2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#آھ...
گفتم: دارم از استرس میمیرم😞
گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم؛ گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد💔 (آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت)
گفتم: باشہ داداش بگو،
گفت: تسبیح داری؟
گفتم: آره،
گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ، منتظرتم و قطع ڪردم
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن: این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️،
توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم،
وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭، اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت: "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
#شهید_حسین_معزغلامی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
#استوری
اینکه میگوییم؛ بیشک ظهور بسیار نزدیک است؛
بر اساس نشانههایی است که تحقق پیدا کردهاند❗️
#پناهیان
#شجاعی
#آخرالزمان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
*ماموریت ویژه ی یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر* *شهید_محسنحججی*♥️
*بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند*.
*بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو* *شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند*.
*به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی*؟"
*می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند*.
*اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود*.
*قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم*.
*در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید*.
*پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!*"😔
*میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم*.
*رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا_اربا شده* .*این بدن قطعه قطعه شده!*"😭
*بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم*.
*داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه*؟! *کو دست هاش؟*"😭
*حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد*.
*داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده*."
*دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید*؟!"
*داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد*!" *هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود*. *به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم*."
*اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا*."
*نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد*.
*توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"*
*گفتم: "بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*"
*یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد*.
*خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن*، *استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم*!
*بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله*.
*از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم*.
*وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند*.
*دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی*.
*واقعا به استراحت نیاز داشتم.*
*فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر* *دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر* *محسن را تحویل گرفته اند*.
*به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت زینب علیهاالسلام* *وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند*. *الان هم همین جا هستن. توی حرم.*"
*من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود*.
*پدر محسن می دانست که منبرای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد*، *اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی*"
*نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم*.
*بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند*؟! *بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند*؟
*گفتم: "حاجآقا، پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه. بردن اونجا خودتون ببینیدش*."
*گفت: "قَسَمَت میدم به بیبی که بگو*."
*التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست*.
*دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی، راضی ام*."
*وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان*."
*هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن*!"
راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
برا دل #امام_زمان هر چی کرمته صلوات بفرست...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی سعید حدادیان برای رزمندگان فاطمیون در حلب
در سال ۱۳۹۸
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
گفتم: برادر هادی! حقوق شما آماده است بیا بگیر...
آهسته پرسید: شما کی به تهران میروید؟
گفتم: آخر هفته
گفت: سه تا آدرس مینویسم تهران رفتی حقوق مرا در این خانهها بده.
متوجه شدم که آن خانوادهها نیازمند هستند.
راوی: سردار محمد کوثری
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار اگر برای خداست ، گفتن برای چه؟
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلید ظهور #امام_زمان (عجلالله)🎙استاد عالی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
2.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت آیت الله مجتهدی تهرانی از نشانههای آخرالزمان : روزی میشه که مردم شکمشون خداشون میشه...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
«🪴👀»
استادپناهیانمیگفت:
چراخودترورهانمیڪنے؟
دادبزنےازامامحسینبخوای؟
برودرخونہاباعبداللهمنتشروبڪش
دورشبگرد..
مناجات ڪنباامامحسین!
بگوامامحسینممنباتوآغازڪردمولمنڪنے . .!
دیگهنمیڪشمادامہبدم
متوقفشدم...💔!'
امامحسین بازمدستترومیگیره
فقطبخواهازش . .( :🖐🏽🌱
#سخنبزرگان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi