eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
2.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 ... گفتم: دارم‌ از استرس‌ می‌میرم😞 گفت‌: یہ ‌ذڪر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر ڪردی ‌بگو، من ‌خیلی ‌قبولش ‌دارم؛ گره‌ی‌ڪار ِ‌منم‌ همین ‌باز ڪرد💔 (آخہ ‌خودشم‌ بہ‌ سختـی ‌اجازه‌ی ‌خروج ‌گرفت) گفتم: باشہ ‌داداش ‌بگو، گفت: تسبیح ‌داری؟ گفتم: آره، گفت: بگو "الهی ‌بالرقیہ ‌سلام ‌الله ‌علیها"... حتمـا ‌سہ‌ سـالہ‌‌ی‌ ارباب ‌نظر می‌ڪنہ، منتظرتم و قطع‌ ڪردم‌ چشممو بستم‌‌ شروع‌ ڪردم: الهی ‌بالرقیہ ‌سلام‌الله‌علیها الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌الله‌علیها...✨ ۱۰تا‌ نگفتم ‌ڪہ ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفـر آخرین ‌لیستہ، بقیہ‌اش ‌فـردا‼️، توجہ‌ نڪردم‌ همینجور ‌ذڪر می‌گفتم ڪہ ‌یهو اسمم ‌رو خوندن، بغضم ‌ترڪید با گریہ ‌رفتم‌ سمت ‌خونہ حاضر‌شم، وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم: درست‌شد😭، اشڪ ‌تو چشمش ‌حلقہ ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌ الله ‌علیها"... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 اینکه می‌گوییم؛ بی‌شک ظهور بسیار نزدیک است؛ بر اساس نشانه‌هایی است که تحقق پیدا کرده‌اند❗️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
*ماموریت ویژه ی یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر* *شهید‌_محسن‌حججی*♥️ *بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند*. *بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو* *شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند*. *به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی*؟" *می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند*. *اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود*. *قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم*. *در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید*. *پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!*"😔 *میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم*. *رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا_اربا شده* .*این بدن قطعه قطعه شده!*"😭 *بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم*. *داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه*؟! *کو دست هاش؟*"😭 *حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد*. *داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده*." *دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید*؟!" *داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد*!" *هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود*. *به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم*." *اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا*." *نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد*. *توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* *گفتم: "بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*" *یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد*. *خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن*، *استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم*! *بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله*. *از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم*. *وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند*. *دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی*. *واقعا به استراحت نیاز داشتم.* *فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر* *دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر* *محسن را تحویل گرفته اند*. *به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت زینب علیهاالسلام* *وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند*. *الان هم همین جا هستن. توی حرم.*" *من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود*. *پدر محسن می دانست که منبرای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد*، *اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی*" *نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم*. *بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل داده‌اند*؟! *بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند*؟ *گفتم: "حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه. بردن اونجا خودتون ببینیدش*." *گفت: "قَسَمَت میدم به بی‌بی که بگو*." *التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست*. *دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی، راضی ام*." *وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان*." *هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن*!" راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
برا دل هر چی کرمته صلوات بفرست... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی سعید حدادیان برای رزمندگان فاطمیون در حلب در سال ۱۳۹۸ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گفتم: برادر هادی! حقوق شما آماده است بیا بگیر... آهسته پرسید: شما کی به تهران می‌روید؟ گفتم: آخر هفته گفت: سه تا آدرس می‌نویسم تهران رفتی حقوق مرا در این خانه‌ها بده. متوجه شدم که آن خانواده‌ها نیازمند هستند. راوی: سردار محمد کوثری 🌹🍃🌹🍃 @shahidaziz_ebrahim_hadi
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار اگر برای خداست ، گفتن برای چه؟ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت آیت الله مجتهدی تهرانی از نشانه‌های آخرالزمان : روزی میشه که مردم شکمشون خداشون میشه... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
«🪴👀» استادپناهیان‌میگفت: چراخودت‌رورهانمیڪنے؟ دادبزنےازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌ ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم‌ولم‌نڪنے . .! دیگه‌نمیڪشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌ بازم‌دستت‌رومیگیره‌ فقط‌بخواه‌ازش . .( :🖐🏽🌱 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi