کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_شش برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_هفت
نیما بی تاب است ،حامد بلند می شود و می گوید : نمی شه که همین جوری بشینیم اینجا ، من میرم پفکی یه بستنی چیزی بخرم و بیام ...
می دانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند ، می گویم : نمی خوای بگی چته ؟
سرش را روی زانو خم می کند و بین دستانش می گیرد : از همه بریدم ...نمی دونم باید چه غلطی بکنم ...
-یاعین ادم حرف می زنی یا بلند می شم میرم.!
یک باره سرش را بالا می اورد و به چشمانم خیره می شود ، نگاهش رنگ التماس دارد :
-توروخدا این دفه در حقم خواهری کن ! می دونم خیلی اذیتت کردم ، ولی ببخشید ! خواهش میکنم کمکم کن ...فقط قضاوتم نکن خواهشا .... به اندازه کافی داغونم ...فقط هم به تو امید دارم ....
دلم برایش می سوزد ، اولین بار است که این جور حرف می زند ، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند ، آنهم مقابل من ، پسری مغرور بود ، عین مادر ، مهربان تر می شوم ، او هم برادرم است ر گرچه مثل حامد خوب نیست ...
-چی شده نیما؟
با همان صدای بغض الوده می گوید :
- خسته شدم...ازهمه خسته شدم...
منتظر می مانم ادامه دهد ، اصلا چرا نیمای هجده ساله ، به این زودی از همه خسته شده ؟ او که همه چیز دارد !
-همه دوستام می دونستن ، می دونستن از اون تیپی نیستم که با دخترا صمیمی بشم و عشق پیش بیاد ، از این لوس بازیا خوشم نمیاد ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ...
ادامه دارد ...🕊️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_هفت نیما بی تاب است ،حامد بلند می شود و می گوید : نمی شه که همین ج
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_هشت
دوباره سرش را بین دستانش میگیرد دلم برایش می سوزد ،به این زودی وارد چه جریانی شده ؟
ولی با یکتا اینطور نبود ...یعنی اول چرا ....ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره ، فهمیدم دوستش دارم ، یعنی همدیگه رو دوست داریم، خیلی خوب بود ، داشتیم قرار ازدواج میذاشتیم ، تولد یکتا شب عاشورا بود ....می خواستیم بریم رستوران ، براش جشن تولد بگیرم ، نه اینکه امام حسین (ع)رو قبول نداشته باشما ،نه .... ولی یادم نبود اصن ،اصلا حواسم نبود ، اون شب خیلی خوش گذشت ، با یکتا و چندتا دوستامونم بودن....تا ساعت یک و دو شب بودیم ، بزن برقص نشد چون کم بودیم ....
آرام می گویم : خب ، ادامه بده...
بعدش یکتا رو رسوندم خونه ، تو راه که میومدم یهو چشمم به پرچم عزاداری ، نمی دونم چرا زدم زیر گریه ...
تازه می فهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد ، تازه می فهمم دایره دار طواف ، نیما راهم باخود به دایره طواف کشانده ، لبخند میزنم .
-اون شب گذشت ، اما یکتا دائم حالش بد می شد ...دلش درد می گرفت ..برای همین خیلی نمی تونستیم باهم بریم بیرون ...تا اینکه دوهفته پیش خیلی حالش بد شد ، مامانش بهم زنگ زد گفت رفتن بیمارستان ، فهمیدن یکتا ...فهمیدن یکتای من ....سرطان معده داره .
پاهایش را به زمین می کوبد، من هم فرو میریزم ، چون می دانم نیما هم بااین اتفاق فرو ریخته ، درهم شکسته و آب شده ...
حامد برایم پیام می دهد : صحبتتون که تموم شد یه ندا بده که بیام ، الان نمیام وسط حرفاتون ، اون ور نشستم دارم پفک می خورم ، جاتون خالی ....
می نویسم : باشه ، ولی بعد به کمکت نیاز دارم.
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔰امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
پنج روز است که در #محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های #کانال_کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی از هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است.
امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود..
ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان #حضرت_زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند.
نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...😭
کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به #قتل_عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله
بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند.
ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد :
ابراهیم شهید شد...😭😭😭
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
#شهید_گمنام
#سالروز_شهادت🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
-چه خوش گفت شاعر شیرین سخن:)
+چی گفت؟!
-دلمان یک بغل سیر حرم میخواهد..!
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi