#یک حبه نور ✨
سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ
بالاخره یه روز میاد که بهت میگم دیگه روزای تلخ تموم شد، از این به بعد به خاطر اونهمه صبوری که کردی تمام امنیتها و آرامشهای دنیا مال توئه.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
سَلام میدهم از بام خانہ سَمت حَرم
چِہ میشود ڪہ بیایم مَنم قدم بہ قدم؟
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#اربعین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یوسف زهرا
گذشت سن غیبتت
ز سن نوح
ولی...
شمار مردم کِشتی نکرد تغییری!!
اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سلام
حال زندگیتون قرین پاکی و طراوت
روزتون سرشار از آرامش 🍁🍂
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعایم در قنوتـم
چند روزے
شد همیـن😔
طلـب ڪن
جمع نوڪـران
را به روز اربعیـن😔
⚘اللھم الرزقـنا زيارة الاربـعين⚘
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بِأَیِ ذَنبٍ
به کدامین گناه از تو محرومیم
حسین جان...
#فراقکربوبلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨ابوذرم بسيار مهربان و دلسوز و بسيار شوخ طبع و خيلي متواضع بود. هميشه من را ميخنداند و ميگفت خوشحالم كه ميتوانم بخندانمت و شاد ببينمت.😍
✨ به من خيلي احترام ميگذاشت و در كارهاي كشاورزي كمك حال خانوادهاش بود. با هر كسي متناسب با سن و سالش رفتار ميكرد. چيزي كه در شهيد بيشتر به چشم ميآمد عشقش به اهل بيت بود.❤️
✨همسرم به ظواهر خانه و زندگي اهميت ميداد اما دلبسته مال دنيا و ماديات نبود. با توجه به ويژگيهايي كه از ايشان سراغ داشتم شهادت لايقش بود. ابوذر عاشق شهدا بود. عكس شهيد چمران را داخل كيف سامسونتش چسبانده بود.❣
✍روایتی از همسر #شهید_ابوذر_امجدیان
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
ماجرای سیب و گندم باز هم تکرار شد
چندمین بار است ما را رانده عصیان از بهشت!
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#اربعین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔴️دیدی ایرانیا نرفتن کربلا ولی نه دختر بی جهازا جهاز دار شدن.. نه نیازمندا توانگر...؟
دیدی ایرانیا نرفتن و عراقی ها از گشنگی نمردن؟!
دیدی چراغی که به مسجد رواست به خانه حرام شد؟!
دیدی سید الشهدا به ایرانیا گفت نیایید تا بفهمید بدون شما ، هم اربعین برگزار میشه هم عاشورا؟
#کفران_نعمت
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
♡••
چہ ڪردهایے ڪہ
جہانے بہ تُـو يقين دارد
براے ديدن تـُــــــو
شوق اين چنين دارد ...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
میگویند: 👇
#کربلا قسمت نیست،
دعوت است!!💚
خدایا…
من معنے
#قسمت_و_دعوت
را نمیدانم!.........
اما تو….معنی
#طاقت رامیدانی…
مگر نه؟
دل من لک زده تا
کنج #حرم💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_87 دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_88
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔
"نه" گفتم و زمان ایستاد
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید (شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.)
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد.
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است.
با خودم میگفتم و میگفتم و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه.
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد.
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم
از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد.
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی.
گفتم و گفتم
از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب.
و چقدر بیچاره گی، شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم.
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi