سلام بر آنان که در پنهان خویش بهاری برای شکفتن دارند .
#سلمان_هراتی
سلام همراهان همیشگی
روزتون بخیر🌤
🍃🌹🍃🌹
734.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگن وقتی
بهار داره از راه میرسه
باید قبلش گلها رو خبر کرد🌸🍃
گلهای قشنگ گروه
میخواستم خبرتون کنم
بهار زیبای دیگه هم تو راه هست
مـ🌙ـاه رمضـان
مـاه مهمـانی خـ♡ـدا
بهـار زندگیتـون بیانتهـا
پیشاپیش مـاه رمضـان
بهـار قـرآن مبـارک🎊🌸
💔
مےگفت
خدارو به خداے ناممڪن ها شناختم...
نمیدونم ما ڪدوم خدا رو میپرستیم
ڪه به ڪاراش ایمان نداریم...
اے خداے ناممڪن ها...
اے خداے ناممڪن ها...
اے خداے ناممڪن ها....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
چرا از بدےهای بقیه ناراحت میشی؟🙁
#استادپناهیان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تئوری هسته ای_معیشتی
🔻تئوری هسته ای_موشکی
#گاندو
#مذاکرات👎
#مرگبرآمریڪا👊
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 بسم الله الرحمن الرحیم #رویای_نیمه_شب #قسمت_اول 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دوم
با تحسین به طرح و ساختههایم نگاه میکرد و میگفت :« تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.»
میگفتم :« نمیخواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند.
آرزویم این است که همهٔ مردم حلّه و عراق ، غبطهٔ شما رو بخورند و بگویند : این ابونعیم عجب نوهای تربیت کرده!»
به حرفهایم میخندید و در آغوشم میکشید. گاهی هم آه میکشید ، اشک در چشمانش حلقه میزد و میگفت :« وقتی پدرِ خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت ، دیگر فکر نمیکردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر میگفتم و از خدا گله و شکایت میکردم! کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه ، بند نمیشدم. بیشتر وقتم را در حمام ‹ابوراجح› میگذراندم.
اگر دلداریهای ابوراجح نبود ، کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم. او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه میبرد. در جشنهایی مثل عیدقربان و فطر و میلادپیامبر(صل الله علیه و آله) شرکتم میداد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش ، دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر بیمروتش حاضر نشد تو را بپذیرد.
سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. نگهداری از یک بچهٔ کوچک که پدر و مادری نداشت ، برایم سخت بود.
‹اُمّحباب› برایت مادری کرد. من هم از فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر! انگار دوباره پدرت را به من دادهاند.»
با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم ، باز گوش میدادم.
ابوراجح میگفت :« هاشم ، تنها یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسانیم.»
میگفت :« از پیشانی نوهات میخوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی ، در او خواهی دید.»
ابوراجح را دوست داشتم. صاحب حمام بزرگ و زیبای شهرحلّه بود.
از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد ، به حمام میرفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهیهای قرمزی که در حوض وسط رختکن بود ، بازی کنم.
بعدها او دختر کوچولویش ‹ریحانه› را گه گاه با خود به حمام میآورد.
دست ریحانه را میگرفتم و با هم در بازار و کاروانسراها پرسه میزدیم و گشت و گذار میکردیم.
🍂ادامه دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زندگے
سراسرآزموناست
وشهادت
مهرقبولےاینآزمون ...🌿!
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi