کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_دو محمد ، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می نشاند و پاسخ می دهـد :
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_سه
هانیه خانم گریان و گله مند می گوید : الان که باید باشی نیستی ! چکار کنم از دست تو ؟ خواهر اینجا دور از جونش داره دق میکنه !
صدا دیگر نمی خندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود می گیرد : خواهرم ؟ حورا؟ چرا؟ چی شده؟
او تمام مدت مرا شناخته و من نه ! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم می آید هنوز با او غریبه ام ...
هانیه خانم های های می گرید :
امروز که اومده بودن همه چیز رو فهمید ...
جواب نمی آید ، دلم می خواهد بدانم چه حالی شده ؟ اصلا نگران من هست ؟
عمو گوشی را می گیرد و به حامد می گوید
-سلام اقا حامد . این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید می موندی گذاشتی رفتی ؟
صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده می گوید :
- سلام حاجی... من که...نمی دونستم ...حالا می تونم باهاش حرف بزنم ؟
با من؟
حامد با من حرف بزند ؟
صدایش را اخرین بار در کتاب فروشی شنیدم ، هیچ وقت باهم همکلام نشدیم ...
حالا می خواهد با من حرف بزند ؟ اصلا حرفی با او ندارم ! با هیچ کس جز پدر حرفی ندارم...
عمو گوشی را به سمتم می گیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم ، می گوید :
- صداتو می شنوه ، حرفتو بزن !
چشمانم را می بندم و منتظر می شوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟
با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان می گوید : حوراء خانم....
ادامہ دارد....🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_سه هانیه خانم گریان و گله مند می گوید : الان که باید باشی نیستی ! چ
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_چهارم
نفسش را بیرون می دهد ، نمی داند چه بگویـد : نمی دونستم این جوری میشه ...تموم شد میام جبران میکنم.... ببخشید...شرمندم...
صدایش در گلو می شکند و نفس عمیق می کشد ، عمو می گوید :
-تموم شد ؟ دیگه کاری نداری؟
-نه
هانیه خانم اشاره می کند : بهش بگید مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟
-بذارین این طرفا یکم خلوت بشه ، میام ، الان شرایطم خاصه ، منم باید برم ، دعا کنین اتفاقی برای زوار اباعبدالله (ع)نیوفته ، مواظب خواهرمم باشید ، التماس دعا ، فعلا یاعلی....
-مواظب خودت باش پسرم، فعلا ...
هنوز پرونده تلفن حامد تموم نشده که زن عمو تلفن را به سمتم میگیرد :
-مامانت میخواد باهات صحبت کنه ...
نمی داند صدایم در نمی اید ، تلفن را روی گوشم می گذارم ، انتظار دارم مادرم الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت ....
اما اینطور نیست ، خشمگین فریاد می زند برای چی رفتی خونه اونا؟؟؟؟؟؟
بغضم می شکند ، بی صدا، جواب نمی دهم ، بلندتر داد می زند :
-مواظب باش خامت نکنن ! حورا میشنوی صدامو ؟ الو ؟
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#اندکیتفکر🤕
--> دیروز
[تیپ ولشکر مےزدیم]
-->امروز
[مانده ایم چہ تیپیبزنیم! ]
--> دیروز
[روزفداشدن بود]
--> امروز
[روزفدایت شوم!]
"چقدرچفیہ هاخونے شد تا
چادرے خاکے نشود"🙃💔
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💌 #ڪــلامشهـــید
سردارِشهید سهپبدقاسمسلیمانی:🌿
اینڪـه در جــامعـه مــدام بگـوئیم او
بیحجـــاب و این باحجـــاب است یا
اصلاحطلب و اصولگراست. پس چه
ڪسی میمــاند؟
اینهــا همـه مــردم مــا هستـند.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جمله زیبا در وصف شهید امید اکبری
وجود داره که میگه:
اقدام علیه امنیت ملی
فقط چشماش..
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شجاعت
•
🍃در یکی از عملیات ها در شهر #حلب در حالی که #دشمن تکفیری با موشک های بسیار پیشرفته #کورنت و #تاو نسل ۲ " اهدایی #اسرائیلی ها و #آمریکایی ها به جبهه النصره و ارتش آزاد" ادوات زرهی رو به آتش میکشید و به همین علت هم هیچ تانک و نفربری جرات مانور قدرت در آن عملیات رو نداشت
•
🍃به آقا مهدی اطلاع می دهند که عده ای از رزمندگان فاطمیون #زخمی شده اند و به دلیل آتش سنگین دشمن و از جمله استفاده از موشک های هدایت شونده تاو ، امکان جابجایی #مجروحین وجود نداره
•
🍃این فرمانده شجاع بدون تردید و مصلحت اندیشی های دنیوی سراغ یک نفربر میره و با علم به اینکه ممکنه مورد اصابت #موشک قرار بگیره و زنده زنده در #آتش بسوزه ابراهیم وار، وارد آتش میدان دشمن میشه و تک و تنها به سراغ مجروحین میره و همه اونها رو یکی یکی سوار نفربر میکنه و به سلامت بیرون میاد
•
🍃پ.ن: امام صادق علیه السلام میفرمایند: سه کس اند که شناخته نشوند جز در سه جا: ۱-#بردبار شناخته نشود جز به هنگام خشم ۲- #شجاع شناخته نشود جز به وقت نبرد ۳- #برادر و دوست شناخته نشود جز به وقت نیاز
•
🍃بحارالانوار: جلد ۷۵ صفحه ۲۲۹
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺گفتن با بابات بای بای کن، گفتم نمیتونم، مگه قرار نیست برگرده؟
👈 گفتوگو با همسر و فرزندان شهید مدافع حرم محرم ترک در مجموعه «ملازمان حرم»
🔰 #مستند
🔰 #ملازمان_حرم
🍃🌹🍃🌹
#دلبـــرآنہ
اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ
دَأْبُهُمُ الْإِرْتِیاحُ اِلَیْکَ وَالْحَنینُ !
#مناجات_المحبین
•[خدایـا کارے کـن
شبیـه ِعاشقان ِ#تو ،
زندگے کنیم ..! ]•
#شهیدمحمدغفاری 💚
#مدافع_امنیت 🇮🇷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یا اباصالح!
مدینه رفتی به پابوس مادرت زهرا
یاد ما هم باش...
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
14.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه خوانی در منزل شهیدحاج حسین خرازی
در محضر مادر شهید
برادر #محمد_حسین_پویانفر
کربلایی محسن عراقی
بهمن۱۳۹۹ اصفهان
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_بیست_و_هشتم حالا اين كه آقا مه
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_بیست_و_نهم
بايد خودم را خالي مي كردم .
گفت :" نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر مي كني . اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند .
تو با بقيه فرق مي كني .
گفتم :" عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم "
گفت :" نه به خدا ، راستش را مي گويم . تازه ما در مكتبي بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ "
ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ي مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلي عادي ؛ نه گُلي ، نه كادويي .
صدايش را از آن يكي اتاق مي شنيدم كه داشت به پدرم مي گفت: " حاج آقا ، اصلاً نمي دانم جواب زحمت هاي شما را چه طور بدهم . "
پدرم گفت :" حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . "
وقتي وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبري نداشتم ، فكر مي كردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش مي كرد . از اين كارهايي هم كه معمولاً پدرها احساساتي مي شوند و با بچه ي اولشان مي كنند ، گازش مي گيرند ، مي بوسند ، نكرد . فقط نگاهش مي كرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه اي براي ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلي براي عصبانيت نداشتم .
به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتي داشت مي رفت گفتم: " من با اين وضعيت كه نمي توانم خانه ي پدرم باشم . شما من ببر توي منطقه ، آن جايي كه همه خانم هايشان را آورده اند. "
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi