1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
حالو هوای این شهر مرا از نفس انداخته است..
از عالم و آدم دلگیرم؛رفیق دست منم بگیر..
قلبم گرفت در تنِ این شهرِ پر گناه
حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست...💔
شهدا گاهی نگاهی..😍
#رفیق_آسمونیام_ابراهیم_هادی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
صبح بدون تو
مگر بخیر میشود !
دلم جز به نگاهِ تو
به هیچ آفتابی، گرم نیست ،،،
#لیلا_مقربی
به نام خدای همه
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
#یک حبه نور✨
اَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ...
و سست نشوید! و غمگین نگردید! و شما برترید اگر ایمان داشته باشید...
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
سلام دوستان عـزیـزم
امـروز می خواهم
به سبك قديم
سلام بگوئيم
بی بهانه، بی توقع،
و بی دليل
امروزميخواهم
به سبك قديم
دعايتان كنم
الهـی خير ببينين
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
برای ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻥ ﺣﺎﻝ ﺩﻟﺘﻮﻥ
ﻧﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﻠﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮ..
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ🌤
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
#یاداوری
بد نیست
هرازگاهی
پیش خودمون مقایسه كنیم :
تعدادلایك هایی
كه تو دنیای مجازی
نثارآدم ها میكنیم
با تعدادشكر هایی
كه تو دنیای
واقعی نثارخدا میكنیم..
#خدایا شکرت 🙏
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
171.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نفسهای آخر پاییز است🍁🍂🍁
بیایید عشق را چاشنی🍉❤🍉
ڪارمون قراردهیم
با هم قدرى مهربانترباشیم👌
عشق ومحبت بهترین ❤🍉❤
هدیه روزگاراست🎁
تا طلوع یلدا و غروب ☀️
پاییـز چیزی نمانده🍉🍃🍉
یلدا مبارک 🍉
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
ڪاش
فال حافظ
شب یلدابشود.
یوسف"
گمگشته
بازآید
بہ ڪنعان غم مخور!!!
شهید جاویدالاثر عباس آسمیه
🍃🌸♥️
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاهم : سلاح کمری ( ۲ ) ✔️ راوی : امیر منجر رفتيم جلوي پادگان، ماشين
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت پنجاه دوم : مجروحیت
✔️راوی : مرتضی پارسائیان
همه گردان ها از محورهاي خودشان پيشروي کردند. ما بايد از مواضع مقابل مان و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم، اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد!
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سخت تر بود. يك تيربار عراقي از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم.
ابراهيم را صدا كردم و سنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره!
بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينه خيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت.
من هم به دنبال او راه افتادم.
در يكي از سنگرها پناه گرفتم، ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. او موقعيت مناسبي را در يكي از سنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد، اما اتفاق عجيبي افتاد! در آن سنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موج گرفتگي پيدا كرده بود. اسلحه كلاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب داد ميزد: ميكُشمت عراقي!
ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست هايش را بالا گرفت، هيچ حرفي نميزد. نفس در سينه همه حبس شده بود، واقعاً نميدانستيم چه كار كنيم.
چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد.
آهسته و سينه خيز به سمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم، اما حالا اين وضع بوجود آمده.
يكدفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت.
بعد هم آن بسيجي را بغل كرد!
جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بود گريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا تو صورت كسي نزده بودم، اما اينجا لازم بود، بعد هم به سمت تيربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت، بعد بلند شد و به سمت بيرون سنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد.
لحظه اي بعد سنگر تيربار منهدم شد، بچه ها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه میكردم.
يكدفعه با اشاره يكي از بچه ها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم!
رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشك شد! ابراهيم غرق خون روي زمين افتاده بود. اسلحه ام را انداختم و به سمت او دويدم.
درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت (داخل دهان) و يك گلوله به پشت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت، او تقريباً بيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم!
با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به بهداري ارتش در دزفول رسانديم.
ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشت، در زمان تصرف سنگرهاي پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.
بين راه دائماً گريه ميكردم، ناراحت بودم، نكند ابراهيم... نه، خدا نكنه، از طرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود، خون زيادي از بدنش رفت، حالا معلوم نيست بتواند مقاومت كند.
پزشك بهداري دزفول گفت: گلوله اي كه به صورت خورده به طرز معجزه آسائي از گردن خارج شده، اما به جايي آسيب نرسانده، اما گلوله اي كه به پا اصابت كرده قدرت حركت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده، از طرفي زخم پهلوي او باز شده و خونريزي دارد، لذا براي معالجه بايد به تهران منتقل شود.
ابراهيم به تهران منتقل شد. يك ماه در بيمارستان نجميه بستري بود. چندين عمل جراحي روي ابراهيم انجام شد و چند تركش ريز و درشت را هم از بدنش خارج كردند.
ابراهيم در مصاحبه با خبرنگاري كه در بيمارستان به سراغ او آمده بود گفت: با اينكه بچه ها براي اين عمليات ماه ها زحمت كشيدند و كار اطلاعاتي كردند، اما با عنايت خداوند، ما در فتح المبين عمليات نكرديم! ما فقط راهپيمائي كرديم و شعارمان يا زهرا (سلام الله علیها) بود، آنجا هر چه كه بود نظر عنايت خود خانم حضرت صديقه طاهره (سلام الله علیها) بود.
ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچه ها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم و توسل پيدا كردم به امام زمان (عج) از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم بچه ها آرامش عجيبي داشتند، اكثراً خوابيده بودند. نسيم خنكي هم مي وزيد. من درمسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كه به خاكريز اطراف مقر توپخانه رسيدم.
در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم داريد؟ گفت: «ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي رزمندگان میفرستند، خود من بايد بدنم تكه تكه شود تا بتوانم نسبت به اين مردم اداي دِين كنم.»
ابراهيم بخاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود، پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد وحدود شش ماه ازجبهه ها دور بود، اما در اين مدت ازفعاليت هاي اجتماعي و مذهبي در بين بچه هاي محل و مسجد غافل نبود