💔
🥀صراط در جهنمه، از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر ...🤔
صراط همین زندگی که داریم!👌
بعضیا رو شیطان با گناه تعادلشون به هم میزنه و میندازه تو جهنم.😔
بعضیا هم کار خوب میکنن، باید مواظب باشن سنگین نشن تا تعادلشون حفظ بشه و در جهنم نیفتن.🏋♂😊
#دم_اذانی
...
من ریخته ام
هر چه دلم را سرِ راهت
ای برده مرا صبر و قرار
کاش بیایی
#لیلا_مقربی ✍
#شهیدجاویدالاثر_محمد_بلباسی 💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
محسن بهاری رزمنده مدافع حرم مازندرانی که درحماسه خان طومان حضور داشت، نحوه شهادت شهید بلباسی را اینگونه روایت میکند:
"شهید کابلی با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناسه هر دو را از پشت زدند. عکسهای شهید بلباسی را اگر ببینید صاف دراز کشیده و پشت سرش خون جاری شد. اینها واقعا مردانه ایستادند. من خط به خط عقب میآمدم و شاهد این قضایا بودم. "
🍃
محبوبه بلباسی همسر شهید محمد بلباسی حدود یک سال بعد از شهادت همسر خود در سوریه میگوید: "اگر باز هم به فروردین ماه ۹۵ برگردیم باز هم خودم کیف سفرش را میبندم و باز هم خودم از زیر قرآن عبور میدهم تا به این راه برود، زیرا راهی که رفت فقط برای خدا بود. "
#شهید_محمد_بلباسی 💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🌱
^^| عظمٺدرچشماݩڪسۍسٺ❤️
^^| ڪهنگاهشراڪنترلڪند...🙄
•♡ #مبارزهبانفس ♡•
•♡ #کنترل_نگاه♡•
|°امروز کمی سرت را پایین تر بگیر🙃💔°|
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_29 چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی
اما اون بی تفاوت و مسمم به مشتها و لگدهاش ادامه داد اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد. صدای جیغها و التماسهاشون واسه یه عمر گوشامو پر کردن.. اونا فقط دو تا دختربچه بودن.. مدام گریه میکردن و به پای سربازا میفتادن که بهشون رحم کنن.. یادمه یکیشون چسبیده بود به پای دانیالو با ضجه ازش میخواست که سرشو نبره، اما اون آشغال با یه لگد به پهلوش کاری کرد که از شدت درد از حال بره.. خواهر بزرگترو دست بسته، روی دو زانو نشوندن زمین و برادرت با وجودِ شنیدن جیغ ها و التماسهای دیوونه کننده اش، چاقو گذاشت رو گلوشو در کمال آرامش، بیخ تا بیخ سرش رو برید..
بدون حتی ذره ایی حس دلسوزی یا ترحم. دختره بیچاره مثه گنجیشک سر کنده، دست و پا زد و بقیه کف زدن.. کِل کشیدن.. رقصیدن. دانیال هم با سینه ی سپر کرده، لبخند زد و با غرور چشم چرخوند. تو اون لحظه، زمانو گم کردم..
دیدم یکی از سربازا به سمت دختر بیهوش، رفت و که یهو صدای فرمانده بلند شد..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_29 چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_30
انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند. باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد.
(فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه.. اما نبود.. یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم، یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود.
البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح.. و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن. مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن.. عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین. عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه. از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی.. ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده..
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میامد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه ست.. اینایی که میگم، نشنیدماا.. با چشم دیدم. حالا بگذریم.. کجا بودم؟؟ آهان.. یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود. میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد. چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود. بعد در کمالِ گستاخی گفت: حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه.. ببریدش برای معالجه. به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه..)
خندید.. کوتاه و پر تمسخر( خدا.. خدایی که بی خیالِ همه شده.. خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه.. خدا کجا بود؟؟ خیلی سخت گذشت.. خیلی.. دانیال دیگه انسان نبود.. حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت.. یه کم که زیر نظر گرفتمش، فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.. بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله.. میدونی برادرت چی یادشون میده؟؟ اینکه چجوری سربردن.. دست قطع کنن.. تیر خلاص بزنن.. شکنجه بدن..)
به معده ام چنگ زدم.. دردش امانم را بریده بود. عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد( این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟)
صوفی سری تکان داد ( شما از خیلی چیزا خبر ندارین.. این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان.. یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.. فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟؟ میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟؟ نخیر.. این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن.. تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره.. این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن.. با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن.. من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد.. این بچه ها ابلیس مطلقن.. خوده خوده شیطان..)
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد ( و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.. دانیال یه جانیِ بالفطره ست.. )
در خود جمع شدم.. درد بود و درد.. انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.. نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.. دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد ( سارا.. سارا جان.. چت شده آخه تو دختر.. بلند شو بریم پیش دکتر.. ) اما من نمیخواستم.. من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.. باید بیشتر میدانستم. دستم را بالا بردم ( خوبم عثمان.. خوبم.. ) کمی سرم را کج کردم ( صوفی ادامه بده..) عثمان عصبی شد (سارا تمومش کن.. حالت خوب نیست.. بذار واسه یه وقت دیگه..) اما عثمان چه از حالم میدانست؟.
تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریست.. ( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد ( هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم.. امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه.. اما نبود..
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت. دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی.. و من دود شدم. برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت.. )
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
رفتن بعضی ها
یا نـه اینطور بگویم #بعضی رفتن ها جنسش فـــرق #میڪنـد انگار
خـدا برای بعضی بنده هایش آغوشـش
را #بـاز ڪرده است....
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
༻﷽༺
#ڪربلا_غدیر_خواص_بود⚜
روزے ڪه #علے ذڪر لب مردم بود
یك فتنہ خفتہ بین مردم گم بود
هر چند #محرم آید از راه، ولے
آغاز محرم از #غدیر خُم بود
#تافصل_شیدایے_١۶_روز💔
#يااباعبدالله💚
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
صبر تا وعدهی "یَمُت یرنی؟!"
عاشقان را معاف باید کرد…
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
🍃🌺