خوش گلاب روانم را تسکین می دهد ...
-اصلا انگار بابا داشتن به من نیومده ..فقط تنهایی...تنهایی...تنهایی....
جواب حامد را که می شنوم ، می فهمم این جمله را بلند گفتم....
-اولا بابا زندست ، دوماً کسی که خدارو داره تنها نمی مونه سوما ما تنهات نمی زاریم ، من هستم ، مامان هانیه هست ...
ناخود آگاه لب می جنبانم :
-بابا چجور ادمی بود ؟
-مومن بود ، مهربون بود ، بخشنده بود، شجاع بود ، تویه کلمه : خوب بود خیلی خیلی خوب ...
موقع اذان صبح تلفنم زنگ می خورد ، چه کسی می تواند باشد جز حامد؟
-الو ...سلام حامد.
-سلام ابجی ...خوبی؟
-ممنون..کجایی چند روزه ؟
- باور می کنی الان کجام؟
- کجایی؟
-حدس بزن !
-بگو دیگه!
-روبروی پنجره فولاد !
-چی ؟! کی رفتی ؟ چرا منو نبردی ؟
-هنوز داداشتو نشناختی ! یکی از خصوصیاتم اینه که بی خبر میرم معمولا...!
- دیگه بازم از خوبیات بگو ....
-یکی دیگه ش اینه که تا چیزی که نخوان رو نگیرم ول کن نیستم !
نزدیک طلوع است و صدای نقاره می اید ، با صدای شاد اما بغض الود می گوید :
اماده شو...میخوایم بریم کربلا... کربلامونو گرفتم!
جیغ میزنم : چی ؟! چطور ؟ راست میگی؟
-گفتم که چیزی که بخوام رو میگیرم.....
همه چیز سریع جور می شود ، حامد دست به کار گرفتن روادید برای من و عمه می شود ، تا همه چیز جمع و جور شود سر از پا نمی شناسم .تصاویر زائران در تلوزیون ، بی قرار ترم می کند و با فکر اینکه من هم چند روز دیگه در شمار ان ها خواهم بود ، از شادی میلرزم ، هرچه از حامد میپرسم چطور کربلا را گرفته ، یک کلمه جواب می گیرم : آقا که بطلبه طلبیده دیگه!میخوای نریم ؟
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
࿐༅💚༅࿐
#رفـیـق..!🌱
وقـتیبهدلتمیوفتهکهبـرگردی..!
وقـتیشوقپـیدامیـکنیبـراےتـرکگـناه✨
هـمشکـار #خداست..!❤️
مگهمیشهخداییکهشوقتوبه
روبهدلـتانداخته...!!
#نبخشهツ...!؟؟؟
#یــاعـلیبگـوبروتـویدلمیـدون
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌺 دارد زمان آمدنت دیر مے شود
دارد جوان سینہ زنت پیر مے شود
🌺این کشتے شکستہ ی طوفان معصیت
با ذوق دست توست کہ تعمیر مے شود
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_شهید:
اگرمیگوییدالگویتانـ
حضرتِزهراستبآیدکارۍکنید
ایشانازشمآراضےباشندوحجآبــِ
شمافآطمےباشد(:
#شھیدابرآهیمهآدی
#یادشهداباذکرصلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
او حبیـبِ حسینِ زمان بود
پیر جنـگ آوری ، پیرِ غیـرت
رفت و دنیا هنوز از شکوهش
بر دهـان دارد انگشت حیرت ...
ولادت : ۱۳۳۳/۰۱/۱۰ تربت حیدریه
شهادت: ۱۳۹۳/۱۱/۱۷ سامـرا
#شهید_محمدرضا_حسینی_مقدم
#جانبـاز_دفـاع_مقــدس
#سردار_مدافـع_حـرم
#سالـروز_شهـادت 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بعضی آدمها شبیه خورشیدند
به بودنشان، به گرمای محبتشان عادت می کنیم و حواسمان نیست چه نعمت پرنوری هستند...
وقتی به یادشان میافتیم که دیگر غروب کردند....
.
.
#ناگهانبازدلمیادتوافتادشکست
#جانبازمدافع_حرم_علی_خاوری
#ازرزمندگان_غیورتیپ_۳۲_انصارالحسین (ع)همدان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
.
گاهی موانع بزرگی
با یکبار مشهد رفتن
از سر راه ما برداشته میشوند.
او حجّت خدا و پناه شیعه است..!
آسمان و زمین و آنچه بین آن دو است
در اختیار امامرضا (ع) است..!
| آیت الله بهجت |
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
اینهمہروایٺدرباره مهدویت هسٺ'!
آقاتـوییکیـشوننفرمودند:
اگہ #مـردمِدُنیا بخـوان،ظـھوراتفـاقمیفتھ!
تویهمشـونفرمـودند:اگر #شیعیانِما . . .
بابا،گـــرهخــودِماییم":)
#جمعه
#مهدوی
#مهدوی
#منتظران_ظهور
#مهدویت
#عکس_نوشته
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
علاقه و اعتقادِ عجیبی موقعِ گرفتاری
به آیه "وجعلنامنبینایدیهم.." داشت
عاشقِ امامحسین(ع) بود
تو سفرِ کربلایی که اولین وآخرینش بود
به خانمش گفته بود:
باید هرجوری شده سالی یه بار بیایم کربلا
ولی از علاقهیِ زیادش خودش برایِ همیشه
به پیشِ اربابش رفت..:)
#شهید_محمد_صابری ♥️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا 💞
اِلـهی اَشْکُو اِلَیْکَ عَدُوّاً یُضِلُّنی وَشَیْطاناً یُغْوینی
خدایا از دشمنی که گمراهم می کند
و از شیطانی که به بی راهه ام می برد
به تو شکایت می کنم...🌱
#مناجاتالشاکین
خدایا!
خودمون هم دیگه
از گناه خسته شدیم
به نگاهی دریاب♥️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کافیست چشمانم را ببندم
و با لبان بسته، باتو حرف بزنم...
ارام میشوم
وقتی تو شنوای منی
وقتی تو همینجایی
وقتی تو از رگ گردنم نزدیکتری به من ...!
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi