4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#لبخند🍃
بلاخره کار به ....😄
#رهبرم_سید_علی
🍃🌹🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجم 🌷 چندروزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دور شده بودم.
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_ششم
🌷 پدربزرگ داشت با ذرهبین ، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت ، چانه میزد. سالها بود که آن دو برایمان مروارید میآوردند. عطر تندی که به خود میزدند ، برایمان آشنا بود.
یکی از فروشندهها برایشان شربت و رطب آورد. پدربزرگ با اصرار ، تخفیف میخواست. بازرگانهای هندی میخندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامهشان میدادند ، میگفتند :
« نایی نایی. »
صبحها ، بازار خلوت بود. هروقت مشتری نبود ، روی الگوهایی که طراحی کردهبودم کار میکردم. یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانوادهٔ حاکم قصد دارند همین روزها ، برای خرید به مغازهٔ ما بیایند. میخواستم زیباترین طرحهایم را به آنها نشان دهم. مطمئن بودم میپسندند.
یکی از طرحهایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت. دو اژدهای دهان گشوده ، آن نگین را به دندان گرفته بودند. این انگشتر ، تنها زیبندهٔ دختران و همسر حاکم بود.
بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند ، بوسیدند و توی کیسهای چرمی ریختند. دستها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و باز با ذرهبین به مرواریدها نگاه کرد. این بار زیرلب آواز هم میخواند.
یکی از فروشندهها که حسابداری هم میکرد ، دفتربزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت.
دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشمهایشان پیدا بود ، وارد مغازه شدند. دقیقهای به قفسهها و جعبههای آینه نگاه کردند.
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتم
🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشوارهها نگاه میکردند. بهشان میآمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمیدیدیم که تا دلشان میخواست جواهرات را تماشا کنند. احساس میکردم آن که دختر آشنا به نظر میرسید ، گاهی به طراحیام نیمنگاهی میانداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد.
سلام کرد و گفت :« ما آشنا هستیم. صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمدهایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.»
پدربزرگ با دستپاچگی ساختگی ، مرواریدها را توی پیالهای بلوری گذاشت و گفت :« معذرت میخواهم بانو. من و مغازهام در خدمت شما هستیم.»
خیلی از مشتریها خود را آشنا معرفی میکردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمیرسیدند. حسابدار ، پیالهٔ مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق ، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست.
پدربزرگ از زن پرسید :« اهل حلّهاید؟»
زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید.
–من همسر ابوراجح حمامی هستم.
هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت :« بهبه! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف میآورید؟ چرا از همان اول ، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. بیادبی نشده باشد؟ خواهش میکنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!»
🍂ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتم 🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشوارهها ن
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هشتم
🌷 –اینقدر شرمندهٔمان نکنید.
–باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب میبینم که همسر ابوراجح به مغازهٔ ما آمدهاند! ممنونم که ما را قابل دانستهاید. لابد آن خانم رشید و باوقار ، ریحانهخانم هستند.
درست حدس زدم؟
مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت :« بله.»
ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمیشد آنقدر بزرگ شده باشد.
–علیکالسلام دخترم! عجب قدّی کشیدهای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم ، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید :« مرد کوتولهٔ شعبدهبازی گفته اگر سکهای بدهیم ، شتری را توی شیشه میکند.»
پدربزرگ خندید. نگاه شرمآگین من و ریحانه لحظهای به هم گره خورد.
–این هم هاشم است. میبینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال میکنم پدرش این جا نشسته و کاغذ ، سیاه میکند. با آن خدابیامرز مو نمیزند. اگر یک ساعت نبینمش ، دلتنگ میشوم!
ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز میشود! او دلش میخواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند ، ولی من نگذاشتم. دلم میخواست پیش خودم ، کنار خودم باشد. اینطوری خیالم راحت است.
به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت :« واقعاً که بچهها زودتر از بوتهٔ کدو بزرگ میشوند. خدا برای شما نگهش دارد و سایهٔ شما را از سر او و ما کوتاه نکند!»
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
ارتــش ڪلــمه ی طیـبه است...
روز ارتش
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹محور همه فعاليتهايش نماز بود..ِ. ابراهيم در سخت ترين شرايط نمازش را اول وقت مي خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. ديگران را هم به نمازجماعت دعوت ميکرد.ابراهیم حتی قبل از انقلاب ، نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت ميخواند. رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائی می انداخت؛ به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد وقت نماز است..
💥بهتريــن مثال آن ، نمازجماعت در گود زورخانــه بود. وقتی كار ورزش به اذان مي رسيد ، ورزش را قطع مي کرد و نماز جماعت را بر پا مي نمود. بارها در مسير سفر، يا در جبهه ، وقتی موقع اذان ميشد، ابراهيم اذان ميگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت ميکرد. صدای رسای ابراهيم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود ميکرد. او مصداق اين کلام نورانی پیامبر اعظم (ص) بود که ميفرمايند: خداوند وعده فرموده ؛ مؤذن و فردی که وضو مي گيرد و در نماز جماعت مسجد شرکت ميکند را بدون حساب به بهشت ببرد.
💥ابراهيم در همان دوران با بيشتر بچه های مساجد محل رفيق شده بود. او از دوران جوانی يک عبا برای خودش تهيه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز ميخواند.
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
منبع:📗 سلام بر ابراهیم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
15.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•بسم الله الرحمن الرحیم
به در های باز شده بهشت لبخند میزدی و میگفتی : همه چیز خدا...
یا به ما جاماندگان از قافله عشق ؟!
بعد رفتنت هرچه شد گفتیم : همه چیز خدا...
تفاوتش در دل کندن تو و رسیدن از همه چیز به خدا بود و ما از خدا میخواهیم به همه چیز برسیم...
این است راز "همه چیز خدا " ...
🎥 این اخرین تصاویر از شهید عزیز بود که در (۱۴) فروردین (۹۵) توسط مادرشان در شب اعزام به سوریه توسط مادرشان ضبط شد !
❤️ #شهید_محمود_رادمهر
#ما_رایت_الا_جمیلا
#همه_چی_خدا ...
#لشکر_۲۵_کربلا
#خان_طومان
🙏 لطفا این کلیپ در حد توان برای دوستانتان ارسال کنید . اجرتون با خود شهید♥️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
به اقای بهجت گفت:
نفسم خیلی اذیتم میکنه... چی کار کنم؟!
گفت: شکایتشو پیش امام زمان (عج) کن!
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
▫️ماه، ماه رمضان بود.
وقت، وقت افطار؛
تنها بود.
از خدا مهمان خواست.
در زدند.
رفت به استقبال.
خورشید، پشت درب خانهاش طلوع کرده بود.
نماز مغرب را به امام زمانش اقتدا کرد.
نماز که تمام شد امام فرمود: دعای ماه رمضان را بخوان.
خواند:
اللّهُمَّ أدخِل عَلی أهل القُبورِ السُّرورَ؛
اللّهُمَّ أغنِ کُلَّ فَقيرٍ...
رسید به این فراز:
اللّهُمَّ رُدَّ کُلِّ غریب
صدای محزون امامش را شنید که:
غریب واقعی منم!
دعا که تمام شد حجت خدا فرمود:
حقیقتِ این دعا، دعا برای فرج من است
و استجابت کامل آن در زمان ظهور...
📚 برگرفته از بیانات حجتالاسلام سید حسین هاشمینژاد.
#رمضان
#داستان_تشرف
#زیبایی_های_ظهور
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_دلتنگی😔
او در بین ماست،
ما را میبیند و میشناسد
و ما اورا میبینم و نمیشناسیم؛
و این یعنی آخر فاجعه...😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
از دلی که برای شما تنگ شود
صدای دوتارِ خراسان می آید.
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi