eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط چهارده سال داشت😓💔 «--💔--» شهیده‍ زینب کمایی شرح لحظات آخر شهیده‍ ... :) کجای کارمون داره می لنگه ! شهدا دعامون کنید اسیر دنیا نمونیم`😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشی‌ها پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی افتاد و من نبودم خودتان را بُکشید. 💢امنیت اتفاقی نیست 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یک نکته باکلاس از استاد پناهیان ولی برای افراد باکلاس 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‼️ عرضم به حضور منورتون که یک دهه از‌ماه‌رمضان‌رفت؛ فقط۲۰روز‌دیگه‌ا‌زاین‌مهمونے‌‌مونده! خیلے‌حیفه‌اگه‌‌آخر‌ماه‌‌هنوز‌حالمون‌ خوب‌نشده‌باشه... و تغییری نکرده باشیم بهترین وقته چیزایے‌که‌الکے‌سرگرممون میکنه‌رو‌ کنار‌بگذاریم... حرفها،جدلها، و کل‌کل های الکی رو ترک کنیم تمرین دور شدن از راهزنان وقتمون رو انجام بدیم، آخه وقت گذاشتن پای فیلم‌ و سریال و مسابقه فلان و بازی‌های سرکاری چند اعت، چند روز، چندسال!!! و به یک لطافت روح جانانه وپایدار برسیم ... دعا‌یادتون‌نره‌🙂♥️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃 لحظه‌ے آخرین غزل،🌱 ترس ندارم از اجل؛ پیرهن تو در بغل، با تو دوباره ما شدم...🍃 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
! 🌷توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر.... صدای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم سمت خانه. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. 🌹خاطره اى به ياد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_چهارده بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه‌ام کردند. در آن بازار بز
💔 🥰 رویای نیمه شب 🥰 _بازار، پس از چهل قدم، پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت. حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی داشتم. گاهی ازپشت سر، تنه میخوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف میکردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون می کشید. مار دیگری را دور گردن انداخته بود. دو شِحنه دست ها را بر قبضۀ شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایرۀ تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. ایستادم. مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی اش، آمدن یک طوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه، بر من چه گذشته بود. دلم در هم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. می خواستم بِدَوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم. 🍂ادامه دارد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
غروبِ روز دهم هوا چه بهم ریخته ...💔 🍃🌹🍃🌹
💔 یڪبار به عشق تو ،سحر پا نشدیم !!... ازترسِ شــِکَم ، همه سحرخیز شدیم !!... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نجوای فرزند شهید ی که اشک همه را در آورد😢😢 🌺برای شادی روح پرفتوح حاج قاسم صلوات🌺 « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
نه منتی سرت میذاره، نه سرزنشت میکنه، نه قضاوتت میکنه، نه خطاهاتو به روت میاره... نه سرت داد میزنه، نه ازت توضیحی میخواد، نه بی محلی میکنه، نه آبروتو میبره، و... میدونه اون غم بزرگه کجای دلته... میدونه... بلده... میفهمه... درستش میکنه... مرهم میذاره... حواسم هست که تو بالاسرمی و میبینی... میخوام بگم حواسم به خداییت هست... تو هم حواست به کوچیکی من باشه... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi