" بهار " همین نزدیکیهاست
شاید در باغچهی کوچک گوشهی
حیاطمان
یا شاید روی گلهای پیراهنت
یا اینکه شاید
پشت در خانهمان
دستش را گذاشته باشد
روی زنگ ....
#در را باز کن بهار پشت در است..
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🌸صبحتان با گل خورشید
🌾هم آغوش باد
🌸درد و غم از دل و
🌾از سینه فراموش باد
🌸صبح امید
🌾بخندد به گل روی کسی
🌸کهِ او به شادی کسی
🌾یکسره در جوش باد
🌸سلام
💕صبحتون بخیر و نیکی
🌸امروزتون
💕سراسر عشق و امید و نیکبختی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔
#عشق را به ضعف تعبیر مےکنند
و به قول خودشان زرنگی کرده و از محبت، سوءاستفاده مےنمایند...
اما این بےخبران نمےدانند که از چه #نعمت بزرگی که #عشق و #محبت است، محرومند...
#شهید_مصطفی_چمران
#تصویربازشود
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
برای #شهید شدن ،
گاهی یک خلوت سحر هم کافیست..💞
💚دل که شهید شود
💛زندگی که شهید شود
❤️در نهایت انسان،شهید میشود
✅اول شهیدانه زندگی کن؛
تا شهید از زندگی بروی...🕊
#شهید_شهیدت_میکند
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌾
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و هفتم ولایت🌺 💢شب اول محرم آبان ۱۳۵۹بود از پادگان ابوذر بی سیم زد
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت بیست و هشتم
درد دین🌺
💢اولین روزهای جنگ بود که راهی جبهه شدم. ما را مستقیم به منطقه گیلان غرب اعزام کردند در آنجا فرماندهی ما را به شخصی به نام حسن بالاش سپرده و ما را راهی منطقه بان سیران کردند.
💢مدتی در این منطقه حضور داشتیم ارتفاعات این منطقه برای ما مهم بود و باید حفظ می شد.
💢تا اینکه برای استراحت و استحمام به گیلان غرب برگشتم. ما به خانه ای حوالی مسجد جامع رفتیم اونجا مقر گروه چریکی سپاه بود.
💢به محض ورود جوانی را در آنجا دیدم که آذوقه و مهمات را به روی الاغ می بست و همزمان با خودش اشعاری در مدح امیر المومنین علیه السلام می خواند. صدای او بسیار زیبا بود.
💢بعد به آن سوی حیاط رفت و بر روی یک قطعه ای از سنگ مشغول ورزش باستانی شد.
💢محو تماشای حرکات او شدم نشان می داد که خیلی در ورزش باستانی مسلط است.
💢کارش که تمام شد جلو رفتم و سلام کردم با چهره خندان جوابم را داد و چنان حال و احوال کرد که انگار مدت هاست من را می شناسد.
💢اسم من را پرسید گفتم ابراهیم هستم.
💢خیلی خوشش آمد و گفت من هم ابراهیم هستم. اشکالی نداره داداش ابراهیم صدات کنم.
💢گفتم ما کوچیک شما هستیم.
💢در همان برخورد اول عاشق اخلاق خوب او شدم.
💢پرسیدم بچه کجایی؟
💢گفت: تهران حوالی میدون خراسان.
💢با تعجب گفتم: پس بچه محل هستیم ما هم خیابون مینا می شینیم.
💢دست من را گرفت و برد توی ساختمون و به دوستاش معرفی کرد. و حسابی ما رو تحویل گرفت.
💢ابراهیم مرا دعوت کرد تا پینگ پنگ بازی کنیم دوستانش هم شاهد بازی ما بودند.
💢اولش نشان داد خیلی مسلط هست اصلا نمی شد سرویس هایش را گرفت رفته رفته طوری بازی کرد که بهش برسم و در پایان بازی را برنده شوم.
💢خلاصه آن روز خیلی به من خوش گذشت خوشحال بودم که یکی از بهترین رزمندگان جبهه با من دوست شده.
💢ظهر بود که اذان گفت و بعد نماز جماعت برپا کرد.
💢بعد از حمام از ابراهیم خداحافظی کردم به مقر برگشتم.
💢چند روز بعد برای مرخصی به گیلان غرب برگشتم تا از آنجا به کرمانشاه و بعد به تهران بروم، اما دنبال ماشین سواری گشتم پیدا نشد.
💢در پایگاه سپاه بود که ابراهیم را دیدم، پرسید: چه عجب داداش ابراهیم این طرفا؟
💢گفتم قرار برم مرخصی گفت: جدی می گی؟ من هم دارم میرم تهران..
💢خبری بهتر از این برایم نبود چه هم سفری پیدا کردم. با یک ماشین سپاه به کرمانشاه آمدیم آنجا بلیط اتوبوس گرفتم یک ساعتی وقت داشتیم.
💢ابراهیم پیشنهاد کرد الان که وقت داریم برویم بیمارستان و مجروحین جنگی را ملاقات کنیم.
💢بعد از ملاقات به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم.
💢بیشتر مسافران اتوبوس، نظامی بودند راننده به محض خروج از شهر نوار ترانه را زیاد کرد.
💢ابراهیم چند بار ذکر صلوات فرستاد و بقیه با صدای بلند صلوات فرستادند بعد هم ساکت شدند.
💢یک لحظه متوجه ابراهیم شدم دیدم بسیار عصبانی است همینطور خودش را می خورد و ذکر می گفت و دستانش را فشار می داد و چشمانش را می بست و..
💢ترسیدم. برای چی اینقدر ناراحته؟
💢حدس زدم برای صدای ترانه است گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟ فکر کنم به خاطر نوار ترانه است می خوای به راننده چیزی بگم.
💢نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: قربونت برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.
💢رفتم به راننده گفتم: اگر امکان داره خاموشش کنید.
💢راننده گفت: نمیشه خوابم می بره من عادت کردم نمیتونم خاموش کنم.
💢برگشتم به ابراهیم همین مطلب را گفتم.
💢دنبال یک روشی بود که صدای خواننده زن بهش نرسه.
💢فکری به ذهنش رسید از توی جیب خودش قرآن کوچک در آورد وبا صدای زیبایی که داشت شروع به قرائت قرآن کرد.
💢صدای ملکوتی و دلنشین او طوری بود که همه محو صوت او شدند راننده هم بعد چند دقیقه ضبط صوت رو خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
💢موقع اذان هم از من خواست تا اذان بگویم. هر چند صدای من با صوت دلنشینش قابل مقایسه نبود اما قبول کردم و از جا بلند شدم و اذان گفتم.
💢بعد از آن دیگر ابراهیم را ندیدم اما در همان روزها درس بزرگی از او گرفتم.
🗣ابراهیم سیف زاده
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
♦️هرگز نگو "خسته ام..!
زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛ بگو..نیاز به استراحت دارم.
♦️هرگز نگو "نمی توانم..!"
زیرا توانت را انکار میکنی؛ بگو....سعی ام را میکنم.
♦️هرگز نگو "خدایا پس کی؟؟؟!"
زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛ بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا.
♦️هرگز نگو "حوصله ندارم..!"
زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر..
♦️هرگز نگو "شانس ندارم..!"
زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛ بگو..حق من محفوظ است!
✅با بیان کلمات درست ،مسیر زندگیت را عوض کن!
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔
نـخواهم رفتــن از دنـیا
مگر در پـــای ایوانـت
که تــا در وقـــت جان دادن
ســـرم بر آســـتــان باشد.. 😍
#یا_امیرالمومنین_روحی_فداک
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
[ شایَد #شهـــــادَت
آرزوۍ هَمِه باشَد
امّا یَقیناً
جُز #مخُلِصِین
ڪَسی بِدان نَخواهَد رِسید . .
ڪاش بِجای زبان با عَمَلَم،
طَلب #شَهادَت مۍ ڪَردمَ🕊 ]
#الهۍرزقڪشهادت
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_سوم 📌خستگی در سیمای نورانی نیروها مشهود و پدی
🌹✨🌹
#بر_بال_خاطره_ها 🕊
🔻 #عملیات_والفجر_۴
#قسمت_چهارم
📌به بچهها اعلام کردیم که تجهیزات ضد شیمیایی رو حتما به همراه داشته باشند.
📌به همراه جانشین گردان برای دقیق دیدن موضع عراقیها حدود صد متر که سنگرهای کمین ما آنجا بود پیش رفتیم.
📌بنده و جانشین گردان و سه چهار نفر، رفتیم داخل یکی از سنگرهای کمین و از آنجا تحرکات عراقیها رو زیر نظر گرفتیم و به عقبه گزارش میدادیم.
📌در آن لحظات بچههای شکارچی تانک به ما ملحق شدند.
📌درگیری و پیشروی تانکهای عراقی شدیدتر شد طوری بود که صدای شنیهای آنها رو میشنیدیم.
📌 از طرف فرمانده گردان برادر اسماعیلی دستور دادند که بغیراز شکارچیهای تانک، بقیه به عقب برگردیم. اما همینکه خواستیم برگردیم عقب، موقیعیت ما رو شناسایی کرده بودند.
📌یک لحظه سنگرهای کمین ما رو زیر آتش مستقیم تانک قرار دادند. وضعیت خیلی وخیم بود. چپ و راست
و عقب و جلو رو زیر اتش خمپاره ۶۰ و گلوله تانک قرار داشتیم.
📌 بیسیم زدیم که امکان اینکه به عقب برگردیم فعلا مهیا نیست. مجبور بودیم که ما هم با نیروهای پیشرو عراقی درگیر شویم .
📌اتفاقا درگیری بین ما و عراقیها از سایر موضعهای دیگه شدیدتر بود.
🎤راوی: #جانباز_سرافراز
#حاج_یدالله_نویدی_مقدم
#ادامه_دارد...
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔
#فرمانده_بیادعا
پادگان دوکوهه ...
ساعت ۲ نصف شب بود ؛
خیر سرم داشتم میرفتم نمازشب بخونم
رفتم سمت دستشویی برای تجدید وضو
دیدم صدای خس خس میاد ...
۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود
رفته بود سراغ پنجمی ...
کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟!
پشت دیواری قایم شدم ، اومد بیرون و
چندلحظهای سرش رو گرفت روبه آسمان
نور ماه افتاد رو صورتش ...
تعجب کـردم باورم نمی شد !
اسدالله بود فرمانده گردان؛
تا سحر درگیر بودم با خـودم
فرمانده دو تا گردان با یه دست ،
داشت دستشوییهای پادگان دوکوهه
رو تمیز می کرد ...
#شهید_سردار_اسدالله_پازوکی
#شهادت_عملیات_والفجر۸
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
༻﷽༺
#شہ_زاده💚
در عرشِ حسین، آسمان گَرد شدے😌
همنامِ علے و بے هم آورد شدے🍃
چون سیرِ تڪاملِ تو عاشورایےسٺ🥀
شش ماه، پس از ولادتٺ مرد شدے💞
#ولادٺ_حضرت_علےاصغر_ع🎈
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi