.
وقتۍازسفرڪربلـابرگشت،مادرش
پرسید:«چہچیزۍازامامحسین؏خواستۍ؟»
مجیدگفتہبود:«یہنگاھبہگنبدحضرت
ابالفضل؏ڪردمویہنگاھبہگنبدامام
حسین؏وگفتم:آدممکنید..♥️!»
.
#همینقدرقشنگ :).!.
#شهیدمجیدقربانخانی🌱
🍃🌹🍃🌹
شهید علمدار میگفت:
«برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید»
راست میگفت.. برای بهترین باید بهترین را بخواهی...
هرچند که خیلیاز افراد میگویند: خدانکند
این چه حرفهایی است که میزنید؟
چرا دعای مردن میکنید برای هم؟
اما آنها غافلند از اینکه شهادت، مردن نیست.
شهادت زنده ماندن ابدی است، جاودانگیست
و چه بهتر از جاودانه شدن؟
به رسم رفاقت برایت دعای عاقبت به شهادتی میکنم🌿✋
🍃🌹🍃🌹
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا💞
.
•«لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ»•
من نمیبينمت
ولی تو من رو میبينی
و از حالم خبر داری...
#الهیعظمالـبلاء💌
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#مهربانم
صبحی دیگری از راه رسید، چشمانم را در انتظار تو گشودم، تا دلم را، لبریز کنم از دیدن خورشید جانم تا ذوب کند، یخهای کسالت و اندوه را ...
برای وصل به عشق تو، چه سفینه ای بهتر از دعا و نیایش؟!
روشن کن دلم را از نور بی زوالت! میدانم، دست خالی ام بر نمیگردانی ...!
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
「 به قول #شهیدمحسنحججی،
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه
وقتی خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری میکنه! ❤️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨شب شده بود. در دمشق ما را به خانهای بردند و خوابیدیم تا صبح پیش حاج قاسم برویم. حاج قاسم در حرم حضرت رقیه(س) بود. در واقع مقر فرماندهیاش را آنجا قرار داده بود. وقتی او را دیدم، در کمال آرامش در حرم نشسته بود و فرماندهی میکرد.
✨چند روز بعد که کارم تمام شد و خواستم به ایران برگردم، در هواپیما دوباره حاج قاسم را دیدم که دخترش هم کنارش نشسته بود و از دمشق به تهران میآمدند.
✨تعجب کردم. در آن شرایط که دشمن تا پشت دیوارهای کاخ بشار اسد آمده و به نزدیک حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رسیده و شرایط بسیار سخت بود، حاج قاسم دخترش را هم آورده بود؛ این که آیا همسر و دیگر فرزندانش هم بودند یا نه نمیدانم چون من فقط دخترش زینب را دیدم.
✨شرایط آنقدر سخت و خطرناک بود که من فکر میکنم خیلی از افراد در ازای پول زیاد هم حاضر نبودند به آنجا بروند و فقط زیارت کنند اما او با آرامش آمده، جلسه میگذارد، نیروها را هدایت میکند و حتی دخترش را هم با خودش آورده است.
#مرد_ميدان
🍃🌹🍃🌹
#شهیدانه 🕊
❈ ناهار خونه پدرش بودیم.
↫ همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن.
❈ رفتم تا از آشپزخونه چیزی بیارم، چند دقیقه طول کشید.
↫ تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده
↫ تا من برگردم و با هم شروع کنیم.
❈ اینقدر کارش برام زیبا بود
↫ که تا حالا توی ذهنم مونده.
خاطرات همسر شهید زینالدین
📚 زندگی به سبک شهدا
🍃🌹🍃🌹