eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.4هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حبه نور ✨ ‏﴿وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ﴾ و رزق خدای تو بسیار بهتر و پاینده‌تر است. آیه ۱۳۱سوره طه 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
نامم ز کارخانه عشّاق محو باد کز جز محبّت تو بُوَد شغل دیگرم ... [‏وَ لا خَرَجَ حُبِّكَ مِنْ قَلْبي ..] اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
سلام آرزوهای قشنگ ‌و ماندنی سهم لحظه های خوب زندگیتون روزتون بی غم وغصه وپراز شادی های بی دلیل🌦 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
به ما خرده نگیرید ڪه چراروز و شبمان لبریز از یادشهداست ڪه اگر یاد شھیدے در دل، خانه ڪرده نه از پاڪیِ دلِ ماڪه از لطف و عنایت شھداست... به ما اعتراض نکنید که چرا ثانیه هایمان را گره زده ایم با یاد شهدا که باور داریم،اثرِ وجودیِ شھید، به اذن خدا بیشتر از زنده های انسان نماست... به ما خرده نگیرید... بگذارید همین تنها دلخوشی رسیدن به شھادت در وجودمان ریشه کند جوانه بزند🌱و با خونمان، سیراب شود... زیرا بر این باوریم که: 🥀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔞دیدن فیلم مستهجن🔞 توی اسارت، بعثی‌ها برای تضعیف روحیه‌ی ما، فیلم‌های زننده و زشت پخش می‌کردند. ﯾک ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ی ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭا ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ. بعثی‌ها او را ﺑﺮﺩند و کسی از او خبر نداشت. وقتی ﺑﺮﺍی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭا به حیاط اردوگاه ﻓﺮﺳﺘﺎﺩند، آن برادر بسیجی را دیدیم که او را تا گردن در چاله‌ای گذاشته بودند و فقط سرش بیرون از خاک بود. ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ‌ﻫﺎﯼ آﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، علت ناله‌های شب قبل او را پرسیدیم یکی از نگهبان‌ها گفت: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷ‌‌‌‌‌ﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭد که ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ‌شان ﻗﻮﯼ است. بدن دوست شما زیر خاک خوراک موش‌های صحرایی شده است. و فهمیدیم ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ‌ﻫﺎیش ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ، ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭا ﺑﯿﺮﻭﻥ آوردیم، ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
پنجره را باز کردم نفس بیاید عطر تو آمد قرار رفت .... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💠 شهید حسین معز غلامی ◾ به نقل از پدر بزرگوار شهید 🍃🌸 نمازگزاران مسجد که منو می شناختند بهم می گفتند زیاد به این پسر دل نبند حسین ماندگار نیست پرواز میکنه. یک روز که مراسم تشیع پدر دوست حسین رفتیم , حسین هم نبود , با دوست حسین که در ماشین نشسته بودیم گفت: میخوام مطلبی به شما بگم ناراحت که نمیشید!? گفتم :نه. گفت:حسین شما ماندگار نیست شهید میشه زیاد بهش دل نبندین. گفتم این حرفها چیه !شهادت که به این آسونی نیست .شهادت یک تکامله ; گفتم : نه همین جوری نمی گم.با بررسی که از اخلاق رفتار حسین دارم , میگم.حسین مال این دنیا نیست و پرواز میکنه زیاد بهش دل نبندین , گرفتار میشید. من خودم هم پیش بینی میکردم. حتی قبل از ورود حسین به سپاه , اخلاق و رفتارش شهدایی بود. یک روز,در مدرسه در مسابقات قرآن اول شده بود ولی,اشتباها لوح تقدیرو به پسر عموش داده بودند چون در یک مدرسه درس میخواندند,حسین اصلا به روی خودش نمی آورد و اصلا ناراحت نشده بود. بعدها لوح تقدیر رو آوردند گفتند این مال حسین اقاست اصلا پسر ما در مسابقه قرآن شرکت نکرده هرکاری کردند که بگویند این لوح مال شماست , 🍃🌸حسین گفت :نه این برای پسر شماست . من با اخلاق شهدای ۸سال دفاع مقدس آشنا بودم. این نوع اخلاق از یک آدم عادی ساخته نیست , قطعا پشت این نوع رفتار یک عقیده ای هست و آن عقیده تعالی داره به همین خاطر احساس میکردم که حسین شهید میشه. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گل نوشتِ حجاب بر مزار سردار دلها🌸🌿 به ما خرده نگیرید که چرا اینقدر از حجاب میگوییم... به ازای هر زینب، ما عباس ها داده ایم در جبهه ها!🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 اشکی قَلیل دارم و اُمّیدِ مرحمت یُعطِی الکثیرِ ماهِ رجب را شنیده ام ... ‌ ✍روزهای پایانی ماه رجب داره می رسه خدایا! نذار من همین جور بمونم بدون هیچ خوب شدنی خدایا! دمِ عید هر کسی خونه تکونی می کنه حتی اون ضایعاتیا هم دیگه جنسای بُنجل و داغونشونو رد میکنن بره خدایا... نمی خوای منو از شر این جنس بنجل گناه راحت کنی؟ خدایا! من می خوام تو هم بخواه و منو پاکم کن.... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_پنج هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: می‌دونم لازم نیست برای ت
💔 انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد متحیر و خجالت زده، سرم را نوازش میکند و میگوید: زشته آبجی! بسه! مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه... علی ام اومد... زشته. تا اسم علی می آید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد می ایستم. حامد نگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش بیشتر آشوب شوم؛ حرفی نمی‌زنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد. علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص می خورم که در این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده. برمیگردد و به طرف حامد می آید؛ انگار اصلا مرا نمی‌بیند؛ من هم همینطور؛ دو چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه میشوم دور گردن علی هم یکی از همان هاست. حامد توضیح میدهد: - یه هیئت از بچه‌های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم پیششون؛ با هم دوست شدیم، اونام چند تا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب(علیها السلام)، ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم. چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار چنگ در ضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوت تر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛ میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز ببندی. حامد چفیه را دور گردن می اندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم! لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر می‌بندم؛ مینشینیم روی فرش های صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملا توجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد. چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن بخواند؛ بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمی‌آورد. طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمی دارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم: بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومد دلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟ چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دور تا دور صحن را می‌پیماید؛ از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم. یعنی میداند چقدر وابسته اش شده ام؟ او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر. کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من هم سفارش خودم را. قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم(علیه السلام)دارد و فرزندانش؛ و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟ تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه. نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند: نشون به این نشونه... صدای نقاره خونه... منو به تو میرسونه... آه میکشم: ببین دلم خونه... صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک می ریزند؛ چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت: زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند، رضا یا رضا کنند. نقاره خانه که آرام میگیرد، اشک هایمان را پاک میکنیم. حامد می ایستد: بریم صحن رضوی، ندبه الان شروع میشه. دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم، میخواهم یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛ دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان طبق عادتش میگوید: "علی علی(علیه السلام)!" این اصطلاحش را دوست دارم که بجای یا علی(علیه السلام)بکار میبرد. ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان می آید. احساس پیروزی میکنم؛ گرچه با دیدن دست قلم شده اش خجالت میکشم. هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی نهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه(روحی فداه) را میخواهد. حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛ چفیه را روی سرم می اندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛ دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به فراز "این ابناء الحسین(علیه السلام)"، ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال "والشمس" میگردد... جلوی یکی از مغازه ها می ایستد و بین انگشترها چشم می چرخاند؛ هم من و هم علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛ انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم. لب هایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد: قشنگه! ... به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_شش انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛ حامد مت
💔 -همینو میپسندی؟ - چقدر دست و دلباز شدی! -میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛ حالا میخوای خودت انتخاب کنی یا همینو دوست داری؟ مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و آمد است. میگوید: دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو! - ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه! به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمی‌آورد و مقابلمان میگذارد: اون شکلی که شما می‌خواهید فقط همینو دارم، ببینید می‌پسندید؟ انگشتر را برمی دارم و ذکر روی نگین را می‌خوانم: یا فاطمه الزهرا(س). بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛ مثل دختر بچه ها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام! سریع کارتش را درمی‌آورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند: مبارک باشه! بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟ اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش می کردم! دوباره از خودم و دست به گردن آویخته اش خجالت میکشم؛ راه می‌افتیم به سمت هتل؛ حالا دیگر علی هم همپای حامد می آید؛ طاقت نمی آورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه میکنم؛ حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من شرمندم، شما طاقت بیار زشته! اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی پشیمان نیستم؛ شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقت اند. البته قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛ عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده ام، دفترم را در می آورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم. وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه میگردند؛ حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟ نگاه عاقل اندرسفیه ای به جمع خندانشان می اندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛ عمه میزند سر شانه ام: چقدر مغرور! و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و می چرخاند؛ خودکار بعد از چند دور چرخیدن، میخورد به پای علی. حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالامیکشد: خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟ - حقیقت! - خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟ حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند. - خوب علی آقا! یه سوال سادست! تاحالا عاشق شدی؟ علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی! همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده ام اما هیچ از نوشته هایش نمیفهمم! -آره آقاحامد...! باشه داداش نوبت شمام میرسه! - طفره نرو برادر من! جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم! علی سر تکان میدهد: عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست! - نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه! علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه... - د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو! معلومه علی آقا... علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم میرسه برادر من! حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید: حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟ حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛ اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب کرد؛ علی نگاهی به دور و بر میاندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد! - خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس! لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد! حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت... حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت! و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش...! - زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم! بذار بعدا شهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو! علی قهقهه میزند: بادمجون بم آفت نداره! و با ذوق کنار حامد می‌ایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش! حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر! همه میخندند به کل کل های پسرانه شان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند ... به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi