eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*ماموریت ویژه ی یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر* *شهید‌_محسن‌حججی*♥️ *بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند*. *بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو* *شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند*. *به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی*؟" *می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند*. *اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود*. *قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم*. *در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید*. *پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!*"😔 *میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم*. *رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا_اربا شده* .*این بدن قطعه قطعه شده!*"😭 *بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم*. *داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه*؟! *کو دست هاش؟*"😭 *حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد*. *داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده*." *دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید*؟!" *داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد*!" *هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود*. *به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم*." *اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا*." *نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد*. *توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"* *گفتم: "بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*" *یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد*. *خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن*، *استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم*! *بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله*. *از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم*. *وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند*. *دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی*. *واقعا به استراحت نیاز داشتم.* *فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر* *دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر* *محسن را تحویل گرفته اند*. *به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت زینب علیهاالسلام* *وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند*. *الان هم همین جا هستن. توی حرم.*" *من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود*. *پدر محسن می دانست که منبرای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد*، *اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی*" *نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم*. *بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل داده‌اند*؟! *بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند*؟ *گفتم: "حاج‌آقا، پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه. بردن اونجا خودتون ببینیدش*." *گفت: "قَسَمَت میدم به بی‌بی که بگو*." *التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست*. *دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی، راضی ام*." *وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان*." *هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن*!" راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
برا دل هر چی کرمته صلوات بفرست... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی سعید حدادیان برای رزمندگان فاطمیون در حلب در سال ۱۳۹۸ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گفتم: برادر هادی! حقوق شما آماده است بیا بگیر... آهسته پرسید: شما کی به تهران می‌روید؟ گفتم: آخر هفته گفت: سه تا آدرس می‌نویسم تهران رفتی حقوق مرا در این خانه‌ها بده. متوجه شدم که آن خانواده‌ها نیازمند هستند. راوی: سردار محمد کوثری 🌹🍃🌹🍃 @shahidaziz_ebrahim_hadi
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار اگر برای خداست ، گفتن برای چه؟ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت آیت الله مجتهدی تهرانی از نشانه‌های آخرالزمان : روزی میشه که مردم شکمشون خداشون میشه... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
«🪴👀» استادپناهیان‌میگفت: چراخودت‌رورهانمیڪنے؟ دادبزنےازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌ ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم‌ولم‌نڪنے . .! دیگه‌نمیڪشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌ بازم‌دستت‌رومیگیره‌ فقط‌بخواه‌ازش . .( :🖐🏽🌱 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 مادرم میگه:"از همین خونه میشه دل رو رسوند تا مرقد رو به قبله بشین سلام بده تا دلت پر بگیره رو گنبد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
عصر سرش رو گذاشته بود روی ‌شانه‌ من و به نوحه خوانی گوش می‌داد و بدجوری گریه می‌کرد؛ در همان حال که داشت های‌های گریه می‌کرد، گفتم: جعفر یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ گفت: تا حالا دروغ هم گفتم؟ گفتم: نه! ولی خواهشاً این رو درست جواب بده، تو که اینقدر عاشق نمازی چرا وقتی موقع سلام نماز میشه، بدنت شروع به لرزیدن میکنه؟ جاخورد نگاهی متعجب بهم انداخت و گفت: ولش کن چیز مهمی نیست... سعی کرد از جواب ‌دادن طفره بره که بعد از التماس زیاد گفت: " ببین، همان‌قدر که من عاشق شروع‌ نماز هستم وقتی به سلام‌ نماز که میرسم دست ‌خودم نیست ناخودآگاه بدنم شروع به لرزیدن میکنه، نمیدونم چرا ولی فقط این رو می‌فهمم که انگار میگه وای بدبخت شدی، نماز تمام شد، انقدر که عاشق نماز هستم، میرم نماز شب می‌خونم، زیارت عاشورا می‌خونم تا کمی آروم شم..." 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❤️ _ها و دلم جمڪرانی از احساس سه ‌شنبه ‌ها و نسیمی پـراز شمیم یاس چڪیده اشڪ فراقت به روی گونه ی من چه قیمتی شده اشڪم، شبیہ یڪ الماس 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi