کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_ده هنوز هم نمیدانم تعبیرش چیست؟ حامد از همه سرحال تر است؛ همپای ما
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_صد_و_یازده
فقط من هستم و او، روبرویم ایستاده و با لبخند نگاهم میکند، میخواهد یاری ام کند؛ به هق هق می افتم: من تازه آروم گرفتم آقا، کجا میخواین آوارم کنین؟ کجا برم آواره بشم؟ خونه ام اینجاست...
دلم را دخیل میبندم به ضریح، این دخیل امیدوارم هیچوقت باز نشود؛ تمام حاجات و دغدغه ها و غصه هایم را همراه اشک هایم در حرم می اندازم. سبک میشوم و بوی گلاب را تا میتوانم در ریه هایم میکشم؛ برای پدر و مادر بیشتر از همه دعا میکنم، مخصوصا مادر که مدتیست جواب تلفنم را نمیدهد و دلم برایش تنگ شده است؛به جای حامد هم زیارت کرده ام؛ احساس میکنم استوار شده ام برای آینده، برای عسر و یسر زندگی ام.
به سختی چشم از ضریح برمی دارم، ولی هرچند قدم برمیگردم که ببینمش؛ تاجایی که بین دست ها و آیینه ها گم شود.
- بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز، آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم.
#وقت_رفتن_که_حرم_ماند_و_کبوترهایش
#بی_پر_و_بال_نشستیم_و_حسادت_کردیم
#و_سری_از_سر_افسوس_به_دیوار_زدیم
#و_نگاهی_غضب_آلود_به_ساعت_کردیم...
چشمانم با کبوترها تا گنبد میرود و اشکهایم می غلتند تا پنجره فولاد؛ رو به حرم می ایستم و برای صدمین بار، دست بر سینه خم میشوم: زود برمیگردم آقا.
پیشانی ام را به در تکیه میدهم و روی در دست میکشم: خدا مرا از در این خانه جدا نکند؛ جدایی در این خانه مرا خاتمه نیست.تا برسم به صحن جامع و محل قرار، پنج دقیقه تاخیر داشته ام؛ حاج مرتضی دست تکان میدهد که پیدایشان کنم، دور هم روی فرش نشسته اند و قصد رفتن ندارند؛
کفش هایم را داخل پلاستیک میگذارم و آرام و سنگین کنار عمه مینشینم و سلام میکنم.
- زیارت قبول!
- سلامت باشید.
سکوت برقرار میشود؛ چرا نمیرویم؟ بانگاه هایشان باهم حرف میزنند و فقط من سردرگم مانده ام؛ سر میچرخانم به طرف گنبد که کبوترها دورش طواف میکنند. بالاخره راضیه خانم صدایش را صاف میکند: حوراء! شما واسه آینده ات چه برنامه ای داری؟
چقدر آینده من برای بقیه مهم شده! گیج نگاهش میکنم: چی؟ آیندم؟ شاید حوزه رو ادامه بدم... شایدم دانشگاه...
لبخند گوشه لب های حاج مرتضی سبز میشود؛ شاید به گیجی من میخندد!
- نه منظورم ازدواجه! بهش فکر کردی؟
چه جای مطرح کردن این بحث هاست؟! آنهم جلوی علی و حاج مرتضی! سرم را پایین میاندازم: نه... اصلا...
کمی تجزیه تحلیل میکنم و دوزاریم می افتد چه خبر است!
راضیه خانم با عمه درباره خواستگاری و اینها حرف میزند ولی من درست نمیفهمم. شوکه شده ام؛ انگار در مرکز خورشیدم، داغ داغ داغ! فشار خون را در شقیقه هایم حس میکنم،
حتما سرخ شده ام!
سرم را بیشتر خم میکنم، ابروهایم را بهم گره میزنم و چیزی نمیگویم. باید برخودم مسلط شوم؛ "یا امام غریب! این چه بساطیه برامون تو حرم جور کردی؟"
متوجه میشوم همه به من نگاه میکنند، بجز علی که حالش دست کمی از من ندارد؛ گویا منتظرند جواب بدهم. اصلا نمیدانم چه عکس العملی باید نشان دهم و چه بگویم. از دست این مادرها که اینطور آدم را گیر میاندازند! خدای موقعیت
شناسی اند اینها!
حاج مرتضی ذهنم را میخواند: دوست داشتیم تو حرم آقا مطرح بشه.
آب گلویم را به سختی فرو میدهم و با صدایی که فقط عمه میشنود میگویم: اخه الان اصلا به این چیزا فکر نمیکنم!
- ببین دخترم، علی من شرایط خاصی داره، باید با یه دست زندگی کنه؛برای همین خواستیم اینجا در حضور امام رضا(ع) مطرح کنیم که آقا خودشون کمک کنن.
اصلا دوست ندارم علی را حتی زیر چشمی نگاه کنم. این نه روز حتی سلام و علیک درست و حسابی باهم نداشتیم، چه رسد به حرف زدن! اما حالا همه چیز عوض شده.
آرام میگویم: هرچی داداشم بگه، صبر کنین بیاد.
.
.
خودم هم خسته ام از اینهمه گوشه گیری. با رفتن حامد، مثل لاک پشت شده ام؛ کافیست دوروبری ها رهایم کنند تا بروم به اتاق و یا بنویسم یا کتاب بخوانم. رمان خارجی یا ایرانی، فیلمنامه یا نمایشنامه، شهید مطهری یا دفاع مقدس... فرقی
نمیکند.
حامد هر هفته زنگ میزند و اخبار اینجا را کامل دریافت میکند ولی از آن طرف و کارهایش حرفی نمیزند. عمه هم با نزدیک شدن بازگشایی مدارس، بیشتر می رود مدرسه شان؛ وقت من آزاد است و سعی دارم خودم را دوباره پیدا کنم و بسازم. شاید برای همین انزوای من است که حامد این هفته، دو سه روز مرخصی گرفته و آمده اصفهان.
گلستان وسط هفته خلوت است؛ من و عمه حامد را محاصره کرده ایم؛ صورتش آفتاب سوخته شده و کمی لاغر. عمه شکایت میکند که چرا به رزمندگان اسلام غذای درست و حسابی نمیدهند که پسر من انقدر لاغر شده؟ بازهم خدارا شکر نمیتواند به آفتاب بابت تابیدن ایراد بگیرد!
نزدیک مزار پدر که میشویم، عمه پا تند میکند و من و حامد را تنها میگذارد؛فرصت خوبیست برای صحبت کردن؛ حامد شروع میکند: پس بالاخره قضیه رو مطرح کردن حاج مرتضی؟!
#ادامہ_دارد...
به قلم فاطمہ شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim
🥀یادمان باشد
#شــ🌹ـهدا_دلخسته از دنیا نبودند
بلکه
#دلبسته نبودند.🕊
💐اَللهم ارزقناشـ🌹ـهادت فی سبیلک✨
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#حاجآقا_فاطمینیا:
#رجب، ماه توبه است.
از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛
ای كه لغزشها را اقاله میكنی!
اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشدهايم!
اين ذكر اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده گفته شود، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد.
#ماه_رجب
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
CQACAgQAAx0CUyYOlAACEQRgRfzlIR730T6oUvF8rCng7HvhPQAClAkAAm2PMFJlMmRbK3Cxmx4E.mp3
زمان:
حجم:
2.03M
💠 دژ خیبر به گریه افتاده است، از تماشای زور بازویش (مدح امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🎙بانوای: حاج میثم مطیعی
🔰 به مناسبت : ۲۴ ماه رجب، سالروز فتح خیبر به دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
1.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 مکالمه بیسیم شهید همت با شهید شهبازی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کوه و صحرا در سفر
بر یکدگر سبقت کنند..
گر نسیم شوق او
بر کوه و صحرا بگذرد..
#شهیدمحمدغفاری
#شهید_محمد_غفاری
#شهیدانه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
آقا جان،
نیاز که تو باشی ...
تمام من میشود
نیازمندیها ...
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج☀️
مشایه کاظمین علیهما السلام
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فردا که هر کسی به شفیعی برد پناه
چشم تمام خلق به موسی بن جعفر است
شهادت غریبانه امام کاظم (ع) تسلیت باد🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
هـواے ڪوی تو از سـر نمےرود
آرے
#غریــب را دل سرگشــته
با وطــن باشـد..💔
#شهید_جواد_محمدے
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi