eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
28.5هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. . تعریف من از همان بود که گفتم: در بند کسی باش که در بند است ...🖤 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_55 نمیدانم چرا؟ اما حسام تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و
ابروهایم گره خورد. (میترسم؟ از چی؟ از چایی؟) لبخند رویِ لبش پررنگتر شد (اوهوم.. آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم.) سکوت کردم.. او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست.. اما ترس.. ترس کجایِ کار قرار داشت؟ (من از مسلمونا نمیترسم.) دستی به صورتش کشید. لبانش را کمی جمع کرد (از مسلمونا که نه.. امااا.. از خداشون چی؟) میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟ (نه. من فقط از اون  نفرت دارم) رو به رویم، رو زمین نشست (از نظر من نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد. اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه.) راست میگفت. من از خدا میترسیدم. از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم. با انگشتان دستش بازی میکرد (گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا) حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود (اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره) شاید راست میگفت.. من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم. سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد (خب. پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم) لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم. فنجانِ چای را به سمتم گرفت.نمی دانم چرا؟ اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم.. با اکراه، استکان را از دستش گفتم. لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد. جرعه ایی نوشیدم؛ مزه اش خوب بود.. انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود؟ حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد... نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد. ترسیدم (پس مادرم چی؟ اونم اینجاست) صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد. اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند..؟؟ نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود. درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود؟ باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد. کدام یک درست بود؟ آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی؟ با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم. کاش دیشب خورشید میمرد  تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند. حالم بدتر از هر روز دیگر بود. میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد. بی رمق از اتاق بیرون رفتم. لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود. با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت. یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟ چقدر زندگی در وجودش وجود داشت. عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد.. کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد. نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد. بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟؟ (از اون صبحونه ی دیروزی میخوام.) سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کند (با چایی شیرین یا..) حرفش را کور کردم ( اگه نیست، میرم اتاقم..) از جایم بلند شدم که خواست بمانم (حاج خانووم.. بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید..) و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم (و یه استکان چایی با طعم خدا..) چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد آن را روی میز گذاشت و درست مثل روز قبل، شیرینش کرد. لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست. (خب.. یاعلی.. بفرمایید..) پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود؟ خوردم. تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا.  کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت.. صدایش بلند شد (پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیه و نگرانی هایِ بی حدش..  خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین. امروز خیلی رنگتون پریده، مشکلی پیش اومده؟؟ باز هم درد دارین؟) درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود. اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود. نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال.. آماده شدم. پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم. ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شمـا زنان بایـد دائماً زینب”س” را در پیش چشـم داشته باشیـد آن کـه به شما مـی‌گوید اسلام گـوشه گیری و فرار است حرف نادرست مـیزند اسلام راستیـن در زینب”س” مجسم می‌شـود .. زینب”س” را در دارالإ‌مـاره ببینید در برابر یـزید ببینید ، در جنگ ببینید این است این‌ است | | 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
رفـت رفـت در برخی موارد عکـس پروفایل‌ها عوض شد اسـم گروهها تغییر کرد خیلی‌ها از کانال‌های مذهبی لفت دادن پیـراهـن مشکیا دراومد جوک‌ها شروع شد آهنـگ گوش کردن‌ها شروع شد ولی غـم‌های زینـب تـازه شـروع شـد یتیـمی تـازه شـروع شـد اسیـر بودن تـازه شـروع شـد کتـک خوردن تـازه شـروع شـد 💔 فقط یادمون باشه هی نگیم ان شاءالله بریم کربـلا چون کربـلا رو باید از بی‌بی زینـب خواسـت که پیشش رو سیاهیـم! التمــاس تفکــر ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺قشنگ مشخص بود این گردان را یک بسیجی فرماندهی می‌کند! 👈🏻 خاطره جالب یکی از مدافعان حرم درباره تشکیل گردانی که در همه چیز نمونه بود 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
محمد خيلي به حضرت علي اكبر(ع) علاقه داشت ❤️و به من مي گفت : حضرت علي اكبر خيلي غريب و ناشناخته است! ☝️ محمد در عين اينكه ظاهر بسيار جدي اي داشت، در رابطه برقرار كردن با ديگران بسيار مصمم و پيشقدم تر بود.👌 ارتفاعات جاسوسان در سردشت ديگر براي صابرين جاي شناخته شده اي است😔. جايي كه تعداد زيادي از رزمندگان مظلوم اين يگان، در درگيري با اشرار گروهك تروريستي پژاك براي دفاع از خاك كشور به شهادت رسيدند💔 شهید مدافع وطن محمد غفاری🌹 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 حواس به مهدکودکها هم هست جلوی اجرای ۲۰۳۰ را بگیرید 💠 امام خامنه ای حفظه الله: به این فکر کنیم چرا انقدر طواغیت عالم و فراعنه عالم اصرار دارند که در آموزش و پرورش کشورها گاهی اوقات با سر و صدا مثل سند ۲۰۳۰، نفوذ کنند؟ اصرار آنها به نفوذ به خاطر تاثیر آموزش و پرورش است. 👈دشمن قصد دارد کاری را که بوسیله نظامی از انجام آن ناتوان است، با نفوذ و از راههایی مانند سند ۲۰۳۰ و ساختن انسان‌هایی تربیت کند که مثل او فکر و اهداف عملیاتی او را پیاده کنند تا زمینه غارت ملتها فراهم شود. 🔹الان هم شنیده‌ام ۲۰۳۰ در گوشه و کنار بوسیله آدمهای ناباب یا غافل دارد اجرا میشود؛ این را باید به طور جدی دنبال کنید. 👈یک مسئله، مسئله‌ی مهدکودک‌ها و پیش دبستانی‌ها است. مهدکودکها متأسفانه رها است. مهدکودک‌ها هم ذیل آموزش پرورش است. وانگهی وقتی که دستگاه را شما رها بگذارید، دیگران می‌آیند بچه های مردم را میگیرند، می‌برند آنجا و تربیتهای غلط داده میشود. ۹۹/۶/۱۱ ❤️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‌ سربازان امام‌زمـان‌عج‌ از هیـچ‌چیز جز گناهانشـان نمی‌ترسند! 🌱 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 هیئت‌تَمآم‌شُد‌‌هَمہِ‌رفتَند‌و‌توهَنوز‌ بالآی‌تَل‌نِشَستہِ‌ای‌و‌خون‌گریہ‌میکُنے ! 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 یکی از بچه های گردان آب قمقمه اش رو داشت خالی میکرد . . . فریاد زدم: ما تو این عملیات کلی باید پیاده بریم! با یه بغضی آرام گفت: حاجی خب میخواستین رمز عملیات رو نذارین |🌱•• 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃✨ گفتم:« ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟» قدری فکر کرد و گفت:« » گفتم:« یعنی چی؟ مثلاً دلت نمی‌خواد یک کاره‌ای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه» گفت:« یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و از این بیشتر نشده، شهید بشم.» ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔸هرسال نزدیک سالگرد هرشهیدی خانواده‌ی اون شهید، حال دیگه‌ای دارندمخصوصا مادران شهدا... واما سالگرد محمد ما...🥀🕊 سختی یاد محمدِعزیز اینه که هرسال محمد دوبار شهید میشه،یک بار بعداز ماه مبارک رمضان که سالگرد قمریه و یکبار۱۳ شهریور 🔰 دلگویه مادرشهیدغفاری: محمدم،،عزیز دلم،شبها و روزهابرایم چون سال میگذرد...‌من سالی دوبار تو رو از دست میدهم برای یک مادر غم فرزند کافیست تا پیرشود،بشکند و عالم را با تمام فراخی‌اش تنگ ببیند. مادران شهدا تنها کسانی هستند که هرسال میوه‌ی دلشان را در سالروز شهادتش تقدیم پیشگاه الهی میکنند چرا که خون شهید هیچگاه از جوشش نمی‌افتد و داغش سرد نمیشود... واما زخم قلب من...💔 محمدم : میدانی چه چیز تا این حد مرا رنجور کرده؟ نزدیک سالگردهای شهادتت که میشوم انگار تو دوباره خداحافظی میکنی از زیر قرانی که در دستانم هست رد میشوی با لبخند قشنگت به نشانه‌ی وداع، دست تکان میدهی و میروی.... هرسال میروی و خبر شهادتت را میشنوم و برایت آه جگرسوز میکشم و .... هرسال تکرار و تکرار و تکرار نمیدانم تا چند سال دیگر قرار است اسماعیلم به قربانگاه برود و من هرسال او را دوباره پیشکش خداوند کنم؟ . . ..😭 🌷 📿 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi