4.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 امام زمان پایه تر از هر رفیقی هست
#امام_زمان
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
((🕌°•🕊))
🌹شاطری که شهید مدافع حرم شد!
🔰شهید حسن قاسمی دانا از بسیجیان فعال شهر مشهد مقدس و مربی رزم نیروهای بسیج بود. در اکثر رزمایشهای بسیج داوطلبانه شرکت میکرد.
🎓 با اینکه در دانشگاه قبول شده بود اما به دانشگاه نرفت
و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار گشت. در روزهای گرم ماه مبارک رمضان که به پخت نان مشغول بود، به مادرش که نگران سلامتیاش بود، میگفت:
♨️ کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان میشود.
🌐 درآمد بالایی داشت و میتوانست مثل خیلی از جوانان دیگر مشغول امور دنیوی شود اما جسارت تکفیریها به حریم اسلام در سوریه غیرت حیدریاش را خدشهدار کرده بود و برای رفتن به سوریه ثبتنام نمود و ۲۲روز پس از نخستین اعزامش، ۱۹اردیبهشت۱۳۹۳ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید.
🌹سالروز شهادت مدافع حرم
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
هدیه نثار روح پاک شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
اللهمعجللولیکالفرج
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 مردگان از ما چه میخواهند؟
چراگاهی مردگان را در خواب گاهی خوشحال یا ناراحتند؟
انتشارپستثوابجاریه درپی دارد
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷خودتان را برای ظهور امام زمان عجل الله و جنگ با کفار بخصوص اسرائیل آماده کنید كه آن روز خیلی نزدیک است.
#شهید_محسن_حججی
هدیه به روح مطهر شهید صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زمستانهای جزیزه استخوان میترکاند
شب بود و سرما نیمه شب دیدم مقصود رفت سمت اب شروع کردبه غسل گفتم یخ میزنی؟چیزی نگفت ایستاد به نمازشب حال وهوای خوشی داشت.گفتم نمازشب که واجب نبود تو این سرما
گفت عاشق که باشی سرما و گرما دیگه روت اثری نداره,لذت عبادتت هم بیشتر میشه
شهید مقصود صالحی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
دو خواهر در جهان مظلومه باشند
یکی زینب یک معصومه باشند
یکی دخت امیرالمومنین است یکی معصومه محنت غمین است
یکی عصمت همیشه پرده دارد یکی عفت بود آئینه دارد
یکی آئینه شرم و حیا بود
یکی ناموس ذات کبریا بود
یکی نور دل زهرای اطهر
یکی دسته گل موسی بن جعفر
یکی ریحانه بستان زهراست
یکی جان علی جانان زهراست
یکی گل بوسه زد مادر به رویش
یکی چون گل پدر می کرد بویش
یکی نام حسین ورد زبانش
یکی هجر رضا آرزده جانش
فرارسیدن تولدحضرت فاطمه معصومه وروزدختررابه همه خواهروبرادرهای بزرگوارتبریک عرض میکنم التماس دعا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
جاے شھید اسدی خالے ڪه😔
رفیقش میگفت:
یه شب تو خواب دیدمش بهم گفت به بچه ها بگو حتی سمت #گناه هم نروند اینجا خیلی گیر میدهند..
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
718.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادی :
هر کسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یک روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم
زیباترین قسمتش فقط اونجاست که میگه :
ان شاءالله اونور جبران بکنیم!🌱
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
.
.
✍ سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم.
🌷ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم ناگهان زد به پشتم و گفت: امیر نگهدار. من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده!؟ گفت گر وقت داری برویم دیدن یک بنده خدا! من گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
🌷با ابراهیم وارد یک خانه شدیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت:آقا ابراهیم راه گم کردی؟ چه عجب از این طرفها!
🌷ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یک کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما را شرمنده نکنید خواهش میکنم اینطوری حرف نزنید بعد گفت:ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم
🌷بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم! این بنده خدا را کمی نصیحت میکردی. سرخ و زرد شدن نداشت! با عصبانیت پرید تو حرفم و گفت: چه میگویی، تو اصلا این آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشان حاج میرزا اسماعیل دولابی بود.
سالها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است. ابراهیم هادی هم بعدها به شهادت رسید.
#شهید_ابراهیم_هادی
577.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 روایتی #تلنگرآمیز از امام المتقین (ع)
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹ماجرای جالب تجربهگری که حضرت زهرا (س) را زیارت کرد و ایشان او را شفا داد!
همه چیز از دوازده روز بعد از زایمان شروع شد. زمانی که فرزندم به دنیا آمد روز به روز ضعیف تر شدم و حالم بدتر شد. صبح روز دوازدهم با کمک پدر و مادرم رفتیم بیمارستان. کاملاً بی حال شده بودم. نزدیک ورودی اورژانس که قرار گرفتم احساس کردم یک نفر شبیه خودم زودتر از من وارد بیمارستان شد. خیلی تعجب کردم من زودتر از پدر و مادر و بدنم که روی تخت بود به بیمارستان وارد شده و همه جا گشت و گذار می کردم. دکتر اورژانس مرا معاینه کرد و گفت: اینکه زنده نیست سطح هوشیاری خیلی پایینه، چهار یا پنج درصد هوشیاری داره کاری از دست ما بر نمی یاد. بعد یکی دیگر از پزشکان بیمارستان را صدا کردند و... اما من در حالی که خیلی شاد و خوشحال بودم با سلامتی کامل به اطراف میرفتم یکباره احساس کردم نوری بسیار شدید و مهربان تمام اطراف مرا احاطه کرد. این وجود نورانی و مهربان مانند ابری زیبا اطراف مرا پر کرد و گویی مرا در آغوش خود گرفت بعد با مهربانی سه بار نام مرا صدا زد و گفت زهرا... اینقدر در این صدا مهربانی نهفته بود که عاشق و حیران به دنبال صاحب صدا میگشتم، من مبهوت مهربانی او شده بودم که مرا به سوی آسمانها سیر دادند. با آن وجود مهربان به جایی رفتیم که بسیار زیبا بود با هیچ چیزی از دنیا نمی توانستم آنجا را مقایسه کنم. من بهشت موعود را به چشم خود دیدم. وقتی وارد باغهای آنجا شدم خاک آنجا مانند زعفران و مشک خوش بو و زیبا بود. تمام گلها و برگها با نوایی بسیار زیبا ذکر میگفتند. چه حس آرامش بخشی بود. چیزی شبیه ارابه های قدیمی اما بسیار زیبا و تمیز و قشنگ در مقابل ما توقف کرد. یک نفر از ارابه پیاده شد و خیلی به من احترام گذاشت و گفت سوار شوید. به خودم نگاه کردم لباسی شبیه حریر با رنگ آبی روشن بر تن داشتم. من لحظات زیبایی را میگذراندم یکباره با خودم گفتم عجب جایی آمدم من چه مقامی دارم من وارد بهشت شدم و حق من بود. دیگر بیرون نخواهم رفت، اما چه خیال خامی... سریع مرا به جای دیگری بردند خیلی سریع جایی بردند که یک نفر گرفتار عذاب بود. مردی مهم که درگیر عذاب بود. از آنچه در اطرافم اتفاق می افتاد وحشت کردم. جوانی که همراه من بود گفت: مراقب باش عاقبت شما مانند این فرد نشود او هم میتوانست مانند شما در بهشت الهی ساکن باشد اما فریب شیطان را خورد و عاقبت او جهنم شد. پرسیدم او کیست گفت: عابد و زاهدی از بنی اسراییل به نام برصیصا که هرگز فکر نمی کرد جایگاهش جهنم باشد. اما شیطان او را گمراه کرد و...
دوباره کنار بدنم در بیمارستان برگشتم. شوهرم گریه میکرد گوشی تلفنش را کوبید روی زمین و داد میزد و اشک میریخت. زیر دستگاه بودم تیم پزشکی كاملاً قطع امید کرده بود. من در آن حال یاد فرزند ۱۲ روزه ام افتادم، او را میدیدم و دلم برایش میسوخت. چند ساعتی بود که من بیهوش زیر دستگاه بودم. یکباره به داخل بدن خودم رفتم احساس کردم جوانی بسیار زیبا پایین پای من ایستاده آنقدر چهره اش جذاب بود که محو جمالش شدم. او پشت سر پدرم ایستاده و یک سیب سرخ زیبا و خوش بو در دست داشت مطمئن بودم فرشته مرگ است. نمیخواستم بمیرم هنوز اعمالم درست نبود. از خدا خواستم زنده بمانم. گفتم: خدایا به من فرصتی بده تا اشتباهاتم را جبران کنم. یکباره چیزی به ذهنم رسید. خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم دادم. بلافاصله دیدم خانم مهربانی که صورتش را نور مطلق میدیدم بالای سرم آمدند و مرا نوازش کردند. بعد با دستان زیبا و ظریف خود از داخل ظرف کوچک و طلایی رنگی که در دست داشت چند قاشق سمنو به من دادند. البته احساس کردم سمنو بود. من آن را خوردم و یکباره بدنم تکان خورد. خانم فرمودند: «ما تو را شفا دادیم.» از جا بلند شدم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم، حالم خوب بود. پدر و مادرم پرستار را صدا کردند. او هم پزشک را خبر کرد پزشک بیمارستان پس از معاینات اولیه به مادرم گفت این شبیه معجزه است این خانم اصلاً هوشیاری نداشت. ما آماده بودیم که دستگاه ها را قطع و گواهی فوت صادر کنیم...
📘کتاب بازگشت
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi