💔
باید برای چونان توئی حسین
مثل مهدی زهرا عزاداری کرد...
#آھارباب!
این اشک های ما که گریه نیست
کاش مےتوانستیم
مثل مولایمان مهدی
ز غم شما خون گریه کنیم
"و لمثله فلتذرف الدموع"
دعاےندبه
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_44 در همهمه فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم. ذهنم، میدانی جنگ زد
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_45
حرفهای آن روزِ یان، آرامشی صوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محض نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند.
عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم. انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم.
وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید.
گوشیم زنگ خورد، یان بود. میخواستم اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه مان کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردمو مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی.
چاره ایی نبود. من اینجا کسی را نمیشناختم. پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم.
مدتی گذشت. مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطرات زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ.
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه. خاطرات دانیال. عطر قهوه. شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِ عثمان.
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییززده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ. اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست.
یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن.
پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم.
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم. نوعی فال و تماشا.
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن در کاغذی یاد داشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟ پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه. بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم.
با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت (نازی! نازی! بیا ببین این دختره چی میگه. من که زبان بلد نیستم.)
نازی آمد. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد. چشمانم را بستم.
دانیال زنده شد. خاطراتش. خنده هایش. مهربانی هایش. اخمهایش. صوفی اش. خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت.
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم.
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد.
کمی چرخید. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سهیل:
🔴واکنشهای کاربران توئیتر به هیئت سیار حاج محمود کریمی در محرم امسال
🔻 حاجمحمود کریمی توی دستگاه امام حسین عزت داری؛ خدا عزتت رو بیشتر کنه! که اینطوری خودت رو خرج روضه های امام حسین می کنی (لینک)
🔻باور کنید این خلاقیت محمود کریمی برای برپایی تکیه سیار در کوچه پس کوچههای شهر، ثوابش از روضهخونیاش هم بیشتره.
کافیه یه پیرزن، یه پیرمرد، یه بیمار، یه بچه، یه مرد یا زنی که نمیتونه هیات بره، ولو به آهی دعاش کنن. باور کنید اون دعا، از دعای هزاران نفر بیشتر به دادش میرسه. (لینک)
🔻پارسال حاجمحمود کریمی قبل از شروع مراسم هیئت به میان مردم می آمد و چهارپایه خوانی را احیاء کرد و امسال با تکیه سیار کوچه به کوچه به سراغ مردم میرود. روضه امام حسین (ع) نه تعطیلی بردار است نه محدود میشود،تا پارسال مستمع به هیئت می آمد،امسال مداح به سراغ مستمعین رفته است (لینک)
🔻یک خودرو وانت، یک بلندگوی ساده، یک مداح و ۱۵ دقیقه توقف در هرکوچه یا محله...
مردم از درون خانه، بالکن ها و پنجره ها و بلافاصله در کوچه سینه می زنند و اشک می ریزند... حاجمحمود کریمی مشهورترین و صاحب سبک ترین مداح... متواضعانه و بی تکلف در خیابان های شهر با تکیه سیار... (لینک)
🔻حاج محمود کریمی از هر تهدیدی فرصتی تازه میسازد....خدا قوت... (لینک)
🔻هم حرکت اعتراضی است، هم غریبی در خودش دارد، هم در به دری، هم دورهگردی، هم درس اخلاق که هیات، فقط زمین حسینیه ات نیست، هم درس عدالت که مردم دور دست ها چرا نباید از نفس مداحی خوب تغذیه روحی کنند.در کل تا به اینجا به حاجمحمود کریمی نمره بیست میدهم. باشد که ایده فهم باشیم در فضای فرهنگ (لینک)
🔻ایشون همون کسیه که میگفتن فلان میکروفن نباشه نمیخونه ! همون کسیه که میگفتن تا پا منبری هاش نباشن جایی نمیره ! همون کسیه که میگفتن تا پاکت پر نگیره و مجلسش شلوغ نباشه جایی نمیره ! همون کسیه که میگفتن چیذر ول نمیکنه برای اعتبارش! بله این همون حاجمحمود کریمی که اونها میگفتن (لینک)
🔻کسانی که به اخلاص حاجمحمود کریمی شک داشتن با دیدن این تصویر بدجور باختن... قابل توجه مداحانی که فقط سینه چاک میدن و حرف میزنن و شاکین. شخصیت مداح فقط به منبر و مستمع هزار نفری نیست، میدان امام حسین، میدان عمل است. (لینک)
🔻حاج محمود آقا ان شاالله به مقامی برسی که خود حضرت به شما بگویند: "حاج محمود آقا حالا بیا برای خودم روضه بخون" (لینک)
من از این وجه تشابه به خودم می بالم
#روز_اول_محرم
#مسلم_ابن_عقیل
🏴
🍃🌺
🔹 همیشه در کلام ابراهیم عبارت «ان شاء الله» شنیده می شد او معتقد بود که کارهای ما اگر خدا بخواهد به نتیجه می رسد.
✨وَلَا تَقُولَنَّ لِشَاْىْءٍ إِنِّى فَاعِلٌ ذَلِکَ غَداً (۲۳)
درباره هیچ چیز و هیچ کار، مگو که
من آن را فردا انجام مى دهم.
✨ إِلَّا أَن یَشَآءَ اللَّهُ وَاذْکُر رَّبَّکَ إِذَا نَسِیت
َ وَ قُلْ عَسَى أَن یَهْدِیَنِ رَبِّى لِأَقْرَبَ مِن
ْ هَذَا رَشَدا (ً۲۴)
🔸 مگر آنکه (بگویى:) اگر خدا بخواهد.
و اگر فراموش کردى گفتن: ان شاءاللّه،
همین که یادت آمد پروردگارت را یاد
کن و بگو: امید است که پروردگارم مرا
به راهى که نزدیک تر است، راهنمایى
کند. «سوره کهف»
#شهید_ابراهیم_هادی ❤️
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
3.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹نوحهسرایی خیابانی محمود کریمی در شب دوم محرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
خداوند در مورد کسی که
بعد از نماز تعقیبات نمی خواند
و از خدا چیزی نمی خواهد ،
به ملائکه اش چنین می فرماید :
"ملائکه من ، این بنده را نگاه کنید ،
امر مرا انجام داد ولی
از من حاجتی نخواست
انگار از من بی نیاز است .
نمازش را بگیرید و به صورتش بزنید "
دعا نکردن و
حاجت نخواستن در جایی که
خداوند به ما فرموده است:
اگر حاجتی بخواهید جوابتان را می دهم
بی ادبی نسبت به پرودگار عالم است...
#دم_اذانی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
گریھ به غمت رنگ به این زندگےام داد..
من بی تو صغیر بن حقیر بن
فقیرم 🥀
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
خوش به حال کسی که برای
پیدا کردن راه درست زندگی
در مجالس اهلبیت شرکت کند...!
انقدر با عظمت است که اگر
کسی در راه این جلسات بمیرد
شهید محسوب میشود...! :)❤🏴
#استادانصاریان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi