eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.5هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوشنبتون معطر و مزین به ذکر پر نور صلوات بر محمد (ص) وآل طاهرینش اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و َ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آتـش بزن امـا ز خـودت دور مَـفرما مانند فراق رُخِ تو ، نیست عذابی .. صلی اللَّه عَلَيْك یااَباعَبْدِاللَه 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چشم باطن بين نمي‌خواهم، تو پنهان نيستي چشم ظاهر بين عطا كن تا تماشايت كنم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
سلام صبح دوشنبه تون پر از برکت دست دعاتون پر از استجابت قلب پاکتون پر از صداقت و نور 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پست ویژه 🔰 ساسی مانکن و سلیمانی!!! 🙏 لطفاً این کلیپ رو با دقت تمام ببینید که چگونه اینستاگرام، سردار سلیمانی را حذف می کند و امثال ساسی مانکن را قدرت رسانه ای می دهد!!! 💯 برسد به دست طرفداران طوفان توئیتری و طوفان اینستاگرامی... 👤 استاد پورآقایی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌿🌹من زندگی را دوست دارم، ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویش را گم و فراموش کنم. 🌿🌹علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست میدارم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 لایق شهادت که باشی در سفر راهیان نور هم خدا شهادت نصیبت میکنه که در مقتل شهدا می شوی مهمان خاص شهدا حجت الله که در منش و خلق و خو شباهت زیادی به شهید همت داشت در بین دوستانش به همت نسل سوم معروف است... سالروزشهادت🥀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینیم 🌱چـــــرا بعـــــد از گـــــناه مے شـــــویم... زود زود استغفار کن... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
از خون جوانان وطن لاله دمیده... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_هشت اما من خوشم نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهم
💔 -میدونم، منم نمیخوام خودخواه باشم؛ ولی.. - دیگه ولی نداره که... من تو رو میشناسم... میدونم ایمان داری؛ ولی وقت عمله الان، ببین! توی زندگیت تا الان شرایط خوب و عادی نداشتی که دست خودت نبود؛ هردوی ما نتونستیم زندگی تو یه خونواده خوب و منسجم رو تجربه کنیم؛ بهمون میگفتن بچه طلاق، دست ماهم نبود؛ هردومون تو شرایطی قرار گرفتیم که رشد کنیم؛ آبدیده بشیم. - خدا یه فرصت داد به ما که اینطوری امتحانمون کنه؛ میدونی گاهی با خودم میگم اگه تو این سختیا به خدا تکیه نداشتم منم مثل خیلی از بچه های طلاق آسیب دیده بودم؛ ما تونستیم با تکیه به خدا از مشکلاتی که دست ما نبوده بیرون بیایم، بزرگ بشیم، مستقل بشیم، ولی مرحله بعدی زندگی دست خودمونه؛ اینکه بلد بشیم از گذشته درس بگیریم، اینکه یاد بگیریم صبر کنیم، اینکه ایمان داشته باشیم إن مع العسر یسرا، قبول داری حرفامو؟ لب پایینم را میگزم؛ چقدر وابسته اش شده ام، نباید انقدر ضعیف باشم. ادامه میدهد: مطمئن باش نمیذارم کسی بین ما فاصله بندازه، مهم نزدیکی فیزیکی نیست؛ مهم دل هاست که نزدیک باشه، که هست؛ تو از خود گذشتگی بزرگی کردی حوراء، اجرتو ضایع نکن؛ مطمئن باش خدا یه جای دیگه برات جبران میکنه،صبر داشته باش فقط... قبول؟ مثل بچه ها سرم را خم میکنم؛ باید بحث را عوض کنم که فکر نکند عقب کشیده ام: راستی مگه لباسا و وسایلت پیشته؟ - آره آوردمشون، تو ساک مشکیه ست! مثل بچه ها میپرم سر ساکش و دل و روده اش را میکشم بیرون! حامد هم حرفی نمیزند و فقط سری به تاسف تکان میدهد! لباس نظامی اش را که میبینم، دست و دلم میلرزد، اما ادای ذوق کردن درمی آورم: وای! بپوشش ببینم بهت میاد؟ کاملا تسلیم است، لباس را میپوشد روی همان پیراهن و شلوار معمولی اش! وقتی اورا درحال بستن آخرین دکمه های پیراهنش میبینم، دوباره دلم میلرزد. انگار کم کم باورم میشود که رفتنی شده، مثل بچه مدرسه ای ها با ذوق نگاهم میکند؛ چرخ میزند و میپرسد: چطور شدم؟ بهم میاد؟ به سختی میگویم: خیلی... خیلی بهت میاد... اصلا بذار عکس بگیرم چندتا ازت! سربندش را میبندم و چفیه را دور گردنش میاندازم؛ دلم آشوب شده ولی نمیخواهم سستش کنم؛ یک دل سیر نگاهش میکنم؛ چه تیپی! مثل عکس روی پوسترها شده؛ زیباتر از آنها... گوشی ام را درمی آورم: برو اونجا وایسا که چیزی پشتت نباشه... حالا دستتو بذار رو سینه ات.. شیرین میخندد، خیلی خواستنی شده؛ چند عکس قشنگ میگیرم و اجازه صادر میکنم لباسش را عوض کند. اینبار خودم با دست های لرزان وسایلش را میگذارم داخل ساک؛ دست گرمش را میگذارد روی دست یخ کرده من: توکل به خدا، حالا همه اینا که میرن شهید نمیشن که! دیشب دوباره همان خواب معروف را دیده ام؛ این را روی فرش های صحن جامع به حامد میگویم. - بعیده دلارامت من باشم! شما که تو این مدت از من بجز دردسر و نگرانی و زحمت چیزی ندیدی! برادر نیمه کاره! چرا انقدر بدجنس شده است؟ میداند چقدر زندگی ام را تغییر داده و پَرشم داده است؟ میخواهد خودش را لوس کند که آتشم میزند؟ - یعنی نمیدونی چقدر زندگیم عوض شده تو این مدت؟ نمیخواهم صریح بگویم دلارام من است؛ دوست دارم همینطور منتم را بکشد؛ من هم بدجنس شده ام! اما ذهنم را میخواند: دنبال دلارامی بگرد که برات بمونه، همیشه باشه؛ نه من نه هیچ آدم دیگه ای موندنی نیستیم، پشتت رو به کسی گرم کن که یهو نذاره بره وسط راه؛ اینطوری هرچی بشه، هر اتفاقی بیفته آب تو دلت تکون نمیخوره. حرف هایش بوی رفتن میدهد؛ هرچند من نخواهم باور کنم؛ خودم را اینطور آرام میکنم که هربار میخواهد برود همینطور است و بار اولش نیست. آخرین باری ست که باهم به زیارت می آییم. گریه مان بند نمی آید؛ مخصوصا حامد که حال و هوای غریبی دارد. دل سپرده ام به دلارام ؛ از خودش خواسته ام هوایم را داشته باشد؛ زیارتمان که تمام میشود، حامد سنگین تر قدم برمیدارد؛ دوست ندارد برود؛ به در هر صحن که میرسیم، چند دقیقه ای سرش را روی در میگذارد و گریه میکند، به گنبد خیره میشود و حرف میزند با نگاهش؛ دست بر سینه میگذارد و خم میشود، دست تکان میدهد و سخت از گنبد چشم برمیدارد؛ هوای صحن را تا میتواند در ریه اش میکشد و میخواند: ای سلطان کرم... سایه ات روی سرم... باز آقا بطلب که بیام به حرم.. همین حالات غریبش می ترساندم؛ میدانم او از امام شهادت میخواهد و من، او را! باید همه چیز را به صاحب این حرم سپرد که میداند حاجت کدام یک از ما به قضای الهی نزدیکتر است؟ دقیقا دم رفتن به همه گفت میخواهد برود و حالا عمه حسابی دلخور است، در راه فرودگاه همه ساکت بودند؛ عمه گرفته تر از همه و من در فکر خواب دیشب! انقدر این خواب برایم تکرار شده که در صادقه بودنش شک ندارم، اما هربار که میبینمش برایم تازه است ... به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi